eitaa logo
فتحِ روایت
305 دنبال‌کننده
48 عکس
27 ویدیو
0 فایل
ارتباط @Rezayeto
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از روح الله عجمیان گفتند آرزو بر جوانان عیب نیست! چند روز قبل شهادت با رفقاش تو امامزاده محمد (ع)، کنار قبور شهدای مدافع حرم قدم می زد که یهویی گفت: بچه ها! من دوست دارم همین جا به خاک سپرده شم! رفقا خندیدند و گفتند: باز روح الله هوایی شده! چی شده؛ مگه میخوای بری سوریه آقا روح الله؟! چند روزی نگذشت که خدا یادمون داد که اگه روحت رو خدایی کنی، جبهه همونجاست که ایستاده ای! نه آتیش زدن کیوسک پلیس، نه یک کامیون پر از سنگ و نه چوب و چماق اغتشاشگرها،سد راه روح الله نشد. قصه از اونجا شروع شد که چند نفر به سمت دوتا خانم یورش بردند تا چادر از سرش بکشند که غیرت آقا روح الله نذاشت که فقط تماشاگر باشه. تو یک چشم به هم زدن، روح خدا وسط جنود شیطان افتاد. کل یوم عاشورا تفسیر شد و جاده کرج- قزوین، شد زمین کربلا و یک بار دیگه یک تن عریان به زیر آفتاب افتاد. یکی با خنجر، یکی با تیغ، یکی با چوب...اونهایی که دستشون خالی بود هم با سنگ می زدند...! یکی تو اعتراف می گفت: وسط این گیر و دار، پوتین این بسیجی افتاد تو دستم! دیدم پوتین کار و نوکش فلزیه، با همون جای فلزی، چند بار کوبیدم تو صورتش!! چهل پنجاه نفر نامرد، دورش کرده بودند. خواهرش می گفت: وقتی روح الله دم از رفتن به سوریه می زد، از رو محبت خواهری می گفتم نه روح الله! یک وقت بیفتی دست داعشی ها، بلا سرت میارن... از وقتی که فیلم روح الله رو دیدم، با خودم گفتم کاشکی دست داعشی ها میفتادی روح الله! مادرش می گفت: از شهادت پسرم ناراحت نیستم؛ فقط از زجری که کشید دل آزرده ام. می گفت: هیچ وقت صورت روح الله رو اینطور خونی ندیده بودم. از مصاحبه مادرش فهمیدم که ما یک چیزی می بینیم و مادر یک چیز دیگه! می گفت تو فیلم دیدم که بچه ام دستش رو حائل می کرد که ضربه به صورتش نخوره اما اونا باز هم تو صورت پسرم می زدند...مادرش می گفت: یک بار رفتم امام زاده محمد، دیدم یک خانمی سر قبر روح الله زار زار گریه می کنه! تا منو دید بغلم کرد و گفت حاج خانم منو حلال کن! اغتشاش گرا خواستند طرف من بیان که پسر شما جلوشون ایستاد. خلاصه قصه رو طولانی نکنیم؛ روح الله عجمیان از اربابش حسین (ع) یاد گرفت که وقتی اوضاع بد میشه، باید بد کشته بشی که عده ای حق و باطل رو پیدا کنند. فقط یادمون باشه، بزرگی ها به مدرک و پست و ... نیست! روح الله فقط یک کارگر سفیدکار بود ولی همه بسیجی ها رو روسفید کرد! روحش شاد کانال فتح روایت @fathe_revayat
روایتی عجیب از یک شهید در ملامجدالدین ساری! شهیدی که با آبرویش بازی کرد! در آستانه سالروز شهادت شهید محمد تورانی در 22 آبان 1360 یادی کنیم ازاسطوره اخلاص...شهید محمد تورانی. جوانی که پا روی آبرو و اعتبارش گذاشت و ماسک منافق بودن به صورتش زد تا بتونه تو سازمان منافقین نفوذ کنه. طلبه ای که حاضر شد مامومین خودش رو از دست بده تا امامش از او راضی باشه... قصه محمد تورانی قصه آدمایی که قرار گذاشتند فقط و فقط واسه خدا کار کنند. داستان از اینجا شروع شد که محمد متوجه شد عده ای به صورت غیر قانونی مشغول جمع آوری سلاح هستند. با در میون گذاشتن این مسئله با فرماندهان سپاه و با رضایت محمد،ماموریت سختی روی دوش محمد افتاد.قرار شد محمد در نقش منافق وارد سازمان منافقین بشه. اما محمد،جوان متدین و خوشنامی بود و این ماموریت نیازمند تدارک مقدمات و کارهایی بود.کارهایی در تخریب اعتبار محمد تورانی! اون باید آزمایش سختی رو می گذروند. تو اولین قدم، و با هماهنگی فرماندهان، محمد از سپاه اخراج شد.کم کم انحراف محمد نقل محافل شد.بازار سرزنش ها و توهین ها گرم تر و گرم تر می شد.‌ تو این مدت فرماندهان هم بیکار نبودند. در قدم بعدی تدارک یک بستنی فروشی رو برای کار محمد دیده بودند.خیلی طول نکشید که برق محل کار محمد رو به جرم ارتباط با منافقین قطع کردند. دیگه برای محمد احترام و آبرویی نمونده بود. اونقدر نقشش رو خوب اجرا کرد که خانمش هم دم از جدایی می زدو می خواست درخواست طلاق بده.گفتند:خانمش رو دیوارهای خونه مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه می نوشت. فقط چند نفر از این نمایش با خبر بودند. سردار شهید طوسی و سردارشهید محمدیان و سردار تولایی. دادستان وقت می گفت: چندین بار محمد با منافقین دیگه بازداشت شد. باید منافقین به او اعتماد می کردند.همین هم شد.محمد با نفوذی که در سازمان کرد و ارتباطی که با کوموله ها گرفت اطلاعات خوبی به دست سپاه رسوند. سرانجام هم با اطلاعات محمد، یک باند و خونه تیمی منافقین با کلی مهمات توسط سپاه رهگیری و منهدم شد. با پایان ماموریت، محمد بین نگاه های پر از شرم و خجالت دوباره به سپاه برگشت.اما این برگشت زمان زیادی طول نکشید.چندی نگذشت که محمد تو نبرد جنگل های آمل به چنگال منافقین افتاد. هر بلایی خواستند سر این جوون آوردند. شعله کینه منافقین دامن این مجاهد رو گرفت.منافقین بدن محمد رو آتش زدند و تا چند وقت خبری از بدن مطهرش نبود. بعد از چند ماه با دستگیری بعضی از منافقین و اعتراف اونها، قتلگاه محمد پیدا شد. گفتند:تکه های سوخته بدن محمد که تونستند جمع کنند؛ حدودا دو کیلو بود.... محمد در غریبی و تنهایی به شهادت رسید. جوونی که پا روی خودش گذاشت تا دستهاش به خدا برسه... بزارید از غریبی محمد، چیز دیگه ای هم بگم.. نمیدونم چند نفر از شما مردم ساری سر قبر شهید محمد تورانی رفتید. یا اصلا چند نفر از شما اسمش رو شنیدید. بزارید براتون بگم! محمد تورانی طلبه همین حوزه مصطفی خان ساری تو چهار راه برق بود و تشییع بدن مطهرش هم از همین مسجد جامع ساری شروع شد و الان هم قبر‌ مطهرش تو گلزار شهدای ملا مجد الدین ساریه. غریبانه زیر یکی از این درخت های نارنج.... شهیدی که غریبانه زندگی کرد؛ غریبانه شهید شد، و همچنان غریبانه از دیده ها دور است. کانال فتح روایت @fathe_revayat
وقتی از سفره علوی دیار تبرستان، کئی پلا و تیسا پلا روایت می شود!!! وقتی برگ های تاریخ رو ورق می زنی و دوران ملوک الطوایفی زمان بنی عباس رو می خونی، می بینی وسط این همه درگیری های طوایف و مذاهب گوناگون، یک عده تو مازندران، اولین عَلم شیعه ها رو به دستشون می گیرند و یک حکومت علوی تشکیل میدن تا بگن حق با علی (ع) بود. اون وقته که میگی: دم اجداد مازندرانی ما گرم...!! آره! آبان سال ۲۴۳ بود که مردم مازندران با حسین بن زید علوی بیعت کردند و نخستین حکومت علویان ایران در تبرستان (مازندران) رو شکل دادند...اما سوال اینجاست که چقدر از ایرانی ها از این هویت مازندران مطلعند؟! اصلا خود اهالی شهر چرایی روز مازندران رو می دونند!!! آقای ما راست گفته که اگر شما درست روایت نکنید، هر شکلی خواستند براتون روایت می کنند!! چقدر درد آوره که امروز روز مازندران رو با جشن ها و برنامه هایی معرفی می کنند که انگار رابطه ای با اصل مطلب نداره! اصلا نمی گیم که برنامه های محلی و شاد و تعطیل کنید اما الحق و الانصاف یک نگاه به عناوین برنامه های هفته مازندران مثل جشنواره کئی پلا ساری، تیسا پلا میاندرود و لال شو رامسر، آوا و نوا آمل و....نشون میده که اراده لازم واسه روایت درست این روز وجود نداره....یه جا رو به قنات و قنوتش میشناسند، یه جا رو هم مرکز شور و شعور حسینی می دونند. .. نگذاریم اونجایی که باید به دیار علویان بشناسند به کئی پلا و تیسا پلا و بهار نارنج و نقی معمولیش بشناسند...! فتح روایت @fathe_revayat
24 آبان، سالروز شهادت مظلومانه مولتی میلیاردر ایتالیایی!؟ از دیدار با امام (ره) و مقام معظم رهبری(حفظه الله) در ایران تا شهادت در بزرگراه تورینو-ساوونا ایتالیا بازخوانی پرونده در فتح روایت @fathe_revayat
24 آبان، سالروز شهادت مظلومانه مولتی میلیاردر ایتالیایی!؟ از دیدار با امام (ره) و مقام معظم رهبری(حفظه الله) در ایران تا شهادت در بزرگراه تورینو-ساوونا ایتالیا پدرش، جیانی آنیلی، از سرمایه‌داران معروف ایتالیا و مالک شرکت ماشین‌سازی فیات، بزرگترین شرکت ماشین‌سازی ایتالیا، چندین بانک خصوصی، چندین شرکت طراحی مد و لباس،‌ باشگاه اتومبیل‌رانی فراری، باشگاه فوتبال یوونتوس و... بود و مادرش مارلا کاراچیلو نیز یک شاهزاده یهودی بود. شهید ادواردو آنیلی در رشته فلسفه و ادیان شرق در مقطع دکتری فارغ‌التحصیل شد. پس از آن برای ادامه مطالعات در زمینه ادیان شرق، به هند سفر کرد. ادواردو در سال ۱۹۷۴م در ۲۰ سالگی با قرآن آشنا شد و پس از مطالعه و بررسی پیرامون قرآن و تحت تأثیر قرآن، مسلمان شد و در یک مرکز اسلامی در نیویورک شهادتین را به زبان جاری کرد. ادواردو می گفت:در نیویورک که بودم، یک روز در کتابخانه قدم می‌زدم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم… چشمم افتاد به قرآن… کنجکاو شدم که ببینم در آن چه چیزی آمده‌ است. آن‌را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم. احساس کردم که این کلمات، کلماتی نورانی است و نمی‌تواند گفته‌ بشر باشد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را می‌فهمم و قبول دارم.» دوستانش نام هشام عزیز را برای او انتخاب کردند.او در فروردین سال ۱۳۵۹ش در پی آشنایی با محمدحسن قدیری ابیانه، رایزن مطبوعاتی وقت سفارت ایران در ایتالیا، شیعه شد و نام او را مهدی گذاشتند.او در فروردین سال ۱۳۶۰ش در حسینیه جماران با امام خمینی دیدار کردو سپس برای زیارت مرقد امام رضا(ع)، هشتمین امام شیعیان به مشهد رفت. او از لحظه ای که امام (ره) پیشانی اش را بوسیده بود به خوشی یاد می کرد. او در نماز جمعه تهران نیز شرکت کرد و با آیت الله خامنه ای (حفظه الله) نیز دیدار داشت. البته که عکس او در صف اول نماز جمعه تهران معروف است. به گفته برخی از نزدیکان ادواردو، پس از مسلمان شدن، سختی‌های فراوانی از سوی خانواده متحمل شد. پدر ادواردو،‌ او را از مدیریت شرکت فیات عزل کرد و مدتی او را در یک ویلای شخصی زندانی کرد.گفته شده او را به یک مرکز روانی با پرسنل یهودی بردند؛ اما او به جهت ترس از شستشوی مغزی از آنجا فرار کرد.با این وجود ادواردو اسلام و تشیع را تبلیغ می‌کرد و با راهنمایی او، دوست نزدیکش، کنت لوکا گائتانی لاواتلی، پسر سلطان شراب ایتالیا، مسلمان شد.او همچنین تهیه‌کنندگی مستندی درباره اسلام برای کانالِ یک ایتالیا را به عهده داشت. ادواردو آنیلی در ۲۴ آبان ۱۳۷۹ش برابر با ۱۵ نوامبر ۲۰۰۰م در ۴۶ سالگی در ایتالیا به شهادت رسید. جسد وی در بزرگراه تورینو-ساوونا زیر پل ژنرال فرانکو رومانو کشف شد. پرونده او برخلاف روال رایج در ایتالیا که اجساد را کالبدشکافی می‌کردند، بدون کالبدشکافی و تحقیق بسته شد. برخی رسانه‌ها و شخصیت‌ها از جمله جوزپه پوپو روزنامه‌نگار و نویسنده ایتالیایی، علت مرگ او را به استناد مدارک و شواهدی قتل و ترور اعلام کردند.انجمن اسلامی دانش‌آموختگان ایرانی در ایتالیا نیز ادواردو را شیعه انقلابی معرفی و صهیونیست‌ها را عامل شهادت او اعلام کرد.به گفته محمدحسین قدیری، ادواردو پیش‌بینی کرده بود که صهیونیست‌ها او را به خاطر مسلمان شدنش ترور می‌کنند و قتلش را خودکشی جلوه می‌دهند. فتح روایت @fathe_revayat
🌱زینِ أب🌱 پنج روزی از جمادی الاول گذشته بود که صدای گریه های طفلی، چشمان زهرا (س) را روشن کرد. حسن (ع) و حسین (ع) با شوق کودکانه، دور خواهر کوچکشان می گردیدند و با ذوق زدگی، قنداقه اش را به این طرف و آن طرف می کشیدند. لب های علی (ع) و زهرا (س) از بازیگوشی های بچه ها خندان بود؛یکی حسن (ع) را در آغوش می گرفت و یکی حسین (ع) را. زهرا (س) از ابوالحسن (ع) خواست که برای این نو رسیده اسمی انتخاب کند. علی (ع) فرمود: من در این انتخاب از رسول خدا (ص) پیشی نمی گیرم. سه روز گذشت و پیامبر (ص) از سفر برگشت و طبق معمول، ابتدا رهسپار خانه ریحانه النبی (س) شد.نگار زهرا (س) را در آغوش گرفت و فرمود: خدا نام این دختر را خودش انتخاب کرده است؛ آن گاه بود که جبرئیل فرود آمد و فرمود: خداوند نام این گوهر را در لوح محفوظ ثبت کرده است و نام او *زینب* است. زینب یعنی شجره ای معطر که " زینِ اَب" است. یعنی زینت پدر. بی خود نبود که صدای خطبه های زینب(س)، همه را یاد بلاغت علی (ع) می انداخت. سال به سال می گذشت و گوهر وجودی زینب (س) بیشتر نمایان می شد. معصومه ای که هفت معصوم (ع) را درک کرده بود و از هر چشمه ای، جرعه ای چشیده بود. بلاغت علی (ع)، عفت زهرا (س)، حلم حسن (ع)، شجاعت حسین(ع)، عبادت سجاد(ع) و علم باقر (ع) در اسم زینب (س) تفسیر می شد . هنوز هم کوفه به جلسات تفسیر قرآن عالمه بدون معلمه اش می نازد. تشیع و تسنن در مقابل مقام زینب (س) سر به تعظیم فرود آوردند و او را عقیله عرب نامیدند. بی خود نیست که ابن عباس (ع) عالم نامدار اهل تسنن، روایت های زینب (س) را با "حدثنی عقیلتنا زینب (س)" آغاز می کند. دُرّ گرانبهایی که مقام معنوی اش قابل تفسیر نیست! زینبی که در کودکی، غم مادر را چشیده است و در جوانی فرق علی و جگر حسن (ع) را دیده و در کربلا روی تلّی از خاک به نظاره ی عشق بازی های حسین (ع) نشسته است؛ حالا با رجز *ما رایتُ إلاّ جمیلا* کمر بلا را خم می کند و مصائب را به مبارزه می طلبد تا تفسیری درست از معنای عبودیت ارائه دهد. زینبی که عبودیت را در عشق بازی با حسین (س) معنا می کند؛ که شاید اوج آن، آنجایی است که حسین (ع)، بدن غرق به خون عون و عبدالله، جگرگوشه های زینب (س) را به طرف خیمه می آورد و زینب (س) از خیمه بیرون نمی آید تا چشمان حسین (س) از دیدن خواهر، شرمنده نشود. حال می فهمیم که چرا سید و سالار شهیدان از عابده آل علی (ع) این گونه درخواست می کند که "یا اختاه لا تنسینی فی نافله اللیل" خواهرم، من را در نماز شبت فراموش نکن. هنوز هم علم زینب (س) بر افراشته است. هنوز هم زینب (س) مدافعین حرم، تربیت می کند. هنوز هم شهدا با رجز "کلنا عباسک یا زینب (س)" مبارز می طلبند و به میدان می روند؛ و چه زیبا گفت شهید صدرزاده که: خودم و زن و بچه هایم فدای یک کاشی حرم زینب (س). فتح روایت @fathe_revayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ دیدار بعد از نه سال! ملک، ۱۴ ساله بود که به اسارت صهیونیست ها در آمد و حالا بعد از سال ها در تبادل اسرا، آزاد شده است. انگار مادر هنوز هم باورش نیست که این دختر جوانی که قامت راست کرده، همان ملک سلیمان او است که ۹ سال، چشم به راهش بود. چنان دخترش را به خود می فشارد که دیگر کسی جرئت نکند جگر گوشه اش را از او جدا کند و در آخر ضجه های مادر مادر و اشک هایی که مادر را از حال می برد. درود خدا بر زنان و فرزندان فلسطینی که زیر تلی از خاک به خواب ابدی رفتند تا دنیا را بیدار کنند. فتح روایت @fathe_revayat
٧ آذر، سالروز شكنجه هاى دردناك و شهادت سميه كردستان🍂 كوموله هایی که دلسوز مهسا امینی شدند، از هم یاد کنند....!؟ ✍در اوضاع نابسامان کردستان، یک روز به قصد رفتن به درمانگاه از خانه بیرون آمد و دیگر به خانه برنگشت. شاهدان عینی می‌گفتند: چند مرد کوموله، این دختر نوجوان را ربودند. پدر ناهید در آن زمان در جبهه مشغول جنگ بود. ساعت ها و روزها می گذشت و ماه ها و سال ها از عمر مادر کم می شد. سقز، دیواندره، مریوان، بوکان، همه، جای پای قدم های مادری است که شهر به شهر، آبادی به آبادی و کوچه به کوچه خبر دخترش را می گرفت. بعد حدود ۱۱ ماه چشم انتظاری، خبری، مادر را به دردانه اش نزدیک کرد. خبر دادند در روستای هشمیز کردستان، دختری را به جرم جاسوسِ خمینی بودن با موهای تراشیده شده در خیابانها گرداندند. شاهدان می گفتند: دختر را زیر شکنجه گرفته بودند و می گفتند: به امام توهین کن اما دختر لب‌تر نمی کرد... مادر خودش را به هشمیز رساند. درست بود آن دختر، ناهیدِ مادر بود اما...کمی دیر شده بود... روایت کردند: کومله ها ناهید را به بیابان‌های اطراف روستا بردند، جلوی چشمانش برایش قبر کندند و او را زنده زنده به خاک سپردند. وقتی بچه های سپاه برای انتقال بدن مطهّر ناهید فاتحی اقدام به نبش قبر کردند، با بدنی مواجه شدند که هر دلی را به درد می‌آورد. صورت کبود، سرشکسته، موهای تراشیده شده و بدنی که هیچ ناخنی در دست و پا نداشت چراغ راهی شد برای کسانی که راه را گم کرده بودند...اهالی منطقه بعد از این جنایت، پی به قساوت کوموله ها بردند و راهشان را از آنها جدا کردند و به همین سبب او را سمیه کردستان نامیدند... سمیه ای که آبرو و جانش را هزینه دفاع از ولایت کرد...و صد البته که این را از مادرمان فاطمه زهرا(س) آموخت... آنجا که کینه شعله می‌گیرد صورت کبود می‌شود، پهلو می شکند و جان می سوزد تا به ولایت گزندی نرسد.... السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س) كانال فتح روایت @fathe_revayat
برای احمد صالحی مله🌹 اواخر شهریور ۷۲ بود که سیمای نمکین پسربچه‌ای، طعم تازه‌ای به زندگی خانواده صالحی داد. هنوز دو هفته از زندگی احمد نگذشته‌بود که پاهاش به مدرسه باز شد! مادرش می‌گفت: به خاطر شغل معلمی، مجبور بودم احمد رو با خودم به مدرسه ببرم تا هم به پسرم رسیدگی کنم و هم به بچه‌های مدرسه. به محض این‌که زنگ کلاس می‌خورد، مادر خودش رو به اتاق بهداشت مدرسه می‌رسوند تا خبری از احمد کوچولو بگیره. خاطره نقاشی های کودکانه احمد و نشون دادن به همکاران مامان، هیچ وقت از یاد کارکنان مدرسه‌ نمی‌ره‌. سال به سال احمد بزرگتر می‌شد و گنجینه‌ی وجودیش بیشتر مکشوف می‌شد. از همون ابتدا قصه اش با قصه بقیه فرق می کرد. لبخند همیشه روی لبش، اهل مسجد، با حیا، خوش قلب و مهربان... دوستش نقل می کرد: گوشی اش رو قبل از اذان صبح زنگ می گذاشت تا نماز شبش قضا نشه...! دم سحر به امام زاده نزدیک خوابگاه می رفت تا هم نماز شب رو اونجا بخونه و هم تو نماز جماعت صبح شرکت کنه... همکلاسی های دانشگاه اون رو به تلاشش می شناختند... روحیه جهادی احمد رو میشه از مجموعه عکسهایی که با لباس های خادمی و جهادی و کارگری داره فهمید. عاشق شهدا و خدمت به انقلاب بود و انگار به خاطر همین، مسیر زندگی‌اش رو انتخاب کرد. حضور در سیستان، احمد رو به آرزوی چند ساله‌اش نزدیک می‌کرد. همون آرزویی که تو دست نوشته ی روی میز اتاقش پیدا می‌کنی. " اگر شهید نشی می‌میری" خلاصه دانشجوی قصه ما تو پایان نامه‌ی کتاب جهاد با نفس، به ارائه دفاعیه پرداخت و در ۹ آذر ماه 1401 به آرزوش رسید و با بالاترین نمره فارغ‌التحصیل شد. نکته قابل تامل قصه احمد، وصیت نامه‌اش بود. دل‌نامه‌ای که بخشی از آن خطابش با مذهبی ها بود: "خواهران و برادران، حدود شرعی و محرم و نامحرم که متاسفانه در قشر مذهبی هم کمرنگ شده است را رعایت کنید!؟" الحق و الانصاف احمد بهترین شاگرد فاطمه بانو بود. شاگردی که الان معلم خیلی ها شده...؟ كانال فتح روایت @fathe_revayat
بی سر و صدا، باحجاب! تو این، یکی دوسال اخیر، خصوصا بعد قصه مهسا امینی، حجاب و پوشش، شده تیتر یکِ گفت و شنود مردمی! قبح شکنی های برنامه ریزی شده از یک طرف و عدم واکنش مناسب از طرف دیگه، مسئله رو مثل یک کلاف سر در گمی کرده که اونور سرش ناپیداست! یه روز از یک طرحی حرف زدند که قراره فلان تاریخ اجرایی بشه. با کلی امید منتظر موندیم تا موعدش برسه اما انگار نه انگار. عده ای دیگه نشستند و قانون تصویب کردند. عده ای دیگه هم گفتند:نه! این قانون باید اصلاح بشه. تو این وسط وقتی به حراست مجموعه ها هم رجوع می کردیم تا اونا رو یاد وظیفشون بندازیم، می گفتند: چیزی به ما ابلاغ نشده!؟ خلاصه خودمون هم نفهمیدیم که کی، دقیقا باید چکار کنه؟! درد و دل زیاده و قصد بر تفصیل این بحث نیست، البته که جاش باید بحث بشه! فقط تو این برو بیاها، یادمون نره یه دست مریزاد بگیم به لشکر بانوانی که بی سر و صدا و بدون ادعا، پای این علم موندن تا ارثیه حضرت زهرا (س) روی زمین نیفته. دخترانی که مثل بقیه،زیبا دوستی و زیبا نمایی تو سرشتشون هست و فوت و فن جلوه گری رو هم از خیلی ها بیشتر بلدند‌؛ همون خانم هایی که تو خیابون های این شهر آفت زده که بعضی ها، کورس خودنمایی گذاشتن، قدم میزارن، سرخاب سفید آبِ صورتی ها و ادا اطوار ِحجاب استایل ها رو می بینند اما همه اون دلبری هایی که بلدن انجام بِدَن و انجام نمیدن تا پای یه عهد مومنانه بمونند و سلامت این سرزمین مادری رو حفظ کنند. بی خود نبود که شهدا، همون هایی که به قول حاج قاسم، تو خون خودشون دست و پا می زدند تو وصیت نامه شون نوشتند: خواهر من! ارزش سیاهی چادر تو از سرخی خون من بیشتره... همون سیاهی هایی که اگه نبود، خیلی ها روسفید نمی شدند. هزاران درود و سلام نثار بانوان باحجاب ایرانی.🇮🇷 كانال فتح روایت @fathe_revayat
🌱سلام شهدای گمنام! مسیر را اشتباه نیامدید؛ اینجا همان شهر است!🌱 ای گمنامان روی زمین و ای خوشنام های در آسمان؛ به شهر ما خوش آمدید... مسیر را اشتباه نیامدید...اینجا همان شهر سال های دور است! می دانیم امانت دار خوبی نبودیم...می دانیم کم کاری کردیم...اصلا لازم به گفتن نیست! اگر در کوچه پس کوچه های این شهر قدم گذارید و نظاره بر چهره زنان و دختران کنید، کم کاری های ما نمایان است! حافظان دین خدا؛ ما را حلال کنید! راستی، برای ما از این سال های دوری و تنهایی ،بگویید... از ریگ های بیابان چه خبر؟ از آفتاب سوزان چه خبر؟ چه خبر از حال و هوای طلاییه؟ از شن های فکه؟ چه خبر از غروب های محزون شلمچه؟ وقتی بی کفن زیر آفتاب سوزان بیابان بودید، به چه فکر می کردید؟ حتما خیلی برای مظلومیت حسین (ع) گریه کردید... گفته اند زهرای مرضیه(س) در این سال ها برایتان خوب مادری کرد.. شنیده ایم به دیدارتان می آمد...برایمان از عطر چادر خاکی مادر بگویید... خیلی ها منتظرتان بودند؛ چقدر دیر آمدید؟! مادرِجوانِ شما به انتظارتان پیر شد...! نمی دانیدبرای پیدا کردنتان، چقدر پشت این تریلی های حامل شهدا راه افتاد! مادر می گفت: کاش این بار آخر صورت نرمش را بیشتر می بوسیدم...! لابد به او گفته بودند که اگر پسرت بیاید چند تکه استخوان بیشتر نیست! نمی دانید مادرتان چطور این سال ها را گذراند...با چه حالی سر سفره می نشست... مادر شهید جاوید الاثر، محسن جاویدی برایمان می گفت:《 از وقتی که یکی از نزدیکانم به من گفت که محسن داخل آب افتاد و حتما خوراک ماهی های دریا شده و دیگه بر نمی گرده؛ از اون موقع دیگه ماهی نخوردم!》 راستی برادر شهیدم، از وقتی که رفتی، پدر خیلی کم صحبت شد...خیلی منتظر بود...مگه قرار نبود عصای دست بابا باشی...نبودی زیر تابوتش را بگیری.. حتما در دیر آمدن شما هم حکمتی نهفته است! حکمتی که انگار به انتظار کشیدن های پدر و غصه های مادرت هم می ارزد...! كانال فتح روایت @fathe_revayat