eitaa logo
هیأت خواهران فاطمیون قم
304 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
42 فایل
این کانال مربوط به هیأت خواهران فاطمیون قم زیر نظر سازمان تبلیغات اسلامی می‌باشد. ارتباط با ما: @fatemiioon251 کلیپ‌های کوتاه @cilip_f کانال آرشیو صوت‌ها @arshivesout صفحه آپارات https://www.aparat.com/fatemiioon135 https://eitaa.com/fatemiioon128
مشاهده در ایتا
دانلود
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و سه: خواستگاری خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می‌کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی‌دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... . . بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ... . - حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می‌کردند ... حاج آقا می‌گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... . . سرم رو پایین انداختم ... خجالت می‌کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه‌های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته‌ام پرسید ... . نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ... . توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ... . . هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... . - توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... . همه وجودم گُر گرفت ... . - مواد فروش و دزد؟ ... این‌ها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می‌کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی‌دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... . . . پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می‌کردیم... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و چهار: دروغ بود تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی‌رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه‌ام آتش روشن کرده بودن ... . . توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده‌اش خشک شد... تا گفت استنلی ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... . . - بهم گفتی ملاک خدا تقواست ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی‌تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... . . از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده‌ای ... تمام حرف‌هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه‌هایی که کردم مجازات بشم ... اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ... این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ... من، خدا رو ... . . حاجی صورتش سرخ شده بود ... از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله‌ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می‌دویدم ... . ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و پنجم: تو خدایی؟؟؟ یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم‌ها نبودن ... من بودم و خدا ... . . اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ... هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی‌دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می‌اومد ... . . بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ... . از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اون‌ها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... . . شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک‌تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف‌هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی‌کنی؟ ... . ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
سلام یکسری وسایل برای کار یه نیازمند لازم داریم اگر کسی می‌تونه چند ماهه قرض بده تا این بنده خدا کم کم کار کنه و بخره خودش و بهتون برگردونه 👇👇👇 فرغون کلنگ کمچه ریسمان بیل استانبولی تراز شمشه ۲ عدد ۱/۵ متری اجرتون با اهلبیت یاعلی!... http://eitaa.com/fatemiioon251 https://eitaa.com/fatemiioon128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️ سه‌شنبه👈 ۱ آذر / قوس ۱۴۰۱ 👈۲۷ ربیع الثانی ۱۴۴۴ 👈۲۲ نوامبر ۲۰۲۲ 🌙 احکام دینی و اسلامی👇 👶زایمان: مناسب زایمان و نوزاد زیبا و خوشرو و روزی دار است. 🤕 بیمار: امروز زود خوب شود. 🚖سفر: مسافرت مکروه است و در صورت ضرورت همراه صدقه و قرائت آیة الکرسی باشد. 🔭  احکام نجوم👇 🌓امروز قمر در برج عقرب است و برای امور زیر نیک است: ✳️خارج ساختن دمل و خال و زگیل ✳️جراحی چشم ✳️کشیدن دندان ✳️کندن چاه و کانال و آبراه و تونل ✳️جابجا کردن درخت ✳️از شیر گرفتن کودک ✳️خرید زمین و باغ ✳️و آبیاری خوب است. 📛ولی کارهای اساسی و زیر بنایی مثل ازدواج خوب نیست. 🔲 این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت👇 طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، باعث پشیمانی می‌شود. 💉💉 فصد و زالو انداختن یا در این روز  از ماه قمری، باعث ایمنی از ترس می‌شود. ✂️ ناخن گرفتن👇 سه‌شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد. 👕👚 دوخت و دوز👇 سه‌شنبه برای بریدن و دوختن  روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید(به روایتی آن لباس یا در آتش می‌سوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد) ✅ استخاره👇 وقت استخاره در روز سه‌شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر(وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب👇 خوابی که دیده شود طبق آیه‌ی ۲۸ سوره مبارکه "قصص" است. قال ذالک بینی و بینک... و چنین استفاده می‌شود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید که آن شخص مخیر باشد در اقدام آن و تدبیر را حکمی نباشد هر چند کلام بیشتر کند و سعی نماید قبول نیفتد و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه‌شنبه: یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها می‌گردد. 💠 ️روز سه‌شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع ما👇 تقویم همسران https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و ششم: سپاه شیطان - از خدا شرم نمی‌کنی؟ ... اسم خودت رو می‌ذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می‌کنی؟ ... مگه درجه ایمان و تقوای آدم‌ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می‌تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ... . . و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می‌کرد ... و از عملش دفاع ... . . بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه‌ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... . . . پدرش با عصبانیت داد زد ... یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ ... . . - چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می‌ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می‌گذره، از اشک بنده‌اش نه ... . . دیگه اونجا نموندم ... گریه‌ام گرفته بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اون‌ها بشنوی ... . . با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ... از خدا خجالت می‌کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و هفتم: به من اقتدا نکن سرمای شدیدی خوردم ... تب، سردرد، سرگیجه ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ... اونقدر حالم بد بود که نمی‌تونستم از جام تکان بخورم ... . . یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ... چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... . . - مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ... اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می‌شدم... اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ... یه روزی می‌شد چیزی نخورده بودم ... نمی‌تونستم با اون حال، چیزی درست کنم ... . . من که خوب شدم حاجی افتاد ... چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می‌کردم نمازهام رو برم مسجد ... . . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ... شما نمی‌تونید به من اقتدا کنید ... . . نماز اون‌ها هم شکست ... پشت سرم نایستید ... . - می‌دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ... نماز همه مون رو شکستی ... . - فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم ... . . از درون می‌لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ... پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ... مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می‌کردن خیلی تنها می‌شدم... ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ... بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ... . . دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ... خدایا! برای تو نماز می‌خوانم ... الله اکبر ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
هیأت خواهران فاطمیون قم
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پنجاه و هشتم: سرطان سریع از مسجد اومدم بیرون ... چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی‌خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته می‌شه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... . . وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت‌هاشون می‌چرخید ... مدام دلم می‌خواست بفهمم در موردم چی فکر می‌کنن ... با ترس و دلهره با همه برخورد می‌کردم ... تا یکی صدام می‌کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می‌کردم ... توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ... . . یهو یکی از بچه‌ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم ... . آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ ... . . باورم نمی‌شد ... چیزی رو که می‌شنیدم باورش برام سخت بود ... . . بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ... یه راست رفتم بیمارستان... حقیقت داشت ... حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود... خیلی پیشرفت کرده بود ... چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ ... باور نمی‌کردم کمتر از یک ماه زنده می‌موند ... . . توی تاریکی شب، قدم می زدم ... هنوز باورش برام سخت بود ... توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ... جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره‌اش موج می زد ... . . داشتم به درد و غم اونها فکر می‌کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم ... من برای تو نگرانم ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می‌ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می‌گذره، از اشک بنده‌اش، نه ... . پاهام دیگه حرکت نمی‌کرد ... تکیه دادم به دیوار ... . . خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ... نمی‌خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ... اون دختر گناهی نداره ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon128
48.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انگار این انیمیشن برای همین دوره است... رسیدن بنی اسراییل از ضعف به قدرت تا حکومت حضرت سلیمان که حکومت جهانی بود... و مشکلاتی که دشمن خارجی و داخلی و شیاطین براشون ایجاد می‌کنن... چقدر یاد خودمون می‌افتم... هر روز یک قسمت توی کانال قرار می‌گیره... إن‌شاءألله یاعلی!... https://eitaa.com/fatemiioon128