زن، زندگی، آزادی🌹
زن، زندگی، آزادی یعنی همسر شهید؛
زنی که زندگی اش را به پای آزادی عده ای دیگر فدا کرد.
زن، زندگی، آزادی یعنی مادر شهید؛
زنی که با دست خود استخوان های پسرش را زیر خاک گذاشت تا عده ای دیگر در آزادی، زندگی کنند.
زن، زندگی، آزادی یعنی زهرا (س)؛
زنی که لباس عروسیش را در شب عروسی به سائل داد تا زندگی را در آزادی از بند دنیا تعریف کند.
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
كوموله هایی که دلسوز مهسا امینی شدند، از #ناهیدفاتحی هم یاد کنند....!؟
✍در اوضاع نابسامان کردستان، یک روز به قصد رفتن به درمانگاه از خانه بیرون آمد و دیگر به خانه برنگشت.
شاهدان عینی میگفتند: چند مرد کوموله این دختر نوجوان را ربودند.
پدر ناهید در آن زمان در جبهه مشغول جنگ بود. ساعت ها و روزها می گذشت و ماه ها و سال ها از عمر مادر کم می شد.
سقز، دیواندره، مریوان، بوکان، همه، جای پای قدم های مادری است که شهر به شهر، آبادی به آبادی و کوچه به کوچه خبر دخترش را می گرفت.
بعد حدود ۱۱ ماه چشم انتظاری، خبری، مادر را به دردانه اش نزدیک کرد.
خبر دادند در روستای هشمیز کردستان، دختری را به جرم جاسوس خمینی بودن با موهای تراشیده شده در خیابانها گرداندند.
شاهدان می گفتند: دختر را زیر شکنجه گرفته بودند و می گفتند: به امام توهین کن اما دختر لبتر نمی کرد...
مادر خودش را به هشمیز رساند. درست بود آن دختر، ناهیدِ مادر بود اما...کمی دیر شده بود... روایت کردند: کومله ها ناهید را به بیابانهای اطراف روستا بردند، جلوی چشمانش برایش قبر کندند و او را زنده زنده به خاک سپردند.
وقتی بچه های سپاه برای انتقال بدن مطهر ناهید فاتحی اقدام به نبش قبر کردند، با بدنی مواجه شدند که هر دلی را به درد میآورد.
صورت کبود، سرشکسته، موهای تراشیده شده و بدنی که هیچ ناخنی در دست و پا نداشت چراغ راهی شد برای کسانی که راه را گم کرده بودند...اهالی منطقه بعد از این جنایت، پی به قساوت کوموله ها بردند و راهشان را از آنها جدا کردند و به همین سبب او را سمیه کردستان نامیدند...
سمیه ای که آبرو و جانش را هزینه دفاع از ولایت کرد...و صد البته که این را از مادرمان فاطمه ی زهرا(س) آموخت... آنجا که کینه شعله میگیرد صورت کبود میشود، پهلو می شکند و جان میسوزد تا به ولایت گزندی نرسد....
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
به قلم:
فتح روایت
@fathe_revayat
شهیدی که رمز بیسیمش را بلعید و به دست قصاب های کوموله افتاد!؟
✍نامش اروجعلی است. اروجعلی شکری.
صفا و سادگی را میتوان از نامش استشمام کرد. ۱۹ ساله بود و سرباز. اهل لالجین همدان.
در حمله کوموله ها به پاسگاه سقز، پایش مورد اصابت تیر قرار گرفت و به دست دشمن افتاد.
از بچه های بیسیم چی بود.
برای این که کد سیستم ارتباطی به دست دشمن نیوفتد، آن را در دهانش گذاشت و بلعید... کوموله ها بر سر این جوان ریختند... هر کاری کردن رمز را لو نداد ...خنجر را در آوردند و با زبان خودشان صحبت کردند!؟
خوب است بعضی وقت ها روضه مکشوف باشد....!؟
گوش های این جوان را بریدند...
خم به ابرو نیاورد!
بینی اش را بریدند....
حرفی نزد!
برق چشمان اروجعلی تحقیرشان میکرد....
طاقت نیاوردند... چشمان این جوان را از کاسه در درآوردند..
لب تر نکرد!
از نقاشی های صورتش فقط لبش مانده بود... لبش را هم بریدند..
عکسش را ببینید شما هم باورتان می شود.
شیطان مدام در گوششان میخواند: اگر از گلو تا شکمش را پاره کنید رمز را پیدا میکنید!!
وقتی عکسش را دیدم خواستم بگویم مثل گرگ، اما ترسیدم گرگ عاقم کند!
هنوز اروجعلی جان در بدن داشت که ضبحش میکردند!؟
بل هم اضل را تفسیر کردند و با خنجر به جانش افتادند...
سربسته بگویم؛ همه جا را گشتند...
تا مدت ها بدنش را نتوانستند شناسایی کنند.
گفتند یکی از نشانه هایی که توانستند بدن را شناسایی کنند جورابی بود که مادرش برایش دوخته بود..
خوب است برای یک بار هم شده نامش را جستجو کنیم و تصویر را ببینیم گرچه بیش از لحظه ای تحمل نمی کنیم.
دوباره میگویم: اروجعلی شکری...
همه ببینند.. مسئولین ببینند. دولتمردان ببینند ... به دَردِمان می خورد...
خوب است قابی از این عکس را در ذهنمان داشته باشیم شاید کمی تحملمان بیشتر شد... شاید بیشتر بفهمیم که مدیون چه خون هایی هستیم...
گفتند پدرش آنقدر برای این مصیبت گریه کرد که چشمانش نابینا شد...
این غم برای پدر خیلی سخت بود اما خدا رو شکر که این جوان را جلوی چشمان پدرش ارباً اربا نکردند...
خدا رو شکر که این پسر قبل از قربانی از پدر طلب آب نکرد و شرمندگی برای پدر نماند.
السلام علیک یا علی ابن الحسین (ع)
#شهید اروجعلی شکری
کانال فتح روایت...
@fathe_revayat
شهیدی که حاج قاسم را به جلسه خواستگاری پسرش فرستاد🌹
نگاهم را دوختم به قاب عکس روی دیوار. « مرد حسابی! تو یه دونه پسر داشتی میذاشتی براش زن میگرفتی بعد میرفتی شهید میشدی، رفتیم خواستگاری، پدر دختر خانم منو ضایع کرد. گفت بابات کجاست؟
من یه دانشجو هستم، اصلا آداب خواستگاری و مهریه برون رو نمیدونم.
بابا! رفیقات میگن شهدا حاضر و ناظرن، شهدا دستگیری میکنن، نمیخوای از یه دونه پسرت دستگیری کنی؟
نمیخوای فردا شب جولو طایفه عروس سر بلند باشم؟»
هق هق گریه از نفس انداخته بودم، نفهمیدم کی خوابم برد.
دست انداختم دور گردن بابا. گفتم:«بابا فردا شب خواستگاری منه.»
گفت:«همه رو میدونم، اصلا نگران نباش. رفیقامم درست گفتم شهدا حاضرن، ناظرن.
نگران نباش دستت رو میگیرم. به جان بابا فردا شب یه کاری میکنم که مراسم خواستگاریت تا آخر عمر زبانزد طایفه عروس باشه.
یه کاری میکنم مراسمت خیلی باآبرو برگزار بشه.
فردا شب یکی از رفیقام میاد توی مراسم درباره مهریه و همه چی حرف میزنه.
خودش خواستگاری رو مدیریت میکنه.»
ساعت سه نیمه شب بود که از خواب پریدم.
بدو کاغذ و خودکار آوردم تمام آنچه بابا در خواب گفته بود، یادداشت کردم و زیرش امضا زدم.
نوشته را گذاشتم تو پاکت و دادم به مادرم.
در را که باز کردم، چشم هایم تارشد. طایفه عروس شانه به شانه نشسته بودند.
دوباره حس بی کسی آمد سراغم.
به حرف های دیشب بابا فکر میکردم که یکهو گوشی مادرم زنگ خورد. نمی دانشتم پشت خط که بود؛
مادر بلند شد ایستاد: « شما الان توی این خیابونید؟ جلوی این آپارتمانید؟ پس بفرمایید داخل.»
مادر با دلی قرص گفت: « یه مهمون هم از طرف ما میاد.»
همهمه بود، کسی زیاد توجه نکرد. زنگ در خانه را زدند. درسالن باز شد، حاج قاسم سلیمانی آمد داخل. مادر عروس با اسپند به استقبال آمد، عروس گریه کرد، یکی عکس سلفی انداخت،یکی زنگ زد خبر داد که فلانی! تو که دوست داشتی با حاج قاسم عکس یادی بگیری، بیا اینجا.
شور و شوق فامیل که خوابید، حاجی رو به عروس گفت:«دخترم! مهریه چقدر؟» خودش همه مراسم را مدیریت کرد. همانطور که بابا گفته بود.
به مادرم گفتم:«اون پاکت رو بده حاجی.»
حاج قاسم میخواست نامه را بگذارد تو جیبش که گفتم:«بخونش حاجی.»
نامه را خواند:«الان ساعت سه نصفه شب، بابام رو خواب دیدیم.
گفت شهدا حاضرن ناظرن، ما هواتون رو داریم. بابا یکی از رفیقام رو میفرستم توی مراسمت میاد، مراسمت با شکوه میشه. اصلا نگران نباش. رفیقم جلسه خواستگا مدیریت میکنه.»
حاجی با دست قطره های اشکش را پاک میکرد تا رو کاغذ ردی به جا نگذارد.
دم بابا گرم رفیقش را فرستاد بود، آن هم گل سرسبدشان را.
راوی: حاج حسین کاجی به نقل از فرزتد شهید اکبری
منبع: کتاب سلیمانی عزیز
گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
فتح روایت
@fathe_revayat
روایتی برای زهرا (س)🥀
وقتی می خواهی از حضرت زهرا (س) روایت کنی، نمی دونی از کجا دم بزنی....
از مکه؟ازمدینه؟یا از کربلا!؟
از علمدار و بوی چادر خاکی شلمچه، از برونسی و خاک های نرم کوشک یا از کشتی پهلو گرفته یا از ضجه های سوزناک یازهرای بچه ها، تو قتلگاه کانال کمیل!
یا از دیده های حاج قاسم؛ آنجا که می گفت:
من قدرت و محبت مادری حضرت زهرا (س) را در هور، غرب کانال ماهی، وسط میدان مین دیدم!می گفت: وقتی شما مادرها نبودید و فرزندانتان در خون دستوپا میزدند، من حضرت زهرا (س) را دیدم!
اصلا کوثر یعنی همین؛ یعنی خیر کثیر...یعنی همه جا اثری از او می بینی.
هنوز به این عالم نیامده بود که امتحانش را پس داد....
يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ
هنوز پا در این دنیا نگذاشته بود که به قلب رسول خدا آرامش می داد! آنجا که عاص بن وائل پدرش را مقطوع النسل نامید....چقدر نوید کوثر، پدر را خوشحال کرد....انا اعطیناک الکوثر.
هنوز در رحم بود که دل مادرش خدیجه را میان زخم زبان های زنان قریش تسکین می داد و با او حدیث دل می گفت...یا ایتها المحدثه...
وقتی به دنیا آمد کم کم مفهوم صابره تفسیر شد...
فَوَجَدَكِ مَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً
از همان کودکی اش که در شعب ابیطالب گذراند..
همان روزهای سخت تحریم ...همان دره ای که صدای ناله های گرسنگان در آن می پیچید...انگار قرار بود سرشتش با سختی ها عجین شود...تنها پناهش آغوش مادر بود و اما چه زود این پناهگاه را از دست داد!
فقط پنج سال داشت که طعم بی مادری را چشید؛ اما هیبتش آنقدر بود که مادرش خدیجه او را واسطه مطالبه عبای رسول خدا (ص) برای کفنش کند!
چقدر خدیجه سفارش زهرا (س) را می کرد...انگار نمی خواست او هم مثل مادر زخم خورده کینه زنان قریش شود!
در همان کودکی برای پدرش مادری می کرد...السلام علیک یا ام ابیها (س). زخم های پدر را می بست و غبار از پیشانی اش پاک می کرد.
چه خیر کثیری به این جهان پا گذاشت...
در شب عروسیش حقیقت نیکی را تفسیر کرد...
رسول خدا (ص) فرمود: فاطمه جان چرا لباس عروسیت را به سائل دادی...
فرمود: مگر خدا نفرمود که " لن تنالو البر حتی تنفقوا من ما تحبون"
وقتی به علی رسید، چشمه کوثر جوشان شد...
چه شجره طیبه ای به عمل آمد...
در دامنش کریم اهل بیت مولود شد...
سفینه النجاه متولد شد...
عقیله العرب_عابده قریش_ قیام کرد!
همه وجودش، احسان بود؟!
حسن (ع) می گفت: مادر جان از شب تا سحر همه را دعا کردی پس چرا خودت را دعا نمی کنی...می فرمود: الجار ثم الدار. اول همسایه و بعد خانه.
بی جهت نبود که سوره انسان در شان این انسان نازل شد... سه روز روزه گرفتند و افطارشان نصیب مسکین و یتیم و اسیر شد و خود با آب روزه را باز کردند!؟
"یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا"
نوشته اند وقتی رسول خدا آثار ضعف را روی چهره زهرا بعد از سه روزه بی افطار دید اشک از چشمانش جاری شد...
رسول خدا(ص) تحمل دیدن آثار ضعف روی چهره زهرا (س) را نداشت...
راستی اگر آثار کبودی روی چهره زهرا (س) می دید چه؟!
اگر آن بازویی که می بوسید را ورم کرده می دید؟!
اگر می دید زهرا (س) شبانه به در خانه انصار و رفته و برای مظلومیت علی به این در و آن در افتاده و آخر هم بین یک دیوار و در افتاده چه؟!
السلام علیک یا ایتها الشهیده (س)
فتح روایت
@fathe_revayat
روایتی از روز آخر زندگی حاج قاسم!
۱۲ دی ماه ۹۸
ساعت ۸ صبح
دمشق...
حاج قاسم جلسه مفصلی داشت... به حاضرین گفت: هر چی میگم کلمه به کلمه بنویسید...برنامه ریزی ها برای ۵ سال آینده...از چگونگی ارتباط گروه های مقاومت می گفت..از وظایف ها و کارهای پیش رو می گفت...
یکی از حاضرین می گفت: فقط برای نماز جلسه متوقف شد...ناهار هم نمی دونم چطور خوردیم...جلسه تا عصر طول کشید...
حاجی گفت: مقدمات رو فراهم کنید...امشب بایدبه عراق برم...!!
بچه ها گفتند: حاج قاسم! به عراق نرو...اوضاع خوب نیست...امنیت برقرار نیست...حاجی گفت: چیه!می ترسید شهید بشم!
با همون کلام شیرینش گفت: میوه ای که رسیده رو باید چید وگرنه روی درخت می پوسه....بعد هم رو به بچه ها، زبانش رو به شوخی باز کرد و گفت: مثلا این آقا رسیده شده..این آقا هم همین!
هواپیمای حاج قاسم به مقصد بغداد از زمین بلند شد...
خیلی نگذشت که خبری رسید!
خبر؛ کوتاه، غم انگیز و باور نکردنی بود...
میوه رسیده ای در فرودگاه بغداد چیده شد...
آیه جهاد، حروف مقطعه شد...!!
فرزندان شهدا دوباره یتیم شدند!!
علی سر سجاده بود که به او خبر دادند مالک را در شهری غریب، ناجوانمردانه کشتند...
باورمان نمی شد که حاج قاسم دیگه کنارمون نیست...
سیلی از اشک ایران را گرفت!
مردم به خیابان ها ریختند...عده ای رجز می خواندند...عده ای شعار می دادند...عده ای به سر و سینه می زدند....اما تو این بین، مردم؛ نوایی را با هم سر می دادند.نوایی که هم دل نواز بود و هم دل سوز...یک صدا می گفتند:
ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد...سقای حسین (ع) سید و سالار نیامد....
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
حضور سرزده حاج قاسم در مجلس خواستگاری فرزند شهید!!!
پسر شهید اکبری نقل می کرد:
می گفت: نگاهم رو دوخته بودم به قاب عکس پدرم و بهش گفتم:
مرد حسابی! یک پسر که بیشتر نداشتی؛اول براش زن می گرفتی، بعد می رفتی شهید می شدی..رفتیم خواستگاری؛ پدر عروس من و ضایع کرد گفت: بابات کجاست؟
من دانشجو هستم..اصلا آداب خواستگاری و مهریه رو نمی دونم بابا...
رفقات می گفتند: شهدا حاضر و ناظرند..دستگیر هستند...نمی خوای دستگیری منو بکنی...نمی خوای تو خواستگاری فرداشب جلوی طایفه عروس سربلند بشم...همین ها رو گفتم و هق هق گریه کردم و خوابم برد..تو خواب پدرم و دیدم...شروع کردم به صحبت...بابام گفت: همه چیز رو می دونم؛ رفقام درست گفتند که شهدا حاضر و ناظرند...یکی از دوستانم رو سپردم تا فرداشب بیاد خواستگاری...خودش از مهریه می گه و جلسه رو مدیریت می کنه....چنان خواستگاری برات ترتیب میدم که طایفه عروس تا عمر دارند از این شب بگن!
پسر شهید اکبری ادامه داد: یهو از خواب پریدم...دیدم ساعت ۳ شبه...سریع کاغذ و قلم آوردم و همه گفته های پدرم رو نوشتم و پاش امضا کردم و گذاشتم تو پاکت...
فرداشب وقتی برای خواستگاری، پا تو خونه عروس خانم گذاشتم، چشمام چهارتا شد....همه از طایفه عروس اومده بودند..کیپ تا کیپ نشسته بودند...دوباره یاد حرف های دیشب افتادم و احساس غریبی کردم...کمی گذشت. دیدم مادرم از جاش بلند شد و داره با تلفنش صحبت می کنه...بله!درسته! همین خیابون!...بله، روبروی همین آپارتمان...بعد هم رو به مهمان ها کرد و با دل قرص گفت: یک مهمان هم از طرف ما میاد...تو این شلوغی کسی به گفته مادرم توجه نکرد تا این که در باز شد...
سردار سلیمانی آمده بود....مادر عروس اسپند دود می کرد...عروس گریه افتاده بود...فامیل ها سلفی می گرفتند...یکی هم زنگ زد و خبر داد که فلانی! تو که دوست داشتی با حاج قاسم عکس بگیری بیا اینجا...!
شور و شوق که آرام شد، حاج قاسم رو به عروس خانم گفت: دخترم مهریه چقدر باشه...خودش هم مجلس رو مدیریت کرد...نامه ای که تو پاکت بود و به حاج قاسم دادم...خواستم همین جا بخونه...می خوند و اشک می ریخت...
شهدا حاضرند...شهدا ناظرند...یکی از دوستام و می فرستم که فرداشب بیاد
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
وسط شلوغی ها!!
بعضی وقت ها میون همه شلوغی ها، وسط بگو مگوهای کم فایده، وسط گقت و گوهای مجازی و زندگی ماشینی، تو معرکه قیمت دلار و سکه و گوشی های پرچم دار، تو رقابت آنتی ویروس ها و فیلتر شکن ها، وسط میدون داری اندرویدها و بروزرسانی اپلیکیشن ها، خوبه یک توقفی کنیم و یک خلوتی باز کنیم و با خودمون بگیم راستی! تو این برو و بیاهای عالم من الان کجام !!
به خودت میای و می بینی، اصلا یادت نمیاد آخرین بار کی دو رکعت نماز با عشق واسه خدا خوندی! می بینی که اصلا چند روزه لای قرآن رو باز نکردی!! بی تکلف بگم: انگار چندی وقتیه که نه تو درست درمون با خدا صحبت کردی و نه خدا با تو....!
اینجاست که امیرالمومنین (ع) می فرمود: دل زنگار گرفته!
باید یک اکسیری بهش بدی..یه حکمت، یه حدیث، یه آیه، یک قصه یا.....؟!
به ما یاد دادند قصه شهدا از اون دست اکسیرهاست که دل و جلا میده...
اگه میون اخراجی های چاله میدون جنوب شهر تهران هم باشی، دستتو می گیره و یخرجهم من الظلمات الی النور می کنه و میزاره تو سکانس آخر معراجی ها....
قصه شهید احمد نیری تو کتاب عارفانه از اون قصه هاست؛ استادش آیت الله حق شناس می گفت: یک نیمه شب اومدم مسجد دیدم احمد بین آسمان و زمین داره عبادت می کنه...می گفت: تو تهران بگردی مثل احمد پیدا نمی کنی...احمد، همون شهیدیه که بعد از شهادتش این دست نوشته رو از تو خاطراتش پیدا کردند؛
امروز ۱۶ بهمن ۱۳۶۴ ،دوکوهه؛ در حال وضو گرفتن بودم که حضرت حجت ابن الحسن (عج) رو دیدم...
یا قصه مادر شهید محمد معماریان؛ اشرف السادات منتظری تو کتاب تنها گریه کن..کتابی که امکان نداره بخونی و گریه نکنی! مادر محمد معماریان می گفت: محمدم ۸ ساله بود که یه صبح از خواب بیدار شد، دیدم همینطور داره گریه می کنه..گفتم جاییت درد می کنه؟ خواب بد دیدی؟چت شده؟!
گفت: نه مامان، گریم واسه اینه که نماز صبحم قضا شده...
یا قصه حاج ابراهیم همت، اونجا که همسرش می گفت: خشگلی چشمای ابراهیم به خاطر این بود که از حرام حفظش می کرد؛ خدا هم به خاطر همین چشماش و خرید و برد...
یا وصیت نامه آقا محمود رادمهر که انگار دین داری رو برامون بازتعریف کرد. می گفت: خدایا تصور اینکه گفتار یا کردار یا افکارم مورد رضایت تو نباشه منو به وحشت میندازه
داییش می گفت: تا از کسی صحبت می شد، محمود می گفت: ادامه ندید! اگه راسته، غیبته و و اگر نه، تهمته...
خودمو می گم: چقدر از این حال و هوا دور شدیم! بد نیست تو این شلوغی ها یه خبری از خودمون هم بگیریم و ببینیم چند چندیم؟! درست می فرمود: آنکه سحر ندارد از خود خبر ندارد!؟
بی خود نبود که حاج قاسم سلیمانی تو نامه آخرش به بسیجی ها، ۳ بار گفت: بسیجی ها! نماز شب، نماز شب، نماز شب...
حضرت روح الله می فرمود: حداقل یک بار در روز محاسبه داشته باشید...حداقل؟!
بسه دیگه! سرتون رو درد نیارم! یه دعا کنم و تمام...
خدایا وسط همه شلوغی ها منو از خودم بی خبر نکن 🙏
فتح روایت
@fathe_revayat
🌹🌹شهیدی با دو مزار که در شب ۱۳ رجب به شهادت رسید🌹🌹
✍چقدر زیبا معشوقش را دیدار کرد
مهرداد رو میگم...شهید مهرداد نعیمی...
شب ۱۳ رجب، لحظاتی قبل از اذان، حین تلاوت قرآن...
خمپاره ۶۰ عجب صیاد ماهری است.چنان بر قلب نازنین مهرداد فرود آمد که از فرط خوشحالی دیدار مولایش علی ابن ابی طالب (ع) در پوست خود نگنجید..
پاره پاره های بدنش را همانجا به اجبار در طلایه به خاک سپردند و نیمه سالم بدنش را هم کفن پیچ کردند و به یادگار به زادگاهش صومعهسرا فرستادند.
آری عجیب است. شهیدی با دو مزار.
مزاری با گوشت پاره های بدنش در طلاییه و مزاری با نیمه سالم بدنش در صومعه سرا و از آن عجیب تر زمانی بود که به سراغ وصیت نامه اش رفتند.
مهرداد در وصیت نامه اش این گونه با خدا نجوا کرده بود..
خدایا دوست دارم بدنم در راه تو هزار تکه شود تا هر تکه آن بخشی از گناهم را با خودش بشوید السلام علیکم یا اولیا الله
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
عباس (ع)؛ نیرو به لشکر حسین اعزام می کند.🌹
جمعه، چهارمین روز شعبان سال 26 ق است که شور و شوق عاشقان امیر المومنین (ع)کوچه های بنی هاشم رو لبریز از شادی صفا کرد.
خانه محقّر مولا و همسرش فاطمه کَلابیه، آغوش خود را به روی سیمای طفل نورسیده ای باز کرد.
امام فرزند دل بندش را به سینه چسبانید و به صورتش بوسه محبت زد.
لبخند علی (علیهالسلام) رنگ گرفت.
ابتدا در گوش راستش اذان و بر دیگر گوش کودک اقامه گفت.
نوزادی زیبا که حال فضای خانه علی علیه السلام را عطرآگین ساخته و همه از زیبایی و روشنایی چهره او سخن می گویند.
پدر، نگاهی مهربان و عمیق به چهره نوزاد میکند.
فاطمه کَلابیه منتظر است تا سرور و مولایش علی نام کودک را برگزیند.
سرانجام علی علیه السلام لب به سخن می گشاید و نام فرزند عزیزش را این گونه می گوید:
«عباس». «عباس»، یعنی شیر بیشه شجاعت و قهرمان میدان نبرد؛ دلاوری دریادل
قهرمانی عبوس و در برابر باطل و شادان و متبسّم در مقابل نیکی ها و خوبی ها».
حسن و حسین این نوزاد را دست به دست می کردند...زینب بوسه از پیشانی عباس برنمی داشت.
پهلوانی به عالم چشم باز کرد که پهلوانان عالم به نامش اقتدا میکنند.
فرزند مردی، که کوهِ رشادت و جوانمردی است،
فرزندِ شیر زنی، که به او شیر شهامت نوشاند.
کوهمردی که ذرهای از احترام برادرش حسین (علیهالسلام) فرو نگزارد.
حسین (علیهالسلام) امام بود و ابوالفضل، برادر امامت.
حسین (علیهالسلام) ولی بود و ابوالفضل، هم رکاب ولایت.
آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (علیهالسلام) خواهد بود.
فرشتگان، تولد دستانی را جشن میگیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزند.
هفتمین روز میلاد عباس کوچک فرارسیده بود که علی طبق سنت اسلام، موهای زیبای آن ماه رو را تراشید و هم وزن آن طلا یا نقره به مستمندان صدقه داد.
گوسفندی ذبح کرد تا به برکت آن صدقات و این قربانی، پیکر پاک عباس پابرجا و سالم بماند.
پار برجا و سالم!!
آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (علیهالسلام) خواهد بود. علمدار!
علمدار ایمان وعلم و ادب.....!؟
در وصف او همین بس که مولایش خطاب به او گفته بنفسی انت...جانم فدای تو...
و چه مقامی دارد آن کس که نبودنش پشت امام زمانش را می شکند تا نوای انکسر ظهری سر دهد.
و چه احساس قشنگی بود ظهر آن روز، که برادر بار آخر به برادر دست میداد.
زین العابدین(ع) فرمود: که خدا به جای دو دست از پیکر جدا شده به عمویمان دو بال بهشتی داد.
بسان جعفر طیار!
حال می فهمیم که چرا حسین (ع) بدن برادر را به خیمه شهدا نبرد...انگار قرار بود جنت و حرم ماوی دگری در کربلا تاسیس شود....حسین (ع) خواست بابی برای سقای آب و ادب باز کند تا همچنان سقایی کند...سقایی برای حوائج دلدادگان حسین (ع).
همان سقایی که هنوز داغ نیامدنش،نیرو به لشکر حسین (ع) اعزام می کند.
کافیست که فقط این نوای سوزان به گوش برسد.
سقای حسین سید و سالار نیامد!
بی خود نیست که اربعینی ها برای رسیدن به کشتی نجات حسین (ع) باید از عمود سلام بر عباس ابن علی بگذرند.
کانال فتح روایت
@fathe_revayat
✍یادی کنیم از اسفند ۶۲ و عملیات خیبر، معجزه ای که رسانه های جهان را بهت زده کرد!؟
بعثی ها با سنگین ترین تسلیحاتشون از هواپیما و هلیکوپتر و جنگ افزارها و...به میدون اومده بودند و مطمئن بودند که جزایر مجنون سهم اونهاست....
جزایری که به سبب حجم زیاد نفتی که تو دل خودش داشت حالا تیتر اخبار رسانه های جهان شده بود...تاسیسات و قریب به ۵۰ حلقه چاه نفت که به قول وزارت نفت، چند برابر خسارت های جنگ ارزش داشت.
آتیش عراقی ها، اجازه پلک زدن رو به بچه ها نمی داد.
گلوله ها می وزیدند و رزمنده ها مثل برگ های پاییزی روی زمین می ریختند!!! و گاها رزمنده ها به اجبار باید قدم به روی این برگ های پاییزی می گذاشتند....
تاول های روی پوست و مایه زردی که از دهان بعضی خارج می شد خبر از بمب های شیمیایی هم می داد.
اوضاع خیلی سخت شده بود..
بعد از ظهر ۱۴ اسفند ۱۳۶۲ پیامی از امام خمینی (ره) معادله دشمن را به هم زد....تو پیام اومده بود" جزایر باید حفظ شود؛ هر طور که هست"
انگار خون تازه ای تو رگ های رزمنده ها جاری شده بود....همه از خواست امام می گفتند...کسی سر از پا نمی شناخت...بچه ها جونشون رو تو کف دستشون گرفته بودند و مقاومت می کردند...بعثی ها، بی امان روی سر بچه ها نقل و نبات می ریختند و برای عاشقان شهادت بله برونی ترتیب داده بودند...به قول همت، انگار برای مرغ و خروس ها دون می پاشیدند.
حجم آتیش بعثی ها به اندازه ای بود که نماینده امام می گفت: هر که در طلاییه ایستاد در کربلا هم می ایستاد...
خاک طلاییه، سرخ تر از هر وقت شده بود...
شهید زین الدین می گفت: گاها صدای فرمانده های گردان ها از جمله گردان ولی عصر (عج)، سید الشهدا (ع)، موسی ابن جعفر (ع) از پشت بیسیم می اومد که می گفتند: از بچه های ما کسی زنده نمونده! سلام ما رو امام برسونید و بگید که بچه ها تا آخرین قطره خون مقاومت کردند...قصه ابراهیم همت به سر رسید و مثل اربابش سر از تنش جدا شد.....همسر حاج ابراهیم می گفت: ابراهیم چشم های قشنگی داشت و خشگلی چشماش به خاطر این بود که نگاهش رو از حرام حفظ می کرد....خدا هم چشمای ابراهیم و چید و برد....دست حسین خرازی از بدنش جدا شد...حمید باکری بعد از چند روز بی خوابی به خواب ابدی رفت و چشمه خون از دهانش جاری شد...به مهدی باکری گفتند: می خواهیم بدن حمید رو به عقب برگردونیم...گفت: اینها همه حمید باکری اند اگه همه رو بردیم عقب،..حمید هم بر می گردونیم...
حمید برنگشت و گمنام شد..همون سرنوشتی که یک سال بعد، تو عملیات بدر و اسفند سال ۶۳، نصیب مهدی باکری شد.
تو بهت زدگی رسانه ها، جزایر مجنون حفظ شد و قدرت ایران به جهان مخابره شد.
این ها رو گفتیم تا بگیم، امروز هم چشم جهان به نبرد ماست. جنگ همونه و فقط، جبهه عوض شده!
امروز دشمن تا دندان مسلح با هیاهو و سر و صدا، سد راه شنیدن قول احسن شده و با حجم بلند گوهای فاسق، نباء کذب،منتشر می کنه و به اقتضای این جبهه، امام امت دستور فتبینو داده تا قومی به خاطر جهالت، آسیب نبینه..
باید با تمام وجود قدم به میدان بگذاریم و همچون رزمنده های خیبر، جانفشانی کنیم که اگر این بار در خیبر بشکند- بی شک-پرچم به دست منجی می افتد...
فتح روایت
@fathe_revayat
🔹️از من پرسید: زمان زیادی به پایان سال نمانده...اگر این زمان، ساعات پایان عمر تو باشد، چه می کنی؟!
گفتم: کاغذ و قلمی می گیرم و همه حساب هایم را به خط می کنم...!
به بدهکاری ها و امانت ها و همه حقوقی که به گردن دارم رسیدگی می کنم....از لحظه لحظه های این ساعات برای انجام عمل خیر بهره می برم...از گناهانی که کردم استغفار می کنم و سعی بر این می کنم که این ساعات پایانی عمرم رو بدون گناه سپری کنم...!
گفت:تو نیز حقیقت اجل را درک نکردی!!!
💠حکمت ۳۸۰ نهج البلاغه
رُبَّ مُسْتَقْبِل يَوْماً لَيْسَ بِمُسْتَدْبِرِهِ، وَ مَغْبُوط فِي أَوَّلِ لَيْلِهِ، قَامَتْ بَوَاكِيهِ فِي آخِرِهِ
چه بسيار كسانى كه در آغاز روز زنده بودند اما روز را به پايان نبردند و چه بسيار كسانى كه در آغاز شب زندگى شان مورد غبطه مردم بود اما در پايان همان شب عزاداران به سوگشان نشستند»
فتح روایت
@fathe_revayat