eitaa logo
نَصـــرُ‌مِــنَ‌اللّٰه‌وَ‌فَتحُ‌قَریـــب
282 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
36 فایل
-یا‌مَن‌اِسمـُهُ‌دَواوَ‌ذِکرُهُ‌شَفا- #السَلامُ‌عَلیکَ‌یٰا‌عَلی‌بن‌موسیَ‌الرِضا‌المُرتَضیٰ‌ آن‌پرچمی‌کـه‌بر‌سر‌بام‌حريم‌توست راه‌بهشت‌را‌به‌محبان‌نشان‌ده 🌐پرمحتواترین‌کانال‌آقا‌غریب‌الغربا
مشاهده در ایتا
دانلود
نَصـــرُ‌مِــنَ‌اللّٰه‌وَ‌فَتحُ‌قَریـــب
💌 حرفهایم را میان صحن، یادم می‌رود مهربان‌آقا، خودت حرف دل من را بخوان... 🌿جهت ثبت دلنوشته های خود
سلام آقام، سلام آقای مهربان و رئوفم آقا جانم شما دعا کنید فرج امام زمان(ع) هر چه زودتر برسد تا حضرتشان یار و مددکارمان شوند... ای به قربانتان شوم مولا، ای به فدای جوادتان آقا جانم... آقا جانم شما برای حاجاتمان دعا بفرمایید. به حق مادر جانتان، به حق عمه جانتان...
نَصـــرُ‌مِــنَ‌اللّٰه‌وَ‌فَتحُ‌قَریـــب
💌 حرفهایم را میان صحن، یادم می‌رود مهربان‌آقا، خودت حرف دل من را بخوان... 🌿جهت ثبت دلنوشته های خود
یاامام رضاخیلی دلم میخوادباخانواده بیام زیارتتون .دوست دارم برای غذاتون دعوت بشم .دعاکنیدامام زمان زودترظهرکنه واین مریضی هرچه زودترازبین بره .آقاجون خیلی دوست دارم
💌 امام مهربانم یادت می‌آید زمانی که کودک بودم 😃 و به حَرمت می‌آمدم؟ من در دوران کودکی وقتی به حرم شما می‌آمدم 😍 آنقدر خوشحال بودم که در چشمانم خوشحالی برق می‌زد هنگامی که مادرم آرام در دل زیارتنامه شما را می‌خواند 😌 من هم همان سوره‌‌ای که در دوران کودکی مادرم به من یاد داده بود را می‌خواندم و همراه مادرم به صفهای نماز می‌رفتیم و در حرم شما نماز جماعت میخواندیم😊 من هم موقع نماز 😄 همان چادر زیبا و گلداری که پدرم از بازار رضا برایم خریده بود را سرم میکردم و جانمازم را مرتب میکردم، تا در صحن و سرای زیبای شما نماز بخوانم... موقع رفتن ما از مشهد مقدس به اصفهان 😢 اشک در چشمانم جمع میشد و دلم می‌خواست بیشتر در کنار شما بمانم؛ پدر و مادرم می‌گفتند: ناراحت نباش... به امام رضا(ع) بگو باز هم قسمتمان کند بیاییم حرم... اکنون بزرگ شده‌ام و چند سالی است که به حرم شما نیامده ام و انقدر دلتنگ حرم هستم که دستم را روی قلبم قرار می‌دهم و می‌گویم: 🥺 ......به امید زائر شدن همه دلتنگا 😇💚 🌸 دلنوشته و خاطراتتون از حرم رو به این آیدی بفرستین.... @general578 📷 ج.بهنام نَصـــرُ‌مِــنَ‌اللّٰه‌وَ‌فَتحُ‌قَریـــب
نَصـــرُ‌مِــنَ‌اللّٰه‌وَ‌فَتحُ‌قَریـــب
💌 حرفهایم را میان صحن، یادم می‌رود مهربان‌آقا، خودت حرف دل من را بخوان... 🌿جهت ثبت دلنوشته های خود
🔸از بچگی، وقتی که مشهد میرفتیم، تو حرم آقا شروع میکردم به جمع کردن آشغالهاییکه رو زمین می افتاد. 🔸یادمه یه بار وقتی جاروکشای در حال خدمت حرم رو دیدم، از یکیشون خواهش کردم جارو رو بهم بده وکمی صحن انقلاب رو جارو زدم و اشک میریختم وانگار دنیا رو بهم داده بودن . 🔸بزرگترهم که بودم، بعضی وقتها بچه های کوچکتر که میترسیدن رو ،روی دوشم میگرفتم یا بغل میکردم و میبردم زیارت و یا پیرزنهایی که تو ازدحام جمعیت توانایی زیارت نداشتن رو همراهی میکردم و با انجام این قبیل کارا تو حرم لذت میبردم و تو همه وقتها همش باخودم زمزمه میکردم: "یا امام رضا خودت منو به خادمی قبول کن.منِ روسیاه با اینکارا فقط دلم به رضای تو خوشه". 🔸اربعین سال ۹۵ بود که دوباره به لطف امام رئوفم به مشهد مشرف شدم ،دوستم که خواهرش خادم امام رضا بود،لطف کرد و مارو به خونشون دعوت کرد و روزی که این خانوم لباس خادمیشو پوشید ، بازم نتونستم اشکامو کنترل کنم و گفتم یا امام رضا میشه منم لباس خادمی بپوشم؟ وهمون حین گفتم چه خواسته های غیرمعقولی از آقا جان میخوام، چون فقط مشهدیها میتونستن خادم باشن . 🔸تا اینکه سال ۹۶ اعلام کردند با ورود به سایت خادمیاری میتونید خادمیار بشید و تو شهر خودتون برای امام رضا خدمت کنید و با فعالیت مستمر میتونید خادم آقا در حرم بشید. 🔸خوشحال شدم و سریع ثبت نام کردم و کم و بیش ،شروع به فعالیت تو عرصه تخصصی که داشتم تو شهر خودم کردم، تا اینکه این اواخر فعالیتم دوچندان شده بود، ولی مشهد طلبیده نمیشدم. 🔸 اخبار دبیرخونه رو که تنظیم میکردم، مدام اشک میریختم وباخودم میگفتم آقاجون حالا که میتونم تو حرمت خدمت کنم چرا نمیطلبی و به هرکسی که مشرف میشد ،التماس دعا داشتم وگریه میکردم. 🔸دیگه به حد دیوونگی رسیده بودم تا اینکه آقای رئوفم،مهربونیشو درحقم کامل کرد و به مشهد مشرف شدم و این من بودم که فهمیدم باید قدر تک تک لحظاتم تو حرم رو بدونم. 🔸چه حسی خوبی بود وقتی که لباس خدمت رو بار اول به تن کردم و چه زیباتر که قبل از شیفت اول، از زیر قران ردم کردند و با صلوات بدرقم کردن، تا بازم قدر این لحظاتو بدونم. 🔸آقاجانم، فقط خودت حس منو میدونی، لحظه ای که بسم ا... و لبیک گفتم و اولین قدم خادمی رو در حرمت برداشتم و عاشقی دوصدچندان شد. 🔸اولین شیفتم به لطف آقا و یه خانم مهربونی که سرشیفتم بود،رفتم چایخونه امام رضا در باغ رضوان، یه لیوان از دست یه زائر افتاد رو زمین.خم شدم که برش دارم یاد زمزمه های کودکانه ام افتادم که آقاجان خودت منو به خادمی قبول کن.اما بایه تفاوت، حالا تو لباس خادمی بودم. رو به آقا گفتم قربونت آقای خوبم. تمام زندگیم و داروندارم فدای تو آقای مهربونم که میدونی زائرت ازت چی میخواد. 🔸شیفت آخرِ این سفر هم به لطف آقا و بازم سرشیفت مهربونمون رفتم کنار پنجره فولاد آقا و چه صفایی داشت کنار پنجره فولادی که ۶سال پیش برات کربلامو ازش گرفته بودم، پنجره فولادی که همه میگن برات کربلا میده. 🔸روبروی آقا چقد دردودل کردم و دعاکردم و آدمایی رو دیدم که زجه میزدن برای شفا یا خانمی که دکترا جوابش کرده بودند و کنار پنجره فولاد گریه میکرد و از آقا میخواست عمرشو به بچه های کوچیکش ببخشه و شاکر بودم که خدا بهم سلامتی عطا کرده و میتونم در حرم خدمت کنم. 🔸و لحظاتم چه زیباتر شد که وقتی یه خانمی اومد و گفت: از دور که نگاهت میکردم لذت بردم از لباس و حمایل مرتبت و وقت رفتن هم گفت احسنت که چقد برازنده این لباس هستی . 🔸برگشتم رو به آقا گفتم: "ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم" و اشک ریختم و هم از خدا و هم از آقای مهربونتر از مهربونم تشکر کردم و برای پدرومادرم که منو تو این راه ، بزرگ کردن و برای همسرم که تنهایی رو به جون خرید و اجازه داد که من برای خدمت در حرم، به مشهد برم وهمچنین برای دبیر نمایندگی آستان قدس و مسئول روابط عمومی استانم که زحمات زیادی تو این چندسال کشیدن و به من اعتماد کردند، خیلی خیلی دعا کردم و از آقا خواستم که شریک ثواب این خدمت باشن و این خدمت رو از منِ روسیاه قبول کنن . 🔸تا قبل از خدمت در حرم آقا ، سفرکربلا و نجف بهترین روزای زندگیم بود. اما امروز، این روزا هم بهش اضافه شد و روزای بیشتری رو تو این دنیا ،توی بهشت زندگی کردم. 🔸آری، به راستی که حرم آقاجانم در مشهد، است و قطعه ای از بهشت..
💌 سلام آقای مهربونم! از اعماق قلبم برایتان می‌نویسم 💕 آنقدر پر از شور و شعف هستم که نمی‌دانم چگونه شروع کنم و چگونه قلم بزنم...! آخرین بار را یادم است که 🔆 به حرمتان مشرف شدم ماه تیر بود... بعد از دوسال فراغ و دوری بالاخره طلبیدید و من پر از شادی بودم... شنیده بودم هر کس در حرمتان بگوید می‌خواهد دست رد به سینه‌اش نمی‌زنید من هم از شما کربلا خواستم با تمام وجودم و شما که کَرمتان آنقدر 💚 وسعت دارد و آنقدر مهربانید که در عین ناباوری برات کربلا را هم از دستان پر مهرتان گرفتم و خانوادگی ان‌شاالله 😇 عازم قطعه‌ای‌ از بهشت، کربلای معلی هستیم... به قول مادرم: ما نمک سفرمان را هم از شما داریم خییییلیییییی ممنونتونم آقای من خییییلیییییی مهربونید و خیلی دوستتان دارم آنقدر که کلمات نمی توانند وصفش کنند 😍 ❤❤ 🌸🌸 دلنوشته: ز. پورغلامرضایی نَصـــرُ‌مِــنَ‌اللّٰه‌وَ‌فَتحُ‌قَریـــب