💌 #روزهای_خوب
همین که توی صف
سرش را سمت من برگرداند،
شناختمش... خودش بود...
هممحلهای سابقمان...
آرام، به مادر و هانیه که
پشت سر من توی صف ضریح
ایستاده بودند،
خبر دادم و
آنها هم او را دیدند...
💕 مادر که خیلی خوشحال شد...
چند لحظه بعد،
🔆 او هم ما را دید و شناخت...
صف جلو میرفت و ما و او
قلبمان پر شده بود
از شوق دیدنِ همدیگر...
هانیه میگفت:
🌱 #خدا_را_شکر که همه ما
این حرم را داریم...
پناه همهمان،
همینجاست...
هرکس را
گم کرده باشی، یا
مدتها او را ندیده باشی،
اینجا ممکنست خیلی ساده
نگاهت به نگاهش، گِره بخورد . . . 😌🌸
📷 زهراسادات موسویان
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
حوالی اذان صبح بود که
بابا و مامان، آماده رفتن به حرم شدند؛
زود سرم را بلند کردم و گفتم:
من هم میآیمـ....
با صدای من،
ریحانه، خواهر کوچکم هم
بیدار شد و همگی
💚 سمت حرم راه افتادیم
نمازمان را به جماعت خواندیم و
همان گوشه صحن، 🌸 ریحانه
توی بغل مامان، خوابش برد
🔆 از خواب که بیدار شد،
با همان لحن کوکانهاش،
سمت گنبد گفت:
صبح بخیر امام رضا(ع)...
_ حرفش چقدر به دلم نشست_
حالا صبحها
🌱 که بیدار میشود و
به من و مامان صبح بخیر میگوید،
من ناخوداگاه،
یاد حرم میافتم...
یاد خاطرههای خوب و زیبایش....
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋🌸
📷 سارا یوسفی
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
مامان بخاطرش پادردش
دیگه نمیتونست بیشتر از این
راه بیاد...
از کنار ضریح که برگشتیم،
یه گوشه صحن نشست و گفت:
من اینجام...
هرجای حرم که میخوای برو و
🌿 برگرد همینجا...
من عاشق حرمگردیام 😍
برای همین، با این حرف مامان،
شروع کردم به
رفتن از این صحن به اون صحن...
از این رواق به اون رواق...
وقتی برگشتم،
💛 مامان نگاهش به گنبد بود و
داشت دعا میخوند...
من رو که از دور دید،
لبخند روی لب هر کدومون نشست...😀
اون روز، با خودم فکر کردم
چه خوب که
اینجا، همه حالشون خوبه...
چه مثل نسیم، هرطرف بگردی و...
چه مثل یه کبوتر، نگاهت به گنبد باشه . . . 💚💜
📷 ج.بهنام
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
کنار صحن،
آروم آروم داشت تعریف میکرد...
میگفت
حال روحی خوبی نداشتم...
🌱 همینجا بود که حرفامو
به امام رضا(ع) گفتم و
از همون روز،
حالم آروم آروم بهتر شد
هرروز توی حرم
هزارتا معجزهها رخ میده
🔔 که هیچوقت هیچ نقارهای
بخاطرش به صدا درنمیاد...
معجزههای بیخبر...
معجزههایی که
بی صدا، توی قلبها اتفاق میفته...
دستش رو بالا برد
گفت: الهی، دلی غصهدار نَمونه...
الهی همه دلشون شاد باشه...
میگفت و میگفتم: #آمین... 💚
📷 ج.بهنام
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
از حرم که بیرون آمدم،
یادم آمد میخواستم کنار صحن،
دو رکعت نماز بخوانم...
هی با خودم
کلنجار رفتم و آخر،
🌸 دوباره به حرم برگشتم...
صحن،
مثل همیشه پر بود از آرامش...
یک گوشه،
جانمازم را پهن کردم و
🔆 ایستادم به نماز...
توی سجده رکعت دوم،
سرم روی مُهر بود
💚 که تسبیح سبزرنگ را
آرام، توی جانمازم گذاشت...
💕 خانم شمالی مهربان
که حاجتش رو گرفته بود و
با هدیه دادن تسبیح به چند زائر
میخواست نذرش را ادا کند
با لبخند،
🌱 نگاهم به تسبیح بود
هم من شاد بودم و هم آن خانم شمالی...
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف 🌸🍃
📷 ج.بهنام
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
راه، طولانی بود
اما اینبار با محدثه تصمیم گرفتیم
پیاده به حرم برویم...
محدثه میگفت:
🔆 خب هرجا خسته شدیم، میایستیم!
چند لحظه استراحت میکنیم و
دوباره راه میافتیم
چادرمان را سر کردیم و راه افتادیم
حداقل چهار پنج تا خیابان،
🌱 تا بابالجواد راه بود...
خیابان آخر دیگر
⛅️ حسابی به نفس نفس افتاده بودیم...
اما تصمیممان را گرفته بودیم...
محدثه شروع کرد به قرآن خواندن
من هم صلوات میفرستادم
با همان نفسنفس زدنها
همین که چشممان به باب الجواد افتاد،
انگار تمام خستگیهایمان دررفت...
من که اشکهایم جاری شد...
محدثه هم یکریز
قربانصدقه امــام رضا(ع) میرفت...😍
آن روز
کنار حوض صحن گوهرشاد،
آب مینوشیدیم و
🌸 از گوشه گوشه حرم
عطر خوش بهشت را احساس میکردیم...
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋💚
📷 ا. قاسم زاده
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
هنوز خورشید طلوع نکرده بود
که همراه مادرم،
سمت حرم راه افتادیم
🔆 مادر، دلش میخواست
قبل از طلوع آفتاب
چندرکعت نماز
توی صحن بخواند...
دست هم را گرفتیم و راه افتادیم
وارد حرم که شدیم
🌱 توی صحن گوهرشاد،
مادر مشغول نماز و دعا شد و
من هم بعد از خواندن نماز زیارت
شروع کردم به
عکس گرفتن از
💧 حوض و کبوترها...
چندتا عکس هم از مادرم گرفتم
حالا
⛅️ این روزها که از حرم دوریم،
هر چند وقت یکبار، مادرم
میگوید عکسها را
نشانش دهم...
عکسها را که میبیند،
اشک که توی چشمش مینشیند،
دوتایی، با قلبمـان، انگـار
راهی حرم میشویم...
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋🌸
📷 م. انتظاری
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
🍃 #روزهای_خوب
خودش میگفت
💛 پشت پنجره فولاد
این هدیه را از آقا گرفته...
همین که بعد از عمری چشمانتظاری
همراه آقاجان، راهی کربلا شود...
میگفت
نیت کردهام قبل از
شروع سفرمان، بروم و
💚 با امام رضا(ع) خداحافظی کنم...
..
چادر گلدار و
🌹 انگشتر عقیقش را که
برای کربلا رفتن آماده کرده بود،
برداشت؛
بعد، با هم
روبروی ضریح رفتیم...
میخواست موقع خداحافظی کردین،
چادر و انگشترش،
🌱 عطر این حرم را بگیرد...
چه روز خوبی بود...
روزی که لحظههایش
هم عطر کربلا داشت و
هم عطر حرم امام رئوف را . . . 🌸🌿🌸
📷 فاطمهسادات علوی
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
کنار صحن
داشتم دعا میخواندم که
فاطمه کنارم نشست...
هنوز حرفهاش را شروعنکرده،
چشمهای بارانیام را دید...
همانقت
💛 با اصرار او، سمت گنبد،
چندتا عکس گرفتیم...
برای یکی از عکسها
نبات تبرّکی که از خادم حرم
گرفته بودم را هم توی دستم گرفتم
...این روزها که
🌿 کلاس و درسها شروع شده و
من هم حسابی دلتنگ حرمم،
یکی از همان عکسها را
برای تصویر گوشیام انتخاب کردهام
حالا
با هربار نگاه به گوشیام
به امـام مهربانم سلام میکنم و
🌸 حس میکنم
با هر سلام
تمام کیف و کتابهایم
عطر صحن و رواق میگیرند...
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف💚💜
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
ساکها را که توی اتاق گذاشتیم،
سمیرا مشغول اتو زدن روسریاش شد،
اما من دل توی دلم نبود...
اصلا برای همین هم
از شهر خودمان، همه وسایلم را
آماده کردم و مرتب توی ساک چیدم...
💕 دلم میخواست
خودم را زود برسانم به حرم...
سمیرا میگفت
آخر، ده دقیقه دیرتر برسیم که
🍁 اتفاقی نمیفتد...!
اما برای من،
همان ده دقیقه هم، دههههــــ دقیقه بود....
با غرغرهای من و 😩
صبر کن صبرکنهای سمیرا، 😁
😊 ساعت ده و پنج دقیقه بود که
😍 به حرم رسیدیم...
ده و پنج دقیقهی صبح...
به عبارتی، فاصله زیارت قبلی،
💚 با این زیارت،
میشد:
چهارصد و هشتاد و شش روز و دهساعت دوری...
حالا فقط
⏳ نود و هشت ساعت،
فرصت داشتیم که مشهد باشیم و
من دلم میخواست
این چند روز
تمــــام ساعتهایش را در حرم باشم...
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋💚
📷 زهرا محمدی
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
خب...
تو هم بیا...😍
تو هم که حتما باید باشی...😌
وای مگر میشود تو نیایی لیوانجانم...؟ 😇
راستش
😁 من با وسایلم حرف میزنم...
با کتابهایم که بعضیشان خیلی پر حرفند
با روسریهایم، با کیف و کمدم...
اینبار
داشتم برای سفر مشهد
🎒 کولهام را آماده میکردم؛
🎀 روسری صورتیام
خیلی دلتنگ زیارت بود...
🌸 چادر گلدارم خیلی شوق حرم داشت...
🕶 حتی همین عینک آفتابی جدیدم که
میگفت من هم میخواهم بیایم...
خلاصه که
🌿 کوله پر میشد و
صدای شور و شوق وسایلم را
با قلبم میشنیدم...
آقای امام رضاجانم
🚃 من دارم میایم سمت مشهدتان؛
خودم یک نفرم، اما
یک کاروان
همراهم میآیند...
کاروان کیف و روسریهایی
که شوق رسیدن به حرمتان را دارند 😍🚶🌸
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب
💌 #روزهای_خوب
برای کسی که
خودش اهل مشهد باشد
گاهی دلتنگی برای حرم
کمی ناآشناست
مخصوصا
💚 برای کسی مثل من
که هر هفته هر طور شده بود
حتی برای چند دقیقه
به حرم میآمدم و زیارت میکردم...
⛅ آن روزها اما
انگار با همه روزهای زندگیام فرق داشت...
بخاطر مأموریت بابا
مجبور بودیم
مدتی دور از مشهد باشیم
دیگر
این حس بیتابیِ دور از حرم بودن
مرا رها نمیکرد...
🐠 مثل یک ماهی
که دور شده باشد از دریا...
💛 از خانه
جایی سمت مشهد را پیدا کردم...
جایی که پاتوق دلتنگی من شد...
حالا حس میکنم
هنوز هم صدایم به حرم میرسد...
هنوز هم عطر حرم را
حس میکنم...
حتی از کیلومتــــرها دورتر . . . 🌸🌿🌸
نَصـــرُمِــنَاللّٰهوَفَتحُقَریـــب