چند جوان سرزنده و خوشحال عراقی با نیمشلوار و سر و وضع بغدادی آمده بودند تا آن کبابپز ترکی را از آن موکب که کار امسالش تمام شده بود بار وانت کنند؛ موکب را جمع میکردند. یکیشان اشاره کرد که به کمکشان بروم؛ آن یکی با سقلمهیی برش گرداند؛ یعنی: از زائر نباید کار کشید...
وارد عراق که شدیم نزدیک به یک هفته از رفتن زائرهای پیاده و موکبهای خدمت به آنها روی جاده، میگذشت. و آن چه مانده بود موکبهای خدمت به زائرهای سواره در فاصلههای طولانی روی جاده بود. اکنون در بغداد اما فاصلهی ما با زائرهای پیاده و موکبهای آنها نزدیک به یک روز است...
نیروهای پلیس عراق آرایش گرفته روی جادهی بغداد در آن موکب استراحت میکردند؛ بعد از نماز ظهر و عصر قدری آن جا خوابیدم؛ چشم که باز کردم تعدادیشان بالای سرم بودند. همآن طور درازکش گذرنامهام را دادم و دشداشهام را بالا دادم تا کمربند انتحاری نداشته باشم؛ سپس به خواب ادامه دادم...
از جادهی ساحلی دجله، از داخل محلهی اعظمیه، به طرف پل شناور کریعات میروم. میان آب رود و نخلهای کاظمیه ناگاه دو تکه طلا زیر نور میدرخشند؛ پس از هجده روز رسیدهام. به زانو در میآیم...
عصای کوهنوردیم برای عراقیها غریب است؛ شاید به خاطر آن که جنوب عراق کوه و کوهنوردی ندارد، و شاید به خاطر درخودشو بودن عصای کوهنوردی. برخی حتا تصور میکنند که سلاح است. بلند و کوتاه شدنش را که میبینند اما خیالشان راحت میشود...
در سیطرهی حرم کاظمین عصایم را میگیرد و گویا او هم در هویت آن ابهام دارد. میگویم: هي عصاي، أتوکا علیها و أهش بها علی غنمی و لي مآرب أخری. از خاصیتهای دیگرش میپرسد. میگویم: وسط بیآبانهای ایران به زمین میکوبیدمش و به عنوان شاخص، قبله را با آن پیدا میکردم...
بعد نماز ظهر و عصر حرم کاظمیه برابر باد خنک هواساز نشستهام و نفس تازه میکنم و هر از گاه صف غذای حضرتی حرم را تماشا میکنم. برای توصیف آن صف زائر یک کلمه میآید و میرود: رنجور...
شیعهها اگر تنها هماین مسجد براثا را داشتند، باز میشد برای زیارتش از فرسنگها دورتر بیاده به جاده آورد...
در مسجد براثا چه دعا میتوان کرد؟ که قلب شور و خشک ما هم بجوشد؛ چه میتوان کرد؟ به آب شیرین آبار علی از هر چه بودهیی دست بشویی...
علی را در آستانهی مسجد دیدم؛ شل میزد. اول فکر کردم عرب است اما به فارسی جواب داد. کرد سلیمانیه است و پدربزرگش طهرانی است. با برادرش، دو نفری از در خانهشان در سلیمانیه پیاده به کربلاء رفته بودند؛ و از سلیمانیه تا کرکوک را پابرهنه بود...
پسرهای موکبدار همسنوسال مسیح و محسن استند؛ کمابیش با همآن اسلوب تعامل. پسر بزرگ، پسر کوچک را ایستانده است و میخواهد با تیغ موکببری برایش قمه بزند که موکبدار سر میرسد...
این سالها ما روی کرامت خادمهای اربعین خیلی تکیه کردهییم؛ روی دیگر سکهی کرامت خادم اما مناعت زائر است. خادم کریم است و باید باشد و زائر منیع...
گفت: نمیرسی. گفتم: مسیر عتبات در ایران، کوهستان است و برخی روزها هزار تا هزارودویست عمود راه میرفتیم، و عراق که کفی است...
خلاف ایران، این جا با یک نگاه میفهمند عراقی نیستم؛ عراقیها زیر دشداشه شلوار نمیپوشند و چه رسد به شلوار پنجویازده، یکدوسه دکمهی بالای دشداشهشان باز است، چه رسد به بستن یقهی آخوندی، شیوهی دستار بستن هر شهر و عشیره مشخص است، در پیادهروی عصای کوهنوردی دست نمیگیرند...
در عراق هر نظامی هر چه بیدرجهتر و بیتجهیزاتتر باشد گویا برش بیشتری دارد. یعنی نیروی حشدالشعبی با لباس نزدیک به شخصی را میبینی که یک محور در مرز شرقی را اداره میکند و نیروی چترباز را در پایتخت میبینی که نگهبان یک مجتمع ساختمانی است...
از پشت میز موکب دعوت به زیر چادر شدم و آن جا گذرنامهام را دیدند؛ از زیر چادر به یک اتاقک دعوت شدم و در حضور فرمانده آن جا تفتیش شدم؛ کمربندم را در آوردم تا مطمئن شود از مواد انفجاری ساخته نشده است و جیبهایم را خالی کردم و روی تخت ریختم...
عموم عراقیهایی که پیاده از شرق و شمال بغداد به کربلاء میروند به کاظمیه نمیروند. من برای رسیدن به کاظمیه اما عرض اعظمیه را باید رد میکردم؛ خوفترین محلهی سنینشین پایتخت. حوصلهی سینجیم نداشتم و با خونسردی سیطرهی ورودی محله را دور زدم و وارد شدم، و به طرف دجله رفتم...
دشداشهیی که در پیادهروی اربعین میپوشم آخوندی است؛ تنه و یقهاش برای پوشیدن زیر قبا و لباده دوخته شده است و هماین است که اندکی چسبتر از دشداشههای شعبی عربی است که بسی بادخور دارد؛ و این تفاوت از چشم عراقیها دور نمیماند...
دشداشهی عراقیها کمابیش به خاک کشیده میشود و این اگر نباشد روی گامها را میپوشاند. دشداشههای کوتاهتر برای آنها معنای خلیجی و سلفی و حتا داعش بودن طرف را میدهد. آن بار در موسم عرفه دشداشهی آبی نفتی حجازیم را با غترهی سپید پوشیده بودم، و در غرب کربلاء بازداشت شدم...
بسی عراقیهای شیعه همآن قدر که روی نماز جماعت حساسیت ندارند، روی جمع کردن نمازها حساسیت دارند. یعنی جدا خواندن نماز ظهر و عصر و نماز مغرب و عشاء برایشان بوی سنیگری میدهد و در لاک دفاعی میروند، حتا اگر بدانند که شیخی و حتا اگر مبنای رواییش را برایشان بیان کنی...
دوقطبی؟ این که وسط پایتخت کشورت جا به جا نیروی نظامی بگزاری که کسی از این طرف رود به آن طرف نرود، از محلهی شیعهنشین به سنینشین...
روی جادهی بیاده در عراق نگاهم به بام خانههای طرفین مسیر است که پرچمهای سیاه و سبز و سرخ دارد یا ندارد؛ اگر نداشته باشد یعنی در منطقهی سنیم و هر کاری نمیتوان کرد؛ گاه حتا در حد خرید یک بطری آب...
وحدت برای برخی آن است که در تالار اجلاس سران طهران با علمای سنی نان خامهیی بخورند. وحدت برایم آن است که در بغداد بتوانم جنازهی لهیدهام را از درگاه مسجد جامع امطبول داخل ببرم و نماز مغربم را با اهل سنت آن جا بخوانم و حتا شب آن جا بمانم؛ که این در اکنون عراق آرزوی دور است...
موکب های مسیر بغداد جمع کردهاند و آن پیرزن در ابوالدشیر مانده است و زائرهای سواره و رانندهها را چای و صبحانه میدهد. لهجهاش بسی غلیظتر از آن است که کلامش را کامل بفهمم اما وسط سیگار کشیدنهاش انگار با آن راننده سر این بحث میکند که از چه کرایهها در اربعین را بالا میبرند...