عباس (ع)؛ نیرو به لشکر حسین اعزام می کند.🌹
جمعه، چهارمین روز شعبان سال 26 ق است که شور و شوق عاشقان امیر المومنین (ع)کوچه های بنی هاشم رو لبریز از شادی صفا کرد.
خانه محقّر مولا و همسرش فاطمه کَلابیه، آغوش خود را به روی سیمای طفل نورسیده ای باز کرد.
امام فرزند دل بندش را به سینه چسبانید و به صورتش بوسه محبت زد.
لبخند علی (علیهالسلام) رنگ گرفت.
ابتدا در گوش راستش اذان و بر دیگر گوش کودک اقامه گفت.
نوزادی زیبا که حال فضای خانه علی علیه السلام را عطرآگین ساخته و همه از زیبایی و روشنایی چهره او سخن می گویند.
پدر، نگاهی مهربان و عمیق به چهره نوزاد میکند.
فاطمه کَلابیه منتظر است تا سرور و مولایش علی نام کودک را برگزیند.
سرانجام علی علیه السلام لب به سخن می گشاید و نام فرزند عزیزش را این گونه می گوید:
«عباس». «عباس»، یعنی شیر بیشه شجاعت و قهرمان میدان نبرد؛ دلاوری دریادل
قهرمانی عبوس و در برابر باطل و شادان و متبسّم در مقابل نیکی ها و خوبی ها».
حسن و حسین این نوزاد را دست به دست می کردند...زینب بوسه از پیشانی عباس برنمی داشت.
پهلوانی به عالم چشم باز کرد که پهلوانان عالم به نامش اقتدا میکنند.
فرزند مردی، که کوهِ رشادت و جوانمردی است،
فرزندِ شیر زنی، که به او شیر شهامت نوشاند.
کوهمردی که ذرهای از احترام برادرش حسین (علیهالسلام) فرو نگزارد.
حسین (علیهالسلام) امام بود و ابوالفضل، برادر امامت.
حسین (علیهالسلام) ولی بود و ابوالفضل، هم رکاب ولایت.
آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (علیهالسلام) خواهد بود.
فرشتگان، تولد دستانی را جشن میگیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزند.
هفتمین روز میلاد عباس کوچک فرارسیده بود که علی طبق سنت اسلام، موهای زیبای آن ماه رو را تراشید و هم وزن آن طلا یا نقره به مستمندان صدقه داد.
گوسفندی ذبح کرد تا به برکت آن صدقات و این قربانی، پیکر پاک عباس پابرجا و سالم بماند.
پار برجا و سالم!!
آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (علیهالسلام) خواهد بود. علمدار!
علمدار ایمان وعلم و ادب.....!؟
در وصف او همین بس که مولایش خطاب به او گفته بنفسی انت...جانم فدای تو...
و چه مقامی دارد آن کس که نبودنش پشت امام زمانش را می شکند تا نوای انکسر ظهری سر دهد.
و چه احساس قشنگی بود ظهر آن روز، که برادر بار آخر به برادر دست میداد.
زین العابدین(ع) فرمود: که خدا به جای دو دست از پیکر جدا شده به عمویمان دو بال بهشتی داد.
بسان جعفر طیار!
حال می فهمیم که چرا حسین (ع) بدن برادر را به خیمه شهدا نبرد...انگار قرار بود جنت و حرم ماوی دگری در کربلا تاسیس شود....حسین (ع) خواست بابی برای سقای آب و ادب باز کند تا همچنان سقایی کند...سقایی برای حوائج دلدادگان حسین (ع).
همان سقایی که هنوز داغ نیامدنش،نیرو به لشکر حسین (ع) اعزام می کند.
کافیست که فقط این نوای سوزان به گوش برسد.
سقای حسین سید و سالار نیامد!
بی خود نیست که اربعینی ها برای رسیدن به کشتی نجات حسین (ع) باید از عمود سلام بر عباس ابن علی بگذرند.
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودش مقدمه ایست برای روضه رقیه (س)!
پدری که از پس خواستهی دختر سه سالش برنیومد😭
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زائر حسین (ع) را میگیرم و از قصاص پسرت میگذرم!😭
روایت نابی از اکرام زائر اربعین توسط یک خانوادهی عراقی که انسان را متحیر میکند!
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حسین (ع) کیست؟!
روایتی از کسانی که هر چه داشتند برای زائر حسین (ع) گذاشتند و حالا از کم کاریشان طلب حلالیت میکنند!
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از هدف از زندگی در بیان آقای حکیم ما؟!
🔹اگر در خانه کس است؛ یک حرف بس است...
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشک هایی که با جمع کردن موکب ها، جمع نمیشود!😭
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
هدایت شده از فتحِ روایت
حسین فهمیده، کسی که بارها از جبهه ها کنار گذاشته شد!
متولد قم بود و چند سال اول ابتدایی رو اونجا گذروند؛ بعد هم با خانواده عازم کرج شدند. 11 ساله بود که انقلاب شد. عاشق خمینی (ره) بود. تو اوضاع سخت کردستان، عازم منطقه شد.
گفتند شما چرا اینجا اومدی؟ گفت: اومدم کمک بدم!
گفتند: شما سنی نداری؛ باید برگردی شهر خودت، هر چی اصرار کردند، قبول نمی کرد.
خلاصه هر طور که شد، برگردوندنش. تو خونه و کنار مادرش، گفتند باید تعهد بدی دیگه نمیای کردستان! گفت: اگر تعهد بدم، دروغ گفتم! تعهد نمیدم...! فقط تونستند از مادرش امضا بگیرند!
خیلی طول نکشید که بعثی ها حمله کردند و جنگ شروع شد و اوضاع خرمشهر به هم ریخت! حسین این بار عازم خرمشهر شد. نرسیده به خط، جلوشو گرفتند. هر کار می کرد، اجازه نمی دادند عازم خط بشه. متوجه یک کاروان داوطلب از دانشکده افسریه شد. با فرمانده اونها صحبت کرد که اونو با خودشون ببرند، قبول نمی کرد، با اصرار زیاد، قبول کردند که قاتی بچه های دانشکده برای یک هفته ببرنش به خط. تو خط هم تحویلش نمی گرفتند و بهش کار نمیسپردند، می گفتند جای تو اینجا نیست. برای این که خودشو اثبات کنه به طور نامحسوس رفت میون بعثی ها و با یک اسلحه و یک دست لباس عراقی برگشت. گفتند اینارو از کجا آوردی!؟ گفت: از عراقی ها زدم!
از زکاوت حسین خوششون اومد و اجازه دادند که کنارشون باشه.
بریم سراغ اصل ماجرا. نزدیک های راه آهن خرمشهر تو محله کوت شیخ، چند تا تانک بچه ها رو قبضه کردند. همه چی آماده یک قتل عام بود. تانک ها، لحظه به لحظه نزدیک تر می شدند. همه امید ها، ناامید شده بود که یک باره با صحنه عجیبی مواجه شدند. حسین با چند عدد نارنجک در حال دویدن به سمت یک از تانک ها بود. در لحظه ای حسین به زیر تانک رفت و بعدش هم صدایی انفجار و تکه تکه شدن بدن حسین فهمیده....سرنشین تانک های دیگه هم از ترس حملات بعدی پیاده شدند و فرار و بر قرار ترجیح دادند.
امام خمینی (ره) در یک بیانیه ای حسین فهمیده رو رهبر خودش نامید.
کسی که مدام با بن بست ها و طرد شدن ها روبرو شده بود، ناامید نشد تا اینکه رهبرِ رهبر انقلاب اسلامی شد.
8 آبان
سالروز شهادت حسین فهمیده.
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
🎤روایتگری شهدایی دهه هشتادیطور!؟
🔹روایتی با چاشنی پاسخ به سوالات چالشی دانش آموزان دختر و پسر!
📌اگر خدا غنی و بی نیازه چرا اینقدر به ما دستور داد؟!
اینجوری نپوش!
اینجوری نگو!
نگاهت رو حفظ کن!
حجابت رو حفظ کن!
⭕️ آیا خدا با لذت بردن و آزاد بودن ما مخالفه؟!
🎤حسینیه شهدای نکا
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
عشق و عاشقیهای نوجوونی!_1.mp3
16.52M
❤️اونی باهوش تره که معشوقش خشگل تره!
🌹بدون عشق، زندگی معنا نداره!
🎤روایت شهدا برای نوجوانان خواهر راهیان نور ساری
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
از بعثت تا هجرت_1.mp3
16.94M
از بعثت تا هجرت؟!
🗝گیر کار ما کجاست؟!
💡هجرت، پلی برای رسیدن به شهادت...
❓به محمد گفتم چرا گریه می کنی؟! گفت مامان: نماز صبحم قضا شد...
🎤روایت شهدا در مراسم پلاک گلزار شهدای ساری
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
هدایت شده از فتحِ روایت
برای احمد صالحی مله🌹
اواخر شهریور ۷۲ بود که سیمای نمکین پسربچهای، طعم تازهای به زندگی خانواده صالحی داد. هنوز دو هفته از زندگی احمد نگذشتهبود که پاهاش به مدرسه باز شد!
مادرش میگفت: به خاطر شغل معلمی، مجبور بودم احمد رو با خودم به مدرسه ببرم تا هم به پسرم رسیدگی کنم و هم به بچههای مدرسه. به محض اینکه زنگ کلاس میخورد، مادر خودش رو به اتاق بهداشت مدرسه میرسوند تا خبری از احمد کوچولو بگیره. خاطره نقاشی های کودکانه احمد و نشون دادن به همکاران مامان، هیچ وقت از یاد کارکنان مدرسه نمیره. سال به سال احمد بزرگتر میشد و گنجینهی وجودیش بیشتر مکشوف میشد. از همون ابتدا قصه اش با قصه بقیه فرق می کرد.
لبخند همیشه روی لبش، اهل مسجد، با حیا، خوش قلب و مهربان...
دوستش نقل می کرد: گوشی اش رو قبل از اذان صبح زنگ می گذاشت تا نماز شبش قضا نشه...! دم سحر به امام زاده نزدیک خوابگاه می رفت تا هم نماز شب رو اونجا بخونه و هم تو نماز جماعت صبح شرکت کنه...
همکلاسی های دانشگاه اون رو به تلاشش می شناختند...
روحیه جهادی احمد رو میشه از مجموعه عکسهایی که با لباس های خادمی و جهادی و کارگری داره فهمید.
عاشق شهدا و خدمت به انقلاب بود و انگار به خاطر همین، مسیر زندگیاش رو انتخاب کرد. حضور در سیستان، احمد رو به آرزوی چند سالهاش نزدیک میکرد. همون آرزویی که تو دست نوشته ی روی میز اتاقش پیدا میکنی.
" اگر شهید نشی میمیری"
خلاصه دانشجوی قصه ما تو پایان نامهی کتاب جهاد با نفس، به ارائه دفاعیه پرداخت و در ۹ آذر ماه 1401 به آرزوش رسید و با بالاترین نمره فارغالتحصیل شد.
نکته قابل تامل قصه احمد، وصیت نامهاش بود. دلنامهای که بخشی از آن خطابش با مذهبی ها بود:
"خواهران و برادران، حدود شرعی و محرم و نامحرم که متاسفانه در قشر مذهبی هم کمرنگ شده است را رعایت کنید!؟"
الحق و الانصاف احمد بهترین شاگرد فاطمه بانو بود. شاگردی که الان معلم خیلی ها شده...؟
كانال فتح روایت
@fathe_revayat