eitaa logo
فتحِ روایت
318 دنبال‌کننده
43 عکس
26 ویدیو
0 فایل
ارتباط @Rezayeto
مشاهده در ایتا
دانلود
پروژه پر تکرار محمد خاتمی در بهره برداری از شخصیت زن؛ این بار با کنایه به امام (ره)! محمد خاتمی که زمانی برای پیش برد اهدافش دست به مصادره و تحریف امام می زد حالا کنایه اش را حواله امام (ره) می کند... این مهره مرموز اصلاحات، گویا در نوع بهره برداری اش از امام (ره) هم اصلاحاتی به وجود آورده: خاتمی در جدیدترین اظهاراتش با تقطیع سخنان امام (ره)، کنایه ای به بنیانگذار انقلاب اسلامی زد و گفت: در یک دوره‌ای حتی در مترقی‌ترین نگاه به زن گفته می‌شد که «مرد از دامن زن به معراج می‌‌رود»، اما الان این نگاه وجود دارد که چرا زنان خودشان نباید به معراج بروند و چرا باید فقط به‌عنوان وسیله‌ای برای رشد مردان در نظر گرفته شوند و چرا این رشد، در وجوه معنوی، در قالب تصویری مردانه صورت‌بندی می‌شود و زنان در این نگاه کجا هستند؟ در همه شئون باید ملاک اول انسانیت باشد که کاملاً بین زن و مرد مشترک است.» این جفای خاتمی در حالی است که امام امت جایگاه زن را فقط در این جمله تعریف نکرده است. در بخشی از صحیفه امام از قول امام (ره) آمده است: زن نقش بزرگی در اجتماع دارد. زن مظهر تحقق آمال بشر است. زن پرورش دِه زنان و مردان ارجمند است. از دامن زن مرد به معراج می‌رود. دامن زن محل تربیت بزرگ زنان و بزرگ مردان است. روز بزرگی است، یک زن در دنیا آمد که مقابل همه مردان است. یک زن به دنیا آمد که نمونه انسان است. یک زن به دنیا آمد که تمام هویت انسانی در او جلوه‌گر است. پس روز، روز بزرگی است؛ روز شما زنان است. زنان در عصر ما ثابت کردند که در مجاهده همدوش مردان بلکه مقدّم بر آنانند. زنان ایران، هم مجاهدات انسانی عظیم کرده‌اند و هم مجاهدات مالی. صحیفه امام جلد ۷ ص ۳۴۱ محمد خاتمی در همین اظهارات با حرف های عوام فریبانه گام دیگری بر عقلانیت می گذارد و می گوید: «ما از جامعه عفیف حمایت می‌کنیم، اما به آن معنا نیست که عفت را با حجاب یکی بدانیم و آن را به زور به جامعه تحمیل کنیم. این در حالی است که امام (ره): خانم های محجبه را مظهر عفاف می داند و می فرماید: همین خانمهای محجبه، همینها که مظهر عفاف هستند، در نهضت پیشقدم بودند.... صحیفه امام جلد ۷ ص ۳۴۱ گویا خاتمی در حال مهندسی صندوق انتخابات پیش روست البته به هر وسیله ای!! کانال فتح روایت @fathe_revayat
پنجشنبه، ۱۸ ذی الحجه سال دهم قمری ؛ حوالی ظهر اهالی یمن،عراق و مدینه و...هنوز به محل افتراق مسیرشان در جحفه نرسیده بودند که از دور دست، تلالو آبگیری کنار چند درخت بیابانی کهنسال، چشم را نوازش می داد. همان برکه ای که به آن غدیر می گفتند؛ غدیری که در منطقه خم به انتظار واقعه ای بزرگ نشسته بود. آفتاب به حدی سوزان بود که حاجیان عبا را بر سر خود کشیده بودند. خیلی نگذشت که از طرف رسول (ص) خدا ندایی رسید: متوقف می شویم! آنهایی که جلوتر رفته اند برگردند و آنهایی که هنوز نرسیده اند به ما ملحق شوند. همهمه ای به پا شده بود؛ یعنی این خبر چقدر مهم است که باید در زیر این آفتاب سوزان ابلاغ شود! مغداد و سلمان و عمار به دستور رسول خدا (ص) به سمت درختان کهنسال رفتند تا محفل و منبر را مهیا کنند. بعد از صلاه ظهر، رسول الله به بالای منبری که از سنگ و جهاز شتر ساخته شد رفت و علی را نزد خود فراخواند. مردم با خود زمزمه می کردند؛ یکی می گفت: من علی را از کودکی می شناسم. او مولود کعبه است. او همان کسی است که در خانه رسول خدا (ص) بزرگ شد؛ پیامبر (ص) او را در آغوش می گرفت؛ او را می بویید؛ او را می بیوسید؛ لقمه در دهانش می گذاشت.... یکی از خویشان رو به همراهش گفت: او همان کس است که خلافتش در یوم الدار امضا شده بود.همانجا که رسول خدا(ص) فرمود: بعد از من علی (ع) وصی است؛ علی وارث است؛ علی خلیفه است...چقدر ابوطالب را دست انداخته بودند؛ می گفتند: زین پس باید از فرزند نوجوانت تبعیت کنی.. دیگری می گفت: او همان کسی است که جانش را در دست گرفت و در لیله المبیت، جای رسول الله (ص) آرامید...بالای سرش رسیدند و گفتند: محمد کجاست؟! او گفت: مگر او را به من سپرده بودید که خبرش را از من می گیرید! یکی از بدریان می گفت: او طلایه دار بدر است. هنوز کینه اش را بر دل دارند. دیگری از مجاهدتش در احد می گفت: همانجا که آسمان در شان علی (ع) به سخن در آمد و لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار سر می داد... یکی از خندق و نبردش در مقابل عبدود می گفت همانجا که به قول رسول الله (ص) همه ایمان بر همه کفر فائق آمد. یکی هم از خیبر و پرچم داری علی دم می زد.... اما در این بین بعضی از نگاه ها سنگین تر شده بود. یک چشمِ زهرا (س) به رسول الله (ص) بود و چشم دیگرش به ابالحسن(ع). رسول (ص) خطبه را با ستایش خدا آغاز کرد. بعد از حمد خداوند از آیه ای که بر او نازل شد سخن به میان آورد: یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته... فرمود: خداوند ماموریتی بر دوشم نهاده است که بدون انجام آن رسالتم را انجام نداده ام. همه منتظر پیام رسول خدا (ص) بودند. چشمان هزاران نفر به لبان رسول الله (ص) دوخته شده بود. یعنی رسول خدا (ص) چه پیامی دارد. سکوت همه جا گرفته بود.لبان وحی باز شد.نبوت به امامت پیوند خورد. من کنت مولا فهذا علی مولا اللهم وال من والاه و عاد من عاداه.. به ناگه، آسمان رنگین تر شد.خورشید به وجد آمد.زمین فراخ شد.ریگ های بیابان دل در دلشان نبود و سبوح قدوس می گفتند.فرشتگان آسمان به صف شده بودند و همخوانی می کردند؛ لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار.آبگیر غدیر جوشش پیدا کرد.عرشیان و فرشیان به هم تهنیت می گفتند.صدای بخ بخ همه جا را گرفته بود. مردان دست در دست علی (ع) و زنان دست در آب با علی بیعت کردند. برکه غدیر چه منظومه ای را در قلبش به تصویر کشید؛ خورشید نبوت، نورش را به قمر ولایت تابید تا انعکاس آن شب های ظلمانی را مهتابی کند. اما در این میان، صدای پچ پچ عده ای زیر یک سایبان مسقف، تبسم را از لبان پیغمبر (ص) ربود.شیطان با همه اعوان و انصارش، به تکاپو افتاده بودند. می دانستند اگر دیر بجنبند، عدل علی (ع) هلاکشان می کند.روی دوش اصحاب نشسته بودند و وسواس الخناس نجوا می کردن و شر حاسد را به اذا حسد می رساندند. در گوش یکی می گفتند! رسول حرف خود را می زند یا حرف خدا را؟ در گوش دیگری می گفتند، ما هم اگر جای او بودیم، خلافت را به اهل خانه خویش می سپردیم! به دیگری می گفتند، اصلا علی جوان است؛ از عهده کار بر نمی آید. به ناگه ابن جراح کنار شیخین نشست. سعد ابن عباده دستی بر محاسنش کشید،عبدالرحمن ابن عوف به عثمان اشاره کرد. تبسم از لبان کوثر رفت. به ناگه چادر مادر (س) خاکی شد. دست حسن از دست مادر رها شد.حسین لبانش خشکید. زینب چشم از حسین بر نمی داشت! عمار خودش را به علی نزدیک تر کرد! ابوذر از فضیلت علی می گفت. سلمان نزدیک اهل بیت نشسته بود که به یک باره فرازهای آخرخطبه غدیر قلب همه را آرام کرد. أَلَا إِنَّ خَاتَمَ الْأَئِمَّةِ مِنَّا الْقَائِمُ الْمَهْدِي‏  أَلَا إِنَّهُ الظَّاهِرُ عَلَى الدِّينِ أَلَا إِنَّهُ الْمُنْتَقِمُ مِنَ الظَّالِمِين قائم می آید... منتقم می‌رسد.. فرازهایی که غدیر را به ظهور می رساند. فتح روایت @fathe_revayat
اگر پشت پایانه مرزی معطل شدی، طوری نیست؛ اونور دیوار خیلی ها منتظر تو هستند تا با افتخار از تو پذیرایی کنند...! به یاد کاروانی از زنان و بچه ها باش که سه روز پشت دروازه های شام معطلشون کردند تا شهر و آذین کنند و پونصد هزار مرد و زن شامی با دف و طبل برای توهین و حقارت اونها آماده شن ...😭 سند روایت: و فی الکامل البهائی قال: اوقَفوا اهلَ البیتِ (ع) علی بابِ الشامِ ثلاثهَ ایّامٍ حتی یُزَیِّنوا البلْدَةَ.... ثم استَقبَلَتهُم من اهل الشام زُهاءُ خَمسِ مائةَ الفٍ من الرجال و النساء مع الدفوف...... نفس المهموم/ ۴۳۲ کامل بهایی ج۲ ص ۲۹۷ کانال فتح روایت @fathe_revayat
روایت طوفان الاقصی در سوره فیل!! بسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحِیمِ 1. أَ لَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصحابِ الفِیلِ دیدی خداوند با آن ها که ادعای قدرت زیاد و سلاح های سنگین داشتند چه کرد. 2. أَ لَم یَجعَل کَیدَهُم فِی تَضلِیلٍ دیدی خداوند چگونه کید و حیله و ادعای قدرت اطلاعاتی آتها را به گمراهی برد. 3. وَ أَرسَلَ عَلَیهِم طَیراً أَبابِیلَ دیدی چگونه هیمنه آن ها را فقط با دسته هایی از پرندگان از بین برد‌. 4. تَرمِیهِم بِحِجارَةٍ مِن سِجِّیلٍ رمی جمرات آنها فقط با سنگ ها و سلاح های کوچک بود‌. 5. فَجَعَلَهُم کَعَصفٍ مَأکُولٍ همچون کاه جویده شده روی زمین افتادند و خبر حقارتشان در کل جهان و کل تاریخ پیچید. کانال فتح روایت @fathe_revayat
حسین فهمیده، کسی که بارها از جبهه ها کنار گذاشته شد! متولد قم بود و چند سال اول ابتدایی رو اونجا گذروند؛ بعد هم با خانواده عازم کرج شدند. 11 ساله بود که انقلاب شد. عاشق خمینی (ره) بود. تو اوضاع سخت کردستان، عازم منطقه شد. گفتند شما چرا اینجا اومدی؟ گفت: اومدم کمک بدم! گفتند: شما سنی نداری؛ باید برگردی شهر خودت، هر چی اصرار کردند، قبول نمی کرد. خلاصه هر طور که شد، برگردوندنش. تو خونه و کنار مادرش، گفتند باید تعهد بدی دیگه نمیای کردستان! گفت: اگر تعهد بدم، دروغ گفتم! تعهد نمیدم...! فقط تونستند از مادرش امضا بگیرند! خیلی طول نکشید که بعثی ها حمله کردند و جنگ شروع شد و اوضاع خرمشهر به هم ریخت! حسین این بار عازم خرمشهر شد. نرسیده به خط، جلوشو گرفتند. هر کار می کرد، اجازه نمی دادند عازم خط بشه. متوجه یک کاروان داوطلب از دانشکده افسریه شد. با فرمانده اونها صحبت کرد که اونو با خودشون ببرند، قبول نمی کرد، با اصرار زیاد، قبول کردند که قاتی بچه های دانشکده برای یک هفته ببرنش به خط. تو خط هم تحویلش نمی گرفتند و بهش کار نمیسپردند، می گفتند جای تو اینجا نیست. برای این که خودشو اثبات کنه به طور نامحسوس رفت میون بعثی ها و با یک اسلحه و یک دست لباس عراقی برگشت. گفتند اینارو از کجا آوردی!؟ گفت: از عراقی ها زدم! از زکاوت حسین خوششون اومد و اجازه دادند که کنارشون باشه. بریم سراغ اصل ماجرا. نزدیک های راه آهن خرمشهر تو محله کوت شیخ، چند تا تانک بچه ها رو قبضه کردند. همه چی آماده یک قتل عام بود. تانک ها، لحظه به لحظه نزدیک تر می شدند. همه امید ها، ناامید شده بود که یک باره با صحنه عجیبی مواجه شدند. حسین با چند عدد نارنجک در حال دویدن به سمت یک از تانک ها بود. در لحظه ای حسین به زیر تانک رفت و بعدش هم صدایی انفجار و تکه تکه شدن بدن حسین فهمیده....سرنشین تانک های دیگه هم از ترس حملات بعدی پیاده شدند و فرار و بر قرار ترجیح دادند. امام خمینی (ره) در یک بیانیه ای حسین فهمیده رو رهبر خودش نامید. کسی که مدام با بن بست ها و طرد شدن ها روبرو شده بود، ناامید نشد تا اینکه رهبرِ رهبر انقلاب اسلامی شد. 8 آبان سالروز شهادت حسین فهمیده. کانال فتح روایت @fathe_revayat
روایتی از روح الله عجمیان گفتند آرزو بر جوانان عیب نیست! چند روز قبل شهادت با رفقاش تو امامزاده محمد (ع)، کنار قبور شهدای مدافع حرم قدم می زد که یهویی گفت: بچه ها! من دوست دارم همین جا به خاک سپرده شم! رفقا خندیدند و گفتند: باز روح الله هوایی شده! چی شده؛ مگه میخوای بری سوریه آقا روح الله؟! چند روزی نگذشت که خدا یادمون داد که اگه روحت رو خدایی کنی، جبهه همونجاست که ایستاده ای! نه آتیش زدن کیوسک پلیس، نه یک کامیون پر از سنگ و نه چوب و چماق اغتشاشگرها،سد راه روح الله نشد. قصه از اونجا شروع شد که چند نفر به سمت دوتا خانم یورش بردند تا چادر از سرش بکشند که غیرت آقا روح الله نذاشت که فقط تماشاگر باشه. تو یک چشم به هم زدن، روح خدا وسط جنود شیطان افتاد. کل یوم عاشورا تفسیر شد و جاده کرج- قزوین، شد زمین کربلا و یک بار دیگه یک تن عریان به زیر آفتاب افتاد. یکی با خنجر، یکی با تیغ، یکی با چوب...اونهایی که دستشون خالی بود هم با سنگ می زدند...! یکی تو اعتراف می گفت: وسط این گیر و دار، پوتین این بسیجی افتاد تو دستم! دیدم پوتین کار و نوکش فلزیه، با همون جای فلزی، چند بار کوبیدم تو صورتش!! چهل پنجاه نفر نامرد، دورش کرده بودند. خواهرش می گفت: وقتی روح الله دم از رفتن به سوریه می زد، از رو محبت خواهری می گفتم نه روح الله! یک وقت بیفتی دست داعشی ها، بلا سرت میارن... از وقتی که فیلم روح الله رو دیدم، با خودم گفتم کاشکی دست داعشی ها میفتادی روح الله! مادرش می گفت: از شهادت پسرم ناراحت نیستم؛ فقط از زجری که کشید دل آزرده ام. می گفت: هیچ وقت صورت روح الله رو اینطور خونی ندیده بودم. از مصاحبه مادرش فهمیدم که ما یک چیزی می بینیم و مادر یک چیز دیگه! می گفت تو فیلم دیدم که بچه ام دستش رو حائل می کرد که ضربه به صورتش نخوره اما اونا باز هم تو صورت پسرم می زدند...مادرش می گفت: یک بار رفتم امام زاده محمد، دیدم یک خانمی سر قبر روح الله زار زار گریه می کنه! تا منو دید بغلم کرد و گفت حاج خانم منو حلال کن! اغتشاش گرا خواستند طرف من بیان که پسر شما جلوشون ایستاد. خلاصه قصه رو طولانی نکنیم؛ روح الله عجمیان از اربابش حسین (ع) یاد گرفت که وقتی اوضاع بد میشه، باید بد کشته بشی که عده ای حق و باطل رو پیدا کنند. فقط یادمون باشه، بزرگی ها به مدرک و پست و ... نیست! روح الله فقط یک کارگر سفیدکار بود ولی همه بسیجی ها رو روسفید کرد! روحش شاد کانال فتح روایت @fathe_revayat
روایتی عجیب از یک شهید در ملامجدالدین ساری! شهیدی که با آبرویش بازی کرد! در آستانه سالروز شهادت شهید محمد تورانی در 22 آبان 1360 یادی کنیم ازاسطوره اخلاص...شهید محمد تورانی. جوانی که پا روی آبرو و اعتبارش گذاشت و ماسک منافق بودن به صورتش زد تا بتونه تو سازمان منافقین نفوذ کنه. طلبه ای که حاضر شد مامومین خودش رو از دست بده تا امامش از او راضی باشه... قصه محمد تورانی قصه آدمایی که قرار گذاشتند فقط و فقط واسه خدا کار کنند. داستان از اینجا شروع شد که محمد متوجه شد عده ای به صورت غیر قانونی مشغول جمع آوری سلاح هستند. با در میون گذاشتن این مسئله با فرماندهان سپاه و با رضایت محمد،ماموریت سختی روی دوش محمد افتاد.قرار شد محمد در نقش منافق وارد سازمان منافقین بشه. اما محمد،جوان متدین و خوشنامی بود و این ماموریت نیازمند تدارک مقدمات و کارهایی بود.کارهایی در تخریب اعتبار محمد تورانی! اون باید آزمایش سختی رو می گذروند. تو اولین قدم، و با هماهنگی فرماندهان، محمد از سپاه اخراج شد.کم کم انحراف محمد نقل محافل شد.بازار سرزنش ها و توهین ها گرم تر و گرم تر می شد.‌ تو این مدت فرماندهان هم بیکار نبودند. در قدم بعدی تدارک یک بستنی فروشی رو برای کار محمد دیده بودند.خیلی طول نکشید که برق محل کار محمد رو به جرم ارتباط با منافقین قطع کردند. دیگه برای محمد احترام و آبرویی نمونده بود. اونقدر نقشش رو خوب اجرا کرد که خانمش هم دم از جدایی می زدو می خواست درخواست طلاق بده.گفتند:خانمش رو دیوارهای خونه مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه می نوشت. فقط چند نفر از این نمایش با خبر بودند. سردار شهید طوسی و سردارشهید محمدیان و سردار تولایی. دادستان وقت می گفت: چندین بار محمد با منافقین دیگه بازداشت شد. باید منافقین به او اعتماد می کردند.همین هم شد.محمد با نفوذی که در سازمان کرد و ارتباطی که با کوموله ها گرفت اطلاعات خوبی به دست سپاه رسوند. سرانجام هم با اطلاعات محمد، یک باند و خونه تیمی منافقین با کلی مهمات توسط سپاه رهگیری و منهدم شد. با پایان ماموریت، محمد بین نگاه های پر از شرم و خجالت دوباره به سپاه برگشت.اما این برگشت زمان زیادی طول نکشید.چندی نگذشت که محمد تو نبرد جنگل های آمل به چنگال منافقین افتاد. هر بلایی خواستند سر این جوون آوردند. شعله کینه منافقین دامن این مجاهد رو گرفت.منافقین بدن محمد رو آتش زدند و تا چند وقت خبری از بدن مطهرش نبود. بعد از چند ماه با دستگیری بعضی از منافقین و اعتراف اونها، قتلگاه محمد پیدا شد. گفتند:تکه های سوخته بدن محمد که تونستند جمع کنند؛ حدودا دو کیلو بود.... محمد در غریبی و تنهایی به شهادت رسید. جوونی که پا روی خودش گذاشت تا دستهاش به خدا برسه... بزارید از غریبی محمد، چیز دیگه ای هم بگم.. نمیدونم چند نفر از شما مردم ساری سر قبر شهید محمد تورانی رفتید. یا اصلا چند نفر از شما اسمش رو شنیدید. بزارید براتون بگم! محمد تورانی طلبه همین حوزه مصطفی خان ساری تو چهار راه برق بود و تشییع بدن مطهرش هم از همین مسجد جامع ساری شروع شد و الان هم قبر‌ مطهرش تو گلزار شهدای ملا مجد الدین ساریه. غریبانه زیر یکی از این درخت های نارنج.... شهیدی که غریبانه زندگی کرد؛ غریبانه شهید شد، و همچنان غریبانه از دیده ها دور است. کانال فتح روایت @fathe_revayat
وقتی از سفره علوی دیار تبرستان، کئی پلا و تیسا پلا روایت می شود!!! وقتی برگ های تاریخ رو ورق می زنی و دوران ملوک الطوایفی زمان بنی عباس رو می خونی، می بینی وسط این همه درگیری های طوایف و مذاهب گوناگون، یک عده تو مازندران، اولین عَلم شیعه ها رو به دستشون می گیرند و یک حکومت علوی تشکیل میدن تا بگن حق با علی (ع) بود. اون وقته که میگی: دم اجداد مازندرانی ما گرم...!! آره! آبان سال ۲۴۳ بود که مردم مازندران با حسین بن زید علوی بیعت کردند و نخستین حکومت علویان ایران در تبرستان (مازندران) رو شکل دادند...اما سوال اینجاست که چقدر از ایرانی ها از این هویت مازندران مطلعند؟! اصلا خود اهالی شهر چرایی روز مازندران رو می دونند!!! آقای ما راست گفته که اگر شما درست روایت نکنید، هر شکلی خواستند براتون روایت می کنند!! چقدر درد آوره که امروز روز مازندران رو با جشن ها و برنامه هایی معرفی می کنند که انگار رابطه ای با اصل مطلب نداره! اصلا نمی گیم که برنامه های محلی و شاد و تعطیل کنید اما الحق و الانصاف یک نگاه به عناوین برنامه های هفته مازندران مثل جشنواره کئی پلا ساری، تیسا پلا میاندرود و لال شو رامسر، آوا و نوا آمل و....نشون میده که اراده لازم واسه روایت درست این روز وجود نداره....یه جا رو به قنات و قنوتش میشناسند، یه جا رو هم مرکز شور و شعور حسینی می دونند. .. نگذاریم اونجایی که باید به دیار علویان بشناسند به کئی پلا و تیسا پلا و بهار نارنج و نقی معمولیش بشناسند...! فتح روایت @fathe_revayat
24 آبان، سالروز شهادت مظلومانه مولتی میلیاردر ایتالیایی!؟ از دیدار با امام (ره) و مقام معظم رهبری(حفظه الله) در ایران تا شهادت در بزرگراه تورینو-ساوونا ایتالیا بازخوانی پرونده در فتح روایت @fathe_revayat
24 آبان، سالروز شهادت مظلومانه مولتی میلیاردر ایتالیایی!؟ از دیدار با امام (ره) و مقام معظم رهبری(حفظه الله) در ایران تا شهادت در بزرگراه تورینو-ساوونا ایتالیا پدرش، جیانی آنیلی، از سرمایه‌داران معروف ایتالیا و مالک شرکت ماشین‌سازی فیات، بزرگترین شرکت ماشین‌سازی ایتالیا، چندین بانک خصوصی، چندین شرکت طراحی مد و لباس،‌ باشگاه اتومبیل‌رانی فراری، باشگاه فوتبال یوونتوس و... بود و مادرش مارلا کاراچیلو نیز یک شاهزاده یهودی بود. شهید ادواردو آنیلی در رشته فلسفه و ادیان شرق در مقطع دکتری فارغ‌التحصیل شد. پس از آن برای ادامه مطالعات در زمینه ادیان شرق، به هند سفر کرد. ادواردو در سال ۱۹۷۴م در ۲۰ سالگی با قرآن آشنا شد و پس از مطالعه و بررسی پیرامون قرآن و تحت تأثیر قرآن، مسلمان شد و در یک مرکز اسلامی در نیویورک شهادتین را به زبان جاری کرد. ادواردو می گفت:در نیویورک که بودم، یک روز در کتابخانه قدم می‌زدم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم… چشمم افتاد به قرآن… کنجکاو شدم که ببینم در آن چه چیزی آمده‌ است. آن‌را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم. احساس کردم که این کلمات، کلماتی نورانی است و نمی‌تواند گفته‌ بشر باشد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را می‌فهمم و قبول دارم.» دوستانش نام هشام عزیز را برای او انتخاب کردند.او در فروردین سال ۱۳۵۹ش در پی آشنایی با محمدحسن قدیری ابیانه، رایزن مطبوعاتی وقت سفارت ایران در ایتالیا، شیعه شد و نام او را مهدی گذاشتند.او در فروردین سال ۱۳۶۰ش در حسینیه جماران با امام خمینی دیدار کردو سپس برای زیارت مرقد امام رضا(ع)، هشتمین امام شیعیان به مشهد رفت. او از لحظه ای که امام (ره) پیشانی اش را بوسیده بود به خوشی یاد می کرد. او در نماز جمعه تهران نیز شرکت کرد و با آیت الله خامنه ای (حفظه الله) نیز دیدار داشت. البته که عکس او در صف اول نماز جمعه تهران معروف است. به گفته برخی از نزدیکان ادواردو، پس از مسلمان شدن، سختی‌های فراوانی از سوی خانواده متحمل شد. پدر ادواردو،‌ او را از مدیریت شرکت فیات عزل کرد و مدتی او را در یک ویلای شخصی زندانی کرد.گفته شده او را به یک مرکز روانی با پرسنل یهودی بردند؛ اما او به جهت ترس از شستشوی مغزی از آنجا فرار کرد.با این وجود ادواردو اسلام و تشیع را تبلیغ می‌کرد و با راهنمایی او، دوست نزدیکش، کنت لوکا گائتانی لاواتلی، پسر سلطان شراب ایتالیا، مسلمان شد.او همچنین تهیه‌کنندگی مستندی درباره اسلام برای کانالِ یک ایتالیا را به عهده داشت. ادواردو آنیلی در ۲۴ آبان ۱۳۷۹ش برابر با ۱۵ نوامبر ۲۰۰۰م در ۴۶ سالگی در ایتالیا به شهادت رسید. جسد وی در بزرگراه تورینو-ساوونا زیر پل ژنرال فرانکو رومانو کشف شد. پرونده او برخلاف روال رایج در ایتالیا که اجساد را کالبدشکافی می‌کردند، بدون کالبدشکافی و تحقیق بسته شد. برخی رسانه‌ها و شخصیت‌ها از جمله جوزپه پوپو روزنامه‌نگار و نویسنده ایتالیایی، علت مرگ او را به استناد مدارک و شواهدی قتل و ترور اعلام کردند.انجمن اسلامی دانش‌آموختگان ایرانی در ایتالیا نیز ادواردو را شیعه انقلابی معرفی و صهیونیست‌ها را عامل شهادت او اعلام کرد.به گفته محمدحسین قدیری، ادواردو پیش‌بینی کرده بود که صهیونیست‌ها او را به خاطر مسلمان شدنش ترور می‌کنند و قتلش را خودکشی جلوه می‌دهند. فتح روایت @fathe_revayat
🌱زینِ أب🌱 پنج روزی از جمادی الاول گذشته بود که صدای گریه های طفلی، چشمان زهرا (س) را روشن کرد. حسن (ع) و حسین (ع) با شوق کودکانه، دور خواهر کوچکشان می گردیدند و با ذوق زدگی، قنداقه اش را به این طرف و آن طرف می کشیدند. لب های علی (ع) و زهرا (س) از بازیگوشی های بچه ها خندان بود؛یکی حسن (ع) را در آغوش می گرفت و یکی حسین (ع) را. زهرا (س) از ابوالحسن (ع) خواست که برای این نو رسیده اسمی انتخاب کند. علی (ع) فرمود: من در این انتخاب از رسول خدا (ص) پیشی نمی گیرم. سه روز گذشت و پیامبر (ص) از سفر برگشت و طبق معمول، ابتدا رهسپار خانه ریحانه النبی (س) شد.نگار زهرا (س) را در آغوش گرفت و فرمود: خدا نام این دختر را خودش انتخاب کرده است؛ آن گاه بود که جبرئیل فرود آمد و فرمود: خداوند نام این گوهر را در لوح محفوظ ثبت کرده است و نام او *زینب* است. زینب یعنی شجره ای معطر که " زینِ اَب" است. یعنی زینت پدر. بی خود نبود که صدای خطبه های زینب(س)، همه را یاد بلاغت علی (ع) می انداخت. سال به سال می گذشت و گوهر وجودی زینب (س) بیشتر نمایان می شد. معصومه ای که هفت معصوم (ع) را درک کرده بود و از هر چشمه ای، جرعه ای چشیده بود. بلاغت علی (ع)، عفت زهرا (س)، حلم حسن (ع)، شجاعت حسین(ع)، عبادت سجاد(ع) و علم باقر (ع) در اسم زینب (س) تفسیر می شد . هنوز هم کوفه به جلسات تفسیر قرآن عالمه بدون معلمه اش می نازد. تشیع و تسنن در مقابل مقام زینب (س) سر به تعظیم فرود آوردند و او را عقیله عرب نامیدند. بی خود نیست که ابن عباس (ع) عالم نامدار اهل تسنن، روایت های زینب (س) را با "حدثنی عقیلتنا زینب (س)" آغاز می کند. دُرّ گرانبهایی که مقام معنوی اش قابل تفسیر نیست! زینبی که در کودکی، غم مادر را چشیده است و در جوانی فرق علی و جگر حسن (ع) را دیده و در کربلا روی تلّی از خاک به نظاره ی عشق بازی های حسین (ع) نشسته است؛ حالا با رجز *ما رایتُ إلاّ جمیلا* کمر بلا را خم می کند و مصائب را به مبارزه می طلبد تا تفسیری درست از معنای عبودیت ارائه دهد. زینبی که عبودیت را در عشق بازی با حسین (س) معنا می کند؛ که شاید اوج آن، آنجایی است که حسین (ع)، بدن غرق به خون عون و عبدالله، جگرگوشه های زینب (س) را به طرف خیمه می آورد و زینب (س) از خیمه بیرون نمی آید تا چشمان حسین (س) از دیدن خواهر، شرمنده نشود. حال می فهمیم که چرا سید و سالار شهیدان از عابده آل علی (ع) این گونه درخواست می کند که "یا اختاه لا تنسینی فی نافله اللیل" خواهرم، من را در نماز شبت فراموش نکن. هنوز هم علم زینب (س) بر افراشته است. هنوز هم زینب (س) مدافعین حرم، تربیت می کند. هنوز هم شهدا با رجز "کلنا عباسک یا زینب (س)" مبارز می طلبند و به میدان می روند؛ و چه زیبا گفت شهید صدرزاده که: خودم و زن و بچه هایم فدای یک کاشی حرم زینب (س). فتح روایت @fathe_revayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ دیدار بعد از نه سال! ملک، ۱۴ ساله بود که به اسارت صهیونیست ها در آمد و حالا بعد از سال ها در تبادل اسرا، آزاد شده است. انگار مادر هنوز هم باورش نیست که این دختر جوانی که قامت راست کرده، همان ملک سلیمان او است که ۹ سال، چشم به راهش بود. چنان دخترش را به خود می فشارد که دیگر کسی جرئت نکند جگر گوشه اش را از او جدا کند و در آخر ضجه های مادر مادر و اشک هایی که مادر را از حال می برد. درود خدا بر زنان و فرزندان فلسطینی که زیر تلی از خاک به خواب ابدی رفتند تا دنیا را بیدار کنند. فتح روایت @fathe_revayat
٧ آذر، سالروز شكنجه هاى دردناك و شهادت سميه كردستان🍂 كوموله هایی که دلسوز مهسا امینی شدند، از هم یاد کنند....!؟ ✍در اوضاع نابسامان کردستان، یک روز به قصد رفتن به درمانگاه از خانه بیرون آمد و دیگر به خانه برنگشت. شاهدان عینی می‌گفتند: چند مرد کوموله، این دختر نوجوان را ربودند. پدر ناهید در آن زمان در جبهه مشغول جنگ بود. ساعت ها و روزها می گذشت و ماه ها و سال ها از عمر مادر کم می شد. سقز، دیواندره، مریوان، بوکان، همه، جای پای قدم های مادری است که شهر به شهر، آبادی به آبادی و کوچه به کوچه خبر دخترش را می گرفت. بعد حدود ۱۱ ماه چشم انتظاری، خبری، مادر را به دردانه اش نزدیک کرد. خبر دادند در روستای هشمیز کردستان، دختری را به جرم جاسوسِ خمینی بودن با موهای تراشیده شده در خیابانها گرداندند. شاهدان می گفتند: دختر را زیر شکنجه گرفته بودند و می گفتند: به امام توهین کن اما دختر لب‌تر نمی کرد... مادر خودش را به هشمیز رساند. درست بود آن دختر، ناهیدِ مادر بود اما...کمی دیر شده بود... روایت کردند: کومله ها ناهید را به بیابان‌های اطراف روستا بردند، جلوی چشمانش برایش قبر کندند و او را زنده زنده به خاک سپردند. وقتی بچه های سپاه برای انتقال بدن مطهّر ناهید فاتحی اقدام به نبش قبر کردند، با بدنی مواجه شدند که هر دلی را به درد می‌آورد. صورت کبود، سرشکسته، موهای تراشیده شده و بدنی که هیچ ناخنی در دست و پا نداشت چراغ راهی شد برای کسانی که راه را گم کرده بودند...اهالی منطقه بعد از این جنایت، پی به قساوت کوموله ها بردند و راهشان را از آنها جدا کردند و به همین سبب او را سمیه کردستان نامیدند... سمیه ای که آبرو و جانش را هزینه دفاع از ولایت کرد...و صد البته که این را از مادرمان فاطمه زهرا(س) آموخت... آنجا که کینه شعله می‌گیرد صورت کبود می‌شود، پهلو می شکند و جان می سوزد تا به ولایت گزندی نرسد.... السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س) كانال فتح روایت @fathe_revayat
برای احمد صالحی مله🌹 اواخر شهریور ۷۲ بود که سیمای نمکین پسربچه‌ای، طعم تازه‌ای به زندگی خانواده صالحی داد. هنوز دو هفته از زندگی احمد نگذشته‌بود که پاهاش به مدرسه باز شد! مادرش می‌گفت: به خاطر شغل معلمی، مجبور بودم احمد رو با خودم به مدرسه ببرم تا هم به پسرم رسیدگی کنم و هم به بچه‌های مدرسه. به محض این‌که زنگ کلاس می‌خورد، مادر خودش رو به اتاق بهداشت مدرسه می‌رسوند تا خبری از احمد کوچولو بگیره. خاطره نقاشی های کودکانه احمد و نشون دادن به همکاران مامان، هیچ وقت از یاد کارکنان مدرسه‌ نمی‌ره‌. سال به سال احمد بزرگتر می‌شد و گنجینه‌ی وجودیش بیشتر مکشوف می‌شد. از همون ابتدا قصه اش با قصه بقیه فرق می کرد. لبخند همیشه روی لبش، اهل مسجد، با حیا، خوش قلب و مهربان... دوستش نقل می کرد: گوشی اش رو قبل از اذان صبح زنگ می گذاشت تا نماز شبش قضا نشه...! دم سحر به امام زاده نزدیک خوابگاه می رفت تا هم نماز شب رو اونجا بخونه و هم تو نماز جماعت صبح شرکت کنه... همکلاسی های دانشگاه اون رو به تلاشش می شناختند... روحیه جهادی احمد رو میشه از مجموعه عکسهایی که با لباس های خادمی و جهادی و کارگری داره فهمید. عاشق شهدا و خدمت به انقلاب بود و انگار به خاطر همین، مسیر زندگی‌اش رو انتخاب کرد. حضور در سیستان، احمد رو به آرزوی چند ساله‌اش نزدیک می‌کرد. همون آرزویی که تو دست نوشته ی روی میز اتاقش پیدا می‌کنی. " اگر شهید نشی می‌میری" خلاصه دانشجوی قصه ما تو پایان نامه‌ی کتاب جهاد با نفس، به ارائه دفاعیه پرداخت و در ۹ آذر ماه 1401 به آرزوش رسید و با بالاترین نمره فارغ‌التحصیل شد. نکته قابل تامل قصه احمد، وصیت نامه‌اش بود. دل‌نامه‌ای که بخشی از آن خطابش با مذهبی ها بود: "خواهران و برادران، حدود شرعی و محرم و نامحرم که متاسفانه در قشر مذهبی هم کمرنگ شده است را رعایت کنید!؟" الحق و الانصاف احمد بهترین شاگرد فاطمه بانو بود. شاگردی که الان معلم خیلی ها شده...؟ كانال فتح روایت @fathe_revayat
بی سر و صدا، باحجاب! تو این، یکی دوسال اخیر، خصوصا بعد قصه مهسا امینی، حجاب و پوشش، شده تیتر یکِ گفت و شنود مردمی! قبح شکنی های برنامه ریزی شده از یک طرف و عدم واکنش مناسب از طرف دیگه، مسئله رو مثل یک کلاف سر در گمی کرده که اونور سرش ناپیداست! یه روز از یک طرحی حرف زدند که قراره فلان تاریخ اجرایی بشه. با کلی امید منتظر موندیم تا موعدش برسه اما انگار نه انگار. عده ای دیگه نشستند و قانون تصویب کردند. عده ای دیگه هم گفتند:نه! این قانون باید اصلاح بشه. تو این وسط وقتی به حراست مجموعه ها هم رجوع می کردیم تا اونا رو یاد وظیفشون بندازیم، می گفتند: چیزی به ما ابلاغ نشده!؟ خلاصه خودمون هم نفهمیدیم که کی، دقیقا باید چکار کنه؟! درد و دل زیاده و قصد بر تفصیل این بحث نیست، البته که جاش باید بحث بشه! فقط تو این برو بیاها، یادمون نره یه دست مریزاد بگیم به لشکر بانوانی که بی سر و صدا و بدون ادعا، پای این علم موندن تا ارثیه حضرت زهرا (س) روی زمین نیفته. دخترانی که مثل بقیه،زیبا دوستی و زیبا نمایی تو سرشتشون هست و فوت و فن جلوه گری رو هم از خیلی ها بیشتر بلدند‌؛ همون خانم هایی که تو خیابون های این شهر آفت زده که بعضی ها، کورس خودنمایی گذاشتن، قدم میزارن، سرخاب سفید آبِ صورتی ها و ادا اطوار ِحجاب استایل ها رو می بینند اما همه اون دلبری هایی که بلدن انجام بِدَن و انجام نمیدن تا پای یه عهد مومنانه بمونند و سلامت این سرزمین مادری رو حفظ کنند. بی خود نبود که شهدا، همون هایی که به قول حاج قاسم، تو خون خودشون دست و پا می زدند تو وصیت نامه شون نوشتند: خواهر من! ارزش سیاهی چادر تو از سرخی خون من بیشتره... همون سیاهی هایی که اگه نبود، خیلی ها روسفید نمی شدند. هزاران درود و سلام نثار بانوان باحجاب ایرانی.🇮🇷 كانال فتح روایت @fathe_revayat
🌱سلام شهدای گمنام! مسیر را اشتباه نیامدید؛ اینجا همان شهر است!🌱 ای گمنامان روی زمین و ای خوشنام های در آسمان؛ به شهر ما خوش آمدید... مسیر را اشتباه نیامدید...اینجا همان شهر سال های دور است! می دانیم امانت دار خوبی نبودیم...می دانیم کم کاری کردیم...اصلا لازم به گفتن نیست! اگر در کوچه پس کوچه های این شهر قدم گذارید و نظاره بر چهره زنان و دختران کنید، کم کاری های ما نمایان است! حافظان دین خدا؛ ما را حلال کنید! راستی، برای ما از این سال های دوری و تنهایی ،بگویید... از ریگ های بیابان چه خبر؟ از آفتاب سوزان چه خبر؟ چه خبر از حال و هوای طلاییه؟ از شن های فکه؟ چه خبر از غروب های محزون شلمچه؟ وقتی بی کفن زیر آفتاب سوزان بیابان بودید، به چه فکر می کردید؟ حتما خیلی برای مظلومیت حسین (ع) گریه کردید... گفته اند زهرای مرضیه(س) در این سال ها برایتان خوب مادری کرد.. شنیده ایم به دیدارتان می آمد...برایمان از عطر چادر خاکی مادر بگویید... خیلی ها منتظرتان بودند؛ چقدر دیر آمدید؟! مادرِجوانِ شما به انتظارتان پیر شد...! نمی دانیدبرای پیدا کردنتان، چقدر پشت این تریلی های حامل شهدا راه افتاد! مادر می گفت: کاش این بار آخر صورت نرمش را بیشتر می بوسیدم...! لابد به او گفته بودند که اگر پسرت بیاید چند تکه استخوان بیشتر نیست! نمی دانید مادرتان چطور این سال ها را گذراند...با چه حالی سر سفره می نشست... مادر شهید جاوید الاثر، محسن جاویدی برایمان می گفت:《 از وقتی که یکی از نزدیکانم به من گفت که محسن داخل آب افتاد و حتما خوراک ماهی های دریا شده و دیگه بر نمی گرده؛ از اون موقع دیگه ماهی نخوردم!》 راستی برادر شهیدم، از وقتی که رفتی، پدر خیلی کم صحبت شد...خیلی منتظر بود...مگه قرار نبود عصای دست بابا باشی...نبودی زیر تابوتش را بگیری.. حتما در دیر آمدن شما هم حکمتی نهفته است! حکمتی که انگار به انتظار کشیدن های پدر و غصه های مادرت هم می ارزد...! كانال فتح روایت @fathe_revayat
درباره ى زهرا (س)🍃 وقتی می خواهی از حضرت زهرا (س) روایت کنی، نمى دانى از کجا دم بزنى! از مکه...ازمدینه...یا از کربلا...؟! از كوثر يا هل أتى. . از علمدار و بوی چادر خاکی شلمچه؟! یا از برونسی و خاک های نرم کوشک...؟!یا از ضجه های سوزناک یازهرای بچه ها تو قتلگاه کانال کمیل!؟ يا از دیده های حاج قاسم؛ آنجا که می گفت: من قدرت و محبت مادری حضرت زهرا (س) را در هور، غرب کانال ماهی و وسط میدان مین دیدم! می گفت: وقتی شما مادرها نبودید و فرزندان‌تان در خون، دست‌وپا می‌زدند، من حضرت زهرا (س) را دیدم! اصلا کوثر یعنی همین! یعنی خیر کثیر... یعنی همه جا اثری از او می بینی! هنوز به این عالم نیامده بود كه امتحانش را پس داد!؟ يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ هنوز پا در این دنیا نگذاشته بود که به قلب رسول خدا آرامش می داد! همانجا که عاص بن وائل پدرش را مقطوع النسل نامید! چقدر نوید کوثر، پدر را خوشحال کرد. "انا اعطیناک الکوثر". هنوز در رحم بود که دل مادرش خدیجه را میان زخم زبان های زنان قریش تسکین می داد و با او حدیث دل می گفت...یا ایتها المحدثه (س) وقتی به دنیا آمد کم کم مفهوم صابره تفسیر شد... فَوَجَدَكِ مَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً از همان کودکی اش که در شعب ابیطالب گذراند... همان روزهای سخت تحریم ... همان دره ای که صدای ناله های گرسنگان در آن می پیچید...انگار قرار بود سرشتش با سختی ها عجین شود. تنها پناهش آغوش مادر بود اما چه زود این پناهگاه را از دست داد....فقط پنج سال داشت که طعم بی مادری را چشید اما هیبتش آنقدر بود که مادرش خدیجه، او را واسطه مطالبه عبای رسول خدا (ص) برای کفنش کند! چقدر خدیجه سفارش زهرا (س) را می کرد... نمی خواست او هم مثل مادر، زخم خورده کینه زنان قریش شود... در همان کودکی برای پدرش مادری می کرد..."السلام علیک یا ام ابیها"آنجا که زخم های پدر را می بست و غبار از پیشانی اش پاک می کرد... چه خیر کثیری به این جهان پا گذاشت... در شب عروسیش، حقیقتِ نیکی را تفسیر کرد...!؟ رسول خدا (ص) فرمود: فاطمه جان چرا لباس عروسیت را به سائل دادی؟! فرمود: مگر خدا نفرمود که "لن تنالو البر حتی تنفقوا من ما تحبون" به حقيقت نيكي نمى رسید جز آنکه از آن جه دوست داريد انفاق كنيد. وقتی به علی رسید، چشمه کوثر جوشان شد. چه شجره طیبه ای به عمل آمد. در دامنش کریم اهل بیت مولود شد...سفینه النجاه متولد شد....عقیله العرب، قیام کرد... بی جهت نبود که سوره انسان در شان این انسان نازل شد. سه روز روزه گرفت و افطارش نصیب مسکین و یتیم و اسیر شد و خود با آب روزه را باز کرد...!؟ "يطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا" نوشته اند وقتی رسول خدا (ص) آثار ضعف را روی چهره زهرا (س) بعد از سه روزه بی افطار دید، اشک از چشمانش جاری شد. رسول خدا تحمل دیدن آثار ضعف روی چهره زهرا (س) را نداشت.راستی اگر آثار کبودی روی چهره زهرا (س) را می دید چه؟! اگر آن بازویی که می بوسید را ورم کرده می دید چه؟ اگر می دید زهرا (س) شبانه به در خانه انصار و رفته و برای مظلومیت علی (ع) به این در و آن در افتاده چه؟! همان همسایه هایی که زهرا (س) شب تا صبح برایشان دعا می کرد و می فرمود: الجار ثم الدار... كانال فتح روایت @fathe_revayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کادوی شب یلدا و شکستن بغض چهل ساله یک مادر شهید! همه کادوها تو شب یلدا یک زمینه سرخ و سبز داره؛ ولی شاید هیچ کادویی، سبزتر و سرخ تر از هدیه ای نبود که امسال تحویل مادر شهید "سید کمال خالقی" دادند. این فیلم را ببینیم تا شکستن یک بغض چهل ساله را بیشتر درک کنیم!؟ یلدات مبارک ای مادر شهید🌹 كانال فتح روایت @fathe_revayat
4 دی ماه، سالگرد شهیدی که از سیستان، مهمان گلزار شهدای ساری شد! وقتی تو گلزار شهدای ساری قدم می زنی و نگاهی به قبور شهدایی که تازه خاکسپاری شدند میندازی، چشمات به مزاری میفته که انگار غربت بیشتری نسبت به شهدای دیگه داره...شهیدی که مزارش زائر کمتری رو بالای سر خودش می بینه...! جوونی که همه جوونی شو برای امنیت این خاک گذاشته و شهادت طلبی اش رو میشه از چهارده سال حضور عملیاتی اش تو خاک پر تلاطم بلوچستان فهمید. تو زابل به دنیا اومد و تو همون زابل، برای امنیت این مرز و بوم می جنگید و عاقبت به آرزوش رسید و توسط اشرار به شهادت رسید. دوستاش می گفتند که مهران، یک تکه کلام داشت " کاری کن کن که خدا راضی باشه" با اینکه بعد شهادتش خانواده اش طاقت دوری از اون رو نداشتن، دل و به دریا زدند و به یک قبر نمادین تو زابل اکتفا کردند و جگر گوشه خودشون رو راهی دیار همسرش یعنی ساری کردند تا تسلایی برای همسر و دخترش روژان باشه، دختری که خیلی بابایی بوده ولی باید از همین هفت سالگی، دلتنگی هاش رو کنار مزار بابا بگذرونه... یکی از اقوامش می گفت هنوز باور ندارم که مهران از پیش ما رفته و هنوز هم براش فاتحه نخوندم؛ می گفت: دل کندن خانواده از مهران و فرستادنش تو یه شهر غریب خیلی سخت بوده و از مردم ساری می خواهیم، هر وقت به مزار شهدا رفتند، سری هم به مزار مهران شوری زاده بزنند تا قدری از غربت این شهید کم بشه و دل ما هم آروم بگیره... انگار شهید نوروزی و رادمهر هم، مهران رو بینشون جا دادند تا این مهمان رو از غربت در بیارن! 4 دی سالگرد شهادت آقا مهران شوری زاده روحت شاد مهمان شهر ما كانال فتح روایت @fathe_revayat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمان غریب ساری؟! 💿به مناسبت سالگرد شهید مهران شوری زاده ⁉علت انتقال بدن مطهر شهید به ساری چه بود؟ 💔درخواست اقوام شهید از مردم ساری؟ 🕰مراسم سالگرد شهید: دوشنبه، ۴ دی ماه ساعت ۱۴ ملامجدالدین ساری، مزار شهید کانال فتح روایت @fathe_revayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد مادر پسران(س)🏴 وقتی یکی از نزدیکان شهید غواص، "محسن جاویدی" به مادرش میگه: چقدر دنبال پسرت می گردی؟! وقتی بهش میگه: بدن محسن افتاده تو آب... وقتی بهش میگه: بدنی نیست که برگرده حاج خانم! وقتی بهش میگه: بدن پسرت خوراک ماهی ها شده!؟😭 کانال فتح روایت @fathe_revayat
حالت چطوره؟! ۱۸۷ نفر در ۲۴ ساعت گذشته در غزه شهید شدند... کفن های در ابعاد و اندازه های مختلف، از کوچک تا بزرگ! ⭕️احساس می کنم کمی حالمان خوب نیست! البته بدحالی ما برای دیدن این تصاویر نیست! بدحالی ما برای بدحال نشدنمان بعد از دیدن این تصاویر است؟! یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ خدایا تو خودت حالا ما را خوب کن😞 کانال فتح روایت @fathe_revayat