🌹🌸✨🌹🌸✨🌹 ادامه قصه :
حسین از مادر پرسید : آخه مگه میشه از درخت میوه بکنی و دوباره جاش میوه پر بشه ؟ 🤔🍎🍎🍎🍎
مادر گفت : بله عزیزم ، امام صادق علیهالسلام فرمودند : همان طور که یه دستگاه نور دهنده مرتب نور میده ، درختان بهشت هم پشت سرهم پشت سر هم نور میدن و خاموشی ندارن ✨✨✨✨✨
و در حدیث دیگری فرمودند : مثل عالمی است که از علمش به دیگران می آموزد و چیزی از علم او کم نمی شود 👨🏫✨👨🏫✨👨🏫✨
البته من این احادیث رو به طور خلاصه برای شما گفتم تا متوجه بشید . 😊
فاطمه گفت : واقعا بهشت جالبه و خیلی قشنگه 😇😇😇
پدر با جذابیت گفت : تازه خبر نداری !!!😃 بهشتی ها برای استفاده از میوه ها و لذت های بهشتی رنج و زحمتی براشون وجود نداره و تا اراده می کنن ، میوه و غیره براشون حاضر میشه👏👏👏
و هیچ کس هم جلوشون رو نمی گیره 🤗
و هر وقت بخوان می تونن از نعمت های بهشتی استفاده کنن 😋
🌺 این قصه ادامه دارد 🌺
@fatholmobin_notes
🌹🌸✨🌹🌸✨🌹 ادامه قصه :
وقتی که خانواده ی فاطمه داشتند در مورد بهشت با هم صحبت می کردند ، بیرون باغ سنگدل و غاوی ( همان کله گلی ، اسمش را عوض کردیم) و تفنن ( پسرک بازی گوش) و گربه اش داشتند بیرون باغ با هم نقشه می کشیدند که چه طوری بیان داخل باغ و برای خودشان کلی سیب ببرند . 🍎🤔🍎
آنها یواشکی به باغ نزدیک شدند ولی مرغ سفیده و مرغ پرگلی آنها را دیدند و مرغ سفیده به مرغ پرگلی گفت : صبر کن ببینم اینها دارن چیکار می کنن ؟؟؟🧐🐔🤔
مرغ پرگلی گفت : ای بابا بازم حس کاراگاهیت گل کرده ؟ بیا یکدفعه بریم جلو و بهشون بگیم دارن چیکار می کنن و دوباره چه گلی می خوان به سرشون بزنن ؟!!! 🌸🐔🌸
مرغ سفیده گفت : نه بابا مچشون رو بگیریم بهتره ، پشت سر من آروم آروم بیا 🤫🐔🤫
وقتی که غاوی داشت از نرده های باغ علی آقا یواشکی بالا می رفت یکدفعه مرغ سفیده از پشت بوته ها بیرون پرید و با صدای بلند گفت : آهای غاوی داشتی کجا می رفتی ؟ 🗣🐔🗣
غاوی که حسابی ترسیده بود محکم روی زمین افتاد و پایش زخمی شد ولی از شدت ترس متوجه زخم پایش نشد و سنگدل با عصبانیت گفت چی شده مرغ بلا ؟؟؟😡😡😡
مرغ پرگلی گفت : بازم داشتید کار خرابی می کردید ، دیگه خیلی معلومه که می خواهید بدون اجازه از باغ علی آقا سیب بردارید ، این کار خیلی بدییه!!!
گربه بلا پرید جلوی مرغ پرگلی و گفت : مرغ کوچولو فکر کردی زورت زیاده داری ما رو متهم می کنی ؟؟؟؟ 🐈😤🐈
مرغ سفیده با جرات و شجاعت آمد جلوی گربه بلا و گفت : آهای داری با دوست من حرف می زنی ها !!!!!!!🐔😠🐔
گربه بلا خیلی آرام گفت : ببخشید داشتم باهاش شوخی می کردم 🐈😬🐈
🌺 این قصه ادامه دارد 🌺
@fatholmobin_notes
🌹🌸✨🌹🌸✨🌹 ادامه قصه :
فاطمه و خانواده اش که توی باغ بودند متوجه سر و صدای بیرون باغ شدند و رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است🤔🤔🤔
مرغ سفیده که فاطمه را دید بدو بدو آمد پیش او و مودب گفت : سلام خوبی و سلام به خانواده ی محترم فاطمه خانم 😊🐔😊
و همه به هم سلام کردند ✨✨✨
و مرغ سفیده ماجرا را برای علی آقا تعریف کرد 🐔
سنگدل با ترس گفت : نه ما اصلا هیچ قصد بدی نداشتیم ، این مرغ سفیده الکی شلوغش کرده ما فقط داشتیم از اینجا رد می شدیم 😬
مجید کوچولو گفت : مگه اینجا بهشته که هر وقت دلتون خواست سیب بکنید 🤨🍎
علی آقا گفت : ما امروز داشتیم در مورد بهشت با هم صحبت می کردیم و من می خوام مثل اهالی بهشت جواب بدی رو با خوبی بدم و همه ی شما رو به باغم دعوت می کنم 🌸🌸🌸
لطفاً بیایید توی باغ و میوه بخورید🍎🍎🍎
و همه با تعجب و خوشحالی رفتند توی باغ و کلی سیب و میوه خوردند🍎😃🤣
🌺 این قصه ادامه دارد 🌺
@fatholmobin_notes
🌹🌸✨🌹🌸✨🌹 ادامه قصه :
مادر فاطمه به علی آقا گفت : دمنوش درست کردم لطفاً همه رو صدا کنید تا بیان یه دمنوش براشون بریزم 🍵
وقتی که همه جمع شدند مادر فاطمه یک دمنوش خوش عطر کاسنی برای همه ریخت🍵
و وقتی همه داشتند دمنوش کاسنی می خوردند یکدفعه مجید کوچولو نگاهش به پای غاوی افتاد و گفت : وای پاش داره خون میاد 🙁💔
غاوی یک نگاهی به پایش کرد و دید که زخمی شده و تازه فهمید که پایش خون اومده و درد گرفته و یکدفعه با صدای بلند شروع کرد به آه و ناله کردن و می گفت : وای وای پام خون اومده ، کمکم کنید ، پام خون اومده ، حالا چیکار کنم ای وای ای وای 😫😫😫
تفنن گفت : چیزی نشده که ، یکم خون اومده دیگه 😕
سنگدل گفت : فکر کنم که اون موقعی که از نرده ها افتادی پات زخمی شده 🤭
علی آقا سریع از خانمش یک دستمال تمیز گرفت و زخم غاوی را بست و گفت : این ماجرا من رو یاد یه چیزی انداخت 🤔🤔🤔
مرغ سفیده با کنجکاوی همیشگی خودش گفت : یاد چی علی آقا ؟🐔🙃
علی آقا گفت : بهشت ، خودِ انسان مومن است🌸🌸🌸
🌺 این قصه ادامه دارد 🌺
@fatholmobin_notes