#دانشجو_و_آیت_الله_بهجت
#خاطره_بسیار_تاثیر_گذار
🍃حمید دانشجو بود ، دنبال عشق و حال ، مقید نبود ، یعنی اهل خیلی کارها بود ، تو یخچال خونشون #مشروب هم میتونستی پیدا کنی ...
از طرف دانشگاه یه بار اردو بردنشون قم ، قرار شد با #آیت_الله_بهجت هم دیدار داشته باشند ، از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه :
"وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت ، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن ، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن من چند بار خواستم سلام کنم ، منتظر بودم اقای بهجت به من نگاه کنند ، اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندند ، در حالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن یه لحظه تو دلم گفتم حمید میگن این آقا از تو دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره؟
🌟تو که خودت میدونی چقدر گند زدی خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم وقتی برگشتم همه #شیشه_های_مشروب رو شکستم و کارامو سروسامان دادم و تغییر کردم . مدتی که گذشت یک ماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم ایستاده بودم از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم منو هم بنویسن اینبار که رسیدم خدمت آقای بهجت من دم در سرم رو پایین انداخته بودم ؛ دفه قبل ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن ؛ #حمید... #حمید...حاج اقا باشماست نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر آهسته در گوشم گفتند:
#یک_ماهه_که_امام_زمانت_رو_خوشحال_کردی
@ https://eitaa.com/fatemyyon
#خاطرات_شهدا 🌷
💓 #عاشقانه_شهدا
✍همسرشهید:
🔰داشتم با #حمید صحبت میکردم که از صدام فهمید حال خوشی ندارم🤒نمیخواستم اون وقت شب نگرانش کنم ⚡️ولی انقدر اصرار کرد که گفتم:"دل پیچه ی شدیدی دارم_نگران نشو_نبات داغ میخورم خوب میشم"از خداحافظی مون یه ربع⌚️ نگذشته بود که حمید اومد دنبالم و گفت حاضر شو بریم #بیمارستان.
🔰گفتم چیزخاصی نیست #حمیدجان نگران نشو⭕️اما راضی نشد.تشخیص اولیه این بود که #آپاندیس عود کرده،وقتی دکتر جواب سونوگرافی رو دید گفت چیز خاصی نیست❌ اما بهتره خانوم #تحت_مراقبت باشن
🔰از کنار تخت من 🛌تکون نمیخورد
خوابم برد که نیمه شب🌒 با صدای گریه حمید😭 بیدار شدم. #دستم رو گرفته بود و اشک میریخت😢گفتم چرا گریه میکنی چیز خاصی نیست.گفت میترسم برات #اتفاقی_بیفته
🔰تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم اگه قراره روزی #بین_ما جدایی💕 اتفاق بیفته. اول من باید برم والّا #طاقت نمیارم😔. آن شب تا صبح کنار تخت من پلک روی هم نگذاشت و #نماز و #مفاتیح میخوند..
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈••
🔴 ↶【به ما بپیوندید 】↷
✅ کانال #برتـــر #حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇
h http://telegram.me/fatemyyon
فاطمیون
🍽 یانگوم سرآشپز😅
🔰 فردای روز #عقدمان حمید را برای شام🍲 دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها🥙 که زنگ خانه به صدا درآمد، #حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل #حمید خیلی زود به خانه ما بیاید🏘
🔰 از روزی که #محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می آمد☺️ دوست داشت #خودش هم کاری بکند، این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید❌
🔰 بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به #آشپزخانه آمد و گفت: به به😋 ببین چه کرده سر آشپز! گفتم: نه بابا! زحمت کوکوهارو #مامان کشیده، من فقط می خوام سرخشون کنم🍳
🔰 روغن که حسابی داغ♨️ شد، شروع کردم به سرخ کردن #کوکوها، حمید گفت: اگر کمکی از دست من بر میاد بگو، گفتم: مرغ🍗 پاک کردن بلدی⁉️ بابا چنتا #مرغ گرفته، می خوام پاک کنم، کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت: دوست دارم #یاد_بگیرم و کمک حالت باشم.
🔰خندیدم و گفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل #عمه من باشه و دختر عمه ها همه ی کارهارو انجام بدن👌 شما #پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین😄 گفت: این طورها هم نیست #فرزانه_خانوم.
🔰 باز من پیش بقیه آقایون یه پا #سرآشپز حساب میشم😎 وقت هایی که میرم سنبل آباد، #من آشپزی🍜 می کنم، برادرهام به شوخی بهم میگن #یانگوم😅
📚 کتاب یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#عشق زیباست اگر
#یار_خدایی_باشد💖
#سبک_زندگی شهدا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/fatemyyon