eitaa logo
هیأت خواهران فاطمیون تهران
2هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
91 فایل
هیئت خواهران فاطمیون ارتباط @fatemiioon ✅دفترشعر#گهر @daftaresher110 ✅کلیپهای کوتاه @cilip_f ✅آرشیو صوت @arshivesout ✅خانواده و تربیت @kanevadevtarbiat اخبار @fatemiioonakhbar صفحه آپارات https://www.aparat.com/fatemiioon135 فروشگاه @f_fatemiioon
مشاهده در ایتا
دانلود
هیأت خواهران فاطمیون تهران
امروز ۱۷,۶۴۴ صلوات تا الان جمع کل تا الان ۸۶,۴۰۰ صلوات جهت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشر
امشب ۲۳,۳۰۰ صلوات تا الان جمع کل تا الان ۱۱۰,۰۰۰ صلوات جهت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توضیحات استانداری البرز درباره وقایع امروز / شرایط استان عادی است 🔹 ولی‌پور، معاون سیاسی و امنیتی استانداری استان البرز: در اغتشاشات امروز در استان، یک نفر بسیجی با ضربات چاقوی اغتشاشگران به درجه رفیع شهادت نائل شد. 🔹در حال حاضر فضای استان آرام است و هیچ مشکلی وجود ندارد. http://eitaa.com/fatemiioon135
ما متحدیم، دانش آموزانیم ما پیرو خطِّ سیزده آبانیم آینده نگار کشور ایرانیم مردانه به پای این وطن می‌مانیم از سمــت سپـــاه جمـــکران می‌آییم با سیـــدعلی رهبــــرمان می‌آییم در مسجد تو نمـــاز هم می‌خوانیم با مهدے صاحــــب‌الزمان می‌آییم @daftaresher110
ما پیرو خط سیزده آبانیم ما پای نظام و شهدا می‌مانیم این فتنه‌گران حاصل اسراییلند یک راه برای فتنه‌ها می‌دانیم ما با سر پر درد می‌آییم ای قدس با یک نگه سرد می‌آییم ای قدس هر کودک و پیر و نوجوان در آن روز با هیبت صد مرد می‌آییم ای قدس با قدرت صد رود می‌آییم ای قدس با نغمه‌ی داود می‌آییم ای قدس ما زاده‌ی حیدریم از طوس و نجف با کرببلا زود می‌آییم ای قدس ما در ره انتقام خون شهدا یکدست می‌آییم ز ایران فردا @daftaresher110
جمعه همه با لطف می‌آییم همراه جمیع می‌آییم ای فتنه‌گر بی شرف کودک کش در کل وطن از همه جا می‌آییم یکدست به همراه می‌آییم به می‌آییم حتما همه نارضایتی هم داریم با عشق به اسلام ولی می‌آییم فردا همه با شور و شعف می‌آییم چون تیر به آهنگ هدف می‌آییم عالم اگر از یزید لبریز شود ما یکسره از سمت می‌آییم ✌️✌️ فردا یادتون نره....👊👊👊👊 @daftaresher110
✴️ جمعه 👈 ۱۳ آبان ۱۴۰۱ 👈۹ ربیع الثانی ۱۴۴۴👈۴ نوامبر ۲۰۲۲ 🏛مناسبت‌های اسلامی و دینی👇 ❇️روز سبکی و برای همه امور شایسته است خصوصا👇 ✅غرس و درختکاری ✅زراعت و کشاورزی ✅ کاشت و برداشت ✅خریدن رفتن ✅دیدار بزرگان و روسا ✅شروع به شغل و کار ✅و وام و قرض دادن و گرفتن خوب است. ✈️مسافرت بعد از ظهر خوب است و خیر و برکت زیاد دارد. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد آن شایسته گشاده روزی و در همه امور موفق باشد إن‌شاءألله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی👇 🌓امروز قمر در برج حوت و برای امور زیرمناسب است. ✳️آغاز به کار و افتتاح شغل ✳️ابتدا به آموزش و تعلیمات ✳️فرزند به گهواره نهادن ✳️دادن سفارشات و جنس ✳️دید و بازدید بزرگان ✳️نو بریدن و دوختن ✳️دعوت گرفتن از افراد ✳️و آغاز معالجه و درمان نیک است. ❤️ انعقاد نطفه و مباشرت 💞امروز.... مباشرت پس از فضیلت نماز عصر استحباب ویژه دارد و محصول آن فرزندی است که از دانشمندان مشهور با شهرت جهانی گردد و برای سلامتی مفید است إن‌شاءألله. 💞 امشب...   برای در جمعه شب (شب شنبه)دستوری برای تاثیر آن بر فرزند وارد نشده 💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب نیست و باعث درد و بیماری است. 💉حجامت، فصد و زالو انداختن👇 ، زالو انداختن خوب نیست باعث درد در اعضا است. ✂️ ناخن گرفتن👇 جمعه برای ، روز بسیار  خوبی‌ست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد، فقر را برطرف، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚  دوخت و دوز👇 جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکی‌ست و باعث برکت در زندگی و طول عمر می‌شود. ✴️️ وقت استخاره👇 در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در آیه‌ی ۱۰ سوره مبارکه یونس علیه السلام... دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که از خواب بیننده عمل خیری صادر شود. که در دنیا و آخرت به او نفع رساند. إن‌شاءألله. چیزی همانند آن قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه ۱۱۵ ❇️️ ذکر روز جمعه   اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق می‌گردد. 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران http://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت پانزدهم: در برابر گذشته... با مشت زدم توی صورتش ... . آره. هم زبر و زرنگ‌تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی‌کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ... . . خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ... . . رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول‌ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن .... . گریه‌ام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می‌رفتم کسی حاضر نمی‌شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... . یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای ۳۵ دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می‌کردم که سر و کله چند تا از بچه‌های قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... . . جز باقی مونده پول‌های حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، می‌دونستم بالاخره برمی‌گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده‌ات ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت شانزدهم: سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... . گفت: وقتی می‌رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... . حس می‌کردم دارم خیانت می‌کنم ... به کی؟ نمی‌دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ... . . یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... . کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه‌ای ... . دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... . . تا صبح توی خیابون‌ها راه می‌رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می‌کنی می‌ری. نکنه از اون مدلشی و ... . حوصله‌اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می‌کنم باهاش چه کار کنم ... . با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه‌ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... . . با شروع کار، دوباره کابوس‌ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می‌شدم و کنترلم رو از دست می‌دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب‌تر می‌شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی‌شدم ... توی درگیری‌ها شرکت نمی‌کردم اما روز به روز بیشتر غرق می‌شدم ... کل ۳۶۵ روز یک سال ... سال نحس ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت هفدهم: وصیت داشتم موادها رو تقسیم می‌کردم که یکی از بچه‌ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ... . یه خانم؟ کی هست؟ ... . هیچی مرد ... و با خنده‌های خاصی ادامه داد ... نمی‌دونستم سلیقه‌ات این مدلیه ... . . پله‌ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی‌کردم ... . . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس‌ها داشت جمع می‌شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ... . شما اینجا چه کار می‌کنید؟ ... . چشم‌هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود این‌ها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ... . . نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... . . بغضش ترکید ... می‌گن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ... . . مغزم داشت می‌سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇 نویسنده: قسمت هجدهم: باور نمی‌کنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم‌های کثیف تون به کی نگاه می‌کنید کثافت‌ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی‌فهمیدن چطور فرار می‌کنن ... . . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... . . مغزم کار نمی‌کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می‌دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می‌لرزید ... . با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می‌فهمی چی کار می‌کنی؟ ... اصلا می‌فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... . . پشت سر هم سرش داد می‌زدم ولی اون فقط با چشم‌های سرخ، آروم نگاهم می‌کرد ... دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمی‌ذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... . . چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی‌دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می‌کنی؟ ... . . گریه‌ام گرفته بود ... نمی‌خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه‌ای نداشتم ... . . رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می‌شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی‌خوای، برات دعا می‌کنم ... . دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/fatemiioon135