✴️ جمعه 👈 ۱۳ آبان ۱۴۰۱
👈۹ ربیع الثانی ۱۴۴۴👈۴ نوامبر ۲۰۲۲
🏛مناسبتهای اسلامی و دینی👇
❇️روز سبکی و برای همه امور شایسته است خصوصا👇
✅غرس و درختکاری
✅زراعت و کشاورزی
✅ کاشت و برداشت
✅خریدن رفتن
✅دیدار بزرگان و روسا
✅شروع به شغل و کار
✅و وام و قرض دادن و گرفتن خوب است.
✈️مسافرت بعد از ظهر خوب است و خیر و برکت زیاد دارد.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد آن شایسته گشاده روزی و در همه امور موفق باشد إنشاءألله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی👇
🌓امروز قمر در برج حوت و برای امور زیرمناسب است.
✳️آغاز به کار و افتتاح شغل
✳️ابتدا به آموزش و تعلیمات
✳️فرزند به گهواره نهادن
✳️دادن سفارشات و جنس
✳️دید و بازدید بزرگان
✳️نو بریدن و دوختن
✳️دعوت گرفتن از افراد
✳️و آغاز معالجه و درمان نیک است.
❤️ انعقاد نطفه و مباشرت
💞امروز....
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر استحباب ویژه دارد و محصول آن فرزندی است که از دانشمندان مشهور با شهرت جهانی گردد و برای سلامتی مفید است إنشاءألله.
💞 امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه)دستوری برای تاثیر آن بر فرزند وارد نشده
💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز خوب نیست و باعث درد و بیماری است.
💉حجامت، فصد و زالو انداختن👇
#حجامت، زالو انداختن خوب نیست باعث درد در اعضا است.
✂️ ناخن گرفتن👇
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد، فقر را برطرف، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز👇
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.
✴️️ وقت استخاره👇
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در آیهی ۱۰ سوره مبارکه یونس علیه السلام...
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که از خواب بیننده عمل خیری صادر شود. که در دنیا و آخرت به او نفع رساند. إنشاءألله. چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه ۱۱۵
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد.
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
http://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت پانزدهم:
در برابر گذشته...
با مشت زدم توی صورتش ... .
آره. هم زبر و زرنگتر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمیکردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ... .
.
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ... .
.
رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پولها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ....
.
گریهام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا میرفتم کسی حاضر نمیشد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... .
یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای ۳۵ دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو میکردم که سر و کله چند تا از بچههای قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... .
.
جز باقی مونده پولهای حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، میدونستم بالاخره برمیگردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانوادهات ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت شانزدهم:
سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... .
گفت: وقتی میرفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... .
حس میکردم دارم خیانت میکنم ... به کی؟ نمیدونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
.
.
یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... .
کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگهای ...
.
دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... .
.
تا صبح توی خیابونها راه میرفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول میکنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... .
حوصلهاش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر میکنم باهاش چه کار کنم ... .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونهام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... .
.
با شروع کار، دوباره کابوسها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی میشدم و کنترلم رو از دست میدادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خرابتر میشد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمیشدم ... توی درگیریها شرکت نمیکردم اما روز به روز بیشتر غرق میشدم ... کل ۳۶۵ روز یک سال ... سال نحس ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت هفدهم:
وصیت
داشتم موادها رو تقسیم میکردم که یکی از بچهها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
.
یه خانم؟ کی هست؟ ...
.
هیچی مرد ... و با خندههای خاصی ادامه داد ... نمیدونستم سلیقهات این مدلیه ... .
.
پلهها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمیکردم ... .
.
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواسها داشت جمع میشد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
.
شما اینجا چه کار میکنید؟ ... .
چشمهاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
.
.
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .
.
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
.
.
مغزم داشت میسوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135
هیأت خواهران فاطمیون تهران
داستان واقعی👇👇👇 #رمان #فرار_از_جهنم نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی #داستان_واقعی #فرار_از_جهنم قسمت
داستان واقعی👇👇👇
#رمان #فرار_از_جهنم
نویسنده: #شهیدسیدطاهاایمانی
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم
قسمت هجدهم:
باور نمیکنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشمهای کثیف تون به کی نگاه میکنید کثافتها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمیفهمیدن چطور فرار میکنن ... .
.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... .
.
مغزم کار نمیکرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ میدادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم میلرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا میفهمی چی کار میکنی؟ ... اصلا میفهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .
.
پشت سر هم سرش داد میزدم ولی اون فقط با چشمهای سرخ، آروم نگاهم میکرد ... دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
.
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمیدونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی میکنی؟ ...
.
.
گریهام گرفته بود ... نمیخواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگهای نداشتم ... .
.
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده میشد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمیخوای، برات دعا میکنم ... .
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/fatemiioon135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعویض پرچم ضریح مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
#امروز
#شهادت_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
http://eitaa.com/fatemiioon135
۲۰۲۲۱۱۰۴۲۱۰۶۵۹.mp3
15.82M
بالاخره یکیشون زبون باز کرد بجای فحش حرف بزنه...👇👇👇
اینم سئوالاتش
ا ز:
واقعا شما خودتون رو مسلمون تلقی میکنید و چشماتون رو بر دزدی مسئولان کشور بسته اید. بی کفایتی مسئولان جمهوری اسلامی رو نمیبینید که چطور ارزش پول ملی رو از بین بردن. واقعا بدبختی و ناامیدی مردم رو نمیبینید. الگوی شما امام علی هست؟!.
الگوی حکومت جمهوری اسلامی به نظر من جکومت اموی و مامون هست.
مگه مردم حق اعتراض ندارند. چرا در خیابان کشته میشوند؟.
http://eitaa.com/fatemiioon135
♡••
امشب اين دل گشتہ بينِ سينـہگمـ
مَھـــــدے صاحبزمان آيد بھ قمـ
شالِ ماتــــَــــــمـ را بھ سرانداختہ
نالـہاش برجـان شَـرر انداختہ...
#امام_زمان
#شهادت_حضرت_معصومه
#اللهم_الرزقنا_کربلا_بحق_حسین علیه السلام
http://eitaa.com/fatemiioon135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
تاریڪمۍشودهمہےڪوچہهاےشَھر
خُورشیدِشھرِقُـمـ بہڪجامۍروےبمان...
#شهادت_حضرت_معصومه
#پایان_مماشات
#اللهم_الرزقنا_کربلا_بحق_حسین علیهالسلام
http://eitaa.com/fatemiioon135