☀️ #طلوع_خورشید
👣 سر و روی خود را پوشاند؛ دوید و پشت در رفت.
⚜️ پرسید:
+ کیست؟
- باز کن، من هستم.
⚜️ #حکیمه صدای خدمتکار برادرزاده اش را شناخت. در را باز کرد و پس از سلام و علیک، #عقید به او گفت:
- امام فرمود به شما بگویم که امشب حتماً به منزلشان بروید. شام مهمان آنها هستید.
+ خبری شده؟
- نمی دانم. من فقط پیک هستم.
+ باشد، می آیم. سلام برسان.
⁉️ حکیمه در را بست و به اتاق رفت. با خود می اندیشید چه اتفاقی افتاده؟!
⁉️ برادرزاده اش با او چه کار دارد؟!
🌄 غروب آماده رفتن شد. پس از طی کردن کوچه ها، به خانه #امام_حسن_عسکری (علیه السلام) رسید و در زد.
🌼🌷 مثل همیشه با استقبال گرم امام و نرجس رو به رو شد.
🌼 #نرجس پا پیش گذاشت و کفش های حکیمه، عمه مهربان شوهرش را از پایش بیرون آورد و او را بالای اتاق نشاند.
⚜️ حکیمه به برادرزاده اش گفت:
- حسن جان، خبری شده که برایم قاصد فرستاده ای؟
🌌 آری عمه جان، امشب همان شب #موعود است. شب #نیمه_شعبان. خداوند حجت خود را آشکار می سازد و فرزندی به دنیا می آید که زمین را پر از عدل و داد می کند.
⁉️ چه خوب حالا، مادر خوشبخت این کودک کیست که چنین افتخار بزرگی نصیبش شده؟
- نرجس.
⁉️ حکیمه خندید و گفت: نرجس؟! مگر نرجس حامله است؟!
- آری عمه جان.
+ ولی... شکمش که بر آمده نیست.
🌼 نرجس که شاهد گفتگوی حکیمه با شوهرش بود، سرش را پایین انداخت و خجالت کشید.
🤲🏻 پس از اذان مغرب، نماز خواندند و سر سفره شام نشستند.
⚜️ حکیمه با دقت حرکات نرجس را زیر نظر داشت.
💭 با خود گفت: معمولا زن ها در ماه های آخر بارداری سنگین می شوند. پس چگونه نرجس این قدر سبک و سرحال کارهایش را انجام می دهد؟!
🌌 وقت خواب رسید و حکیمه و نرجس در اتاقی خوابیدند. شب از نیمه گذشته بود که حکیمه به مانند هر شب، برای خواندن #نماز_شب برخاست. نگاهی به نرجس کرد و دید به خواب عمیقی رفته.
📿 نماز شبش را خواند و مشغول ذکر و دعا شد. بار دیگر نگاهی به نرجس انداخت او آرام خوابیده بود.
💭 با خود فکر کرد چرا برادرزاده اش امشب را شب موعود می داند. آخر مردها از درد بارداری و وضع حمل آگاه نیستند. در این فکر بود که صدای امام حسن عسکری (علیه السلام) را از اتاق مجاور شنید:
🌷 عمه جان، شتاب نکن. وعده خدا نزدیک است.
⚜️ حکیمه به رختخوابش بازگشت:
🤲🏻 اما خوابش نبرده پس از چند لحظه، نرجس برخاست و نماز شب خواند و خوابید.
⏳ هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سراسیمه بلند شد.
👣 حکیمه نیز برخاست و پیش نرجس رفت و گفت:
+ عزیزم، چیزی شده؟ خواب بدی دیدی؟ می خواهی برایت آب بیاورم؟
🌼 عرق سردی روی پیشانی نرجس نشست.
🍶 دستی به شکمش کشید و با اشاره آب خواست.
🌹 دیگر چیزی نفهمیدند و هنگامی به خود آمدند، دیدند نوزادی متولد شده که با نوزادان دیگر تفاوت دارد. تمیز و پاکیزه بود و به حال سجده نشسته بود. حکیمه و نرجس با تعجب او را نگاه می کردند.
🌷 صدای امام حسن عسکری (علیه السلام) از اتاق دیگر شنیده شد:
🔅عمه، فرزندم را نزد من بیاور!
👣 حکیمه نوزاد نو رسیده را پیش برادر زاده اش برد و امام دست روی بدن نوزاد کشید و گفت:
🌷 سخن بگو عزیز دلم. پدرت می خواهد صدایت را بشنود.
⚜️ حکیمه به برادرزاده اش گفت:
⁉️ مگر بچه می تواند حرف بزند؟!
🌷 از امر خدا تعجب نکن! خدای تعالی ما را در کودکی به حکمت گویا می کند و در بزرگی، روی زمین حجت قرار می دهد. (١)
👌🏻 حکیمه اگر با چشم های خود نمی دید، هرگز قبول نمی کرد که کودکی در آغاز تولد شیوا سخن بگوید.
🌹 نوزاد در آغوش پدرش لب به سخن گشود:
🔅گواهی می دهم که معبودی جز خدای یگانه نیست و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) آخرین فرستاده خداست... .
🔅سپس بر امیرمومنان، علی (علیه السلام) و امامان پس از او درود فرستاد و آنگاه سکوت کرد.
🌷 امام حسن عسکری (علیه السلام) لب کودکش را بوسید و او را به عمه اش داد تا به مادرش بسپارد. (٢)
📚 پی نوشت ها:
۱. اثبات الهداة، ج ۷، ص ۲۹۰.
۲. اکمال الدین، ج ۲، ص ۴۲۵ و ۴۲۶.
📗 حیات پاکان / ۵ داستانهایی از زندگانی امام حسن عسکری (علیه السلام) و #امام_مهدی (عج)، مهدی محدثی.
📱ڪـانـال این الفاطمیون
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/fatemiyoon18
▶🆔 sapp.ir/fatemiyoon18
#امام_زمان
#کرامات