عادت نمي كنند به آب و هواي شام
در اولين مقابله تشخيص مي دهد
بوي هزار توطئه را در فضاي شام
زينب سفير نهضت خونبار كربلا
كوهي است در برابر فرمانرواي شام
مي گويد از حقيقت و مي گويد از حسين
وز خائنان كوفه و ظلم و جفاي شام
بگذار فاش گويمت آن خطبه بليغ
تكرار كربلاست ولي كربلاي شام
روحي چنين عظيم و كلامي چنين بلند
آزاد و پاك مي رهد از تنگناي شام
امروز از پس گذر قرن ها هنوز
پيداست نقش واقعه در جاي جاي شام
سید حبیب حبیب پور
**************
اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به شام – وحید قاسمی
قاری مشهور
سوره ي مستور روی نیزه ها می بینمت
آیه ی و الطور روی نیزه ها می بینمت
منبر و رَحلت چه شد؟ ای زاده ي ختم رسل
قاری مشهور! روی نیزه ها می بینمت
چشم کورشام را مبهوت نورت کرده ای
نور رب الـنور روی نیزه ها می بینمت
نیزه ازخون گلویت جرعه ای زد، مست شد
خوشه يِ انگور روی نیزه ها می بینمت
زینـبم ،مـوسیِ شـبگرد بـیابـان غمت
شمس کوه طور روی نیزه ها می بینمت
وحید قاسمی
**************
اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به شام – محسن کاویانی
وقتی برای عشق انگشتر نمانده
يعنی كه عباس و علی اكبر نمانده
حالا تويی بانو نبردت فرق دارد
اين بيشهی خونين كه بی حيدر نمانده
با خطبهات از جا بكن اين قلعه را تا
قوم يهودی حس كند خيبر نمانده
طوفان شد و پيچيد بانگت بين مردم
آيا كسی با آل پيغمبر نمانده؟
جاي تعجب نيست بعد از خطبههايت
دندان برای صورت يك سر نمانده
یک سر که روی آبشار گیسوانش
جز لخته های خون وخاکستر نمانده
امّا تو دريا باش دردشتی کویری
جز تو برای دين دگر ياور نمانده
حتّی اگر در ذهنتان هر روز و هر شب
جز خاطرات آن گل پرپر نمانده
هر شب شما در خواب هم ميبينی انگار
چيزی به وصل حنجر و خنجر نمانده
حالا تویی بانو نبردت فرق دارد
حالا که عباس وعلی اکبرنمانده...
محسن کاویانی
**************
اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به شام – وحید قاسمی
در واژه های شعر تو دیدم وقار را
حُجب و حیایِ فاطمی این تبار را
با تیغ خطبه فاتح صفین كوفه ای
مولا سپرده دست شما ذوالفقار را
در اوج بیكران خودت مست می كِشی
هفتاد و دو ستاره دنباله دار را
درس حجاب می دهد این آستین شرم
معنا كنید روسری وصله دار را
با واژه های «هیزم» و «مسمار» و «شعله ها»
آتش زنید مستمع بی قرار را
خانم اگر اشاره به طشت طلا كنید
خون گریه می كنیم خزان تا بهار را
چشمت به غیر چشم حسینت ندیده است
دیدی كنار طشت، بساط قمار را
زینب كجا و مجلس نامحرمان كجا
از دست داده ام به خدا اختیار را
این بوی سیب چیست؟ دوباره گرفته ای
بر روی دست پیرهن شهریار را
اكسیر اشك روضه تان مس طلا كند
وقتش رسیده است بسنجی عیار را
وحید قاسمی
**************
اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به شام – وحید قاسمی
خانه بدوش عشقمُ سربار زینبم
دربه در مجالس سالار زینبم
از زخمهای گوشه ابروی من نپرس
مجروح داغ دلبرُ بیمار زینبم
این نعره ها و عربده ها بی دلیل نیست
یک گوشه از شلوغی بازار زینبم
بزم شرابُ کوچه ی شوم یهودیان
از لطف گریه محرم اسرار زینبم
آتش بزن به دار بکش جا نمی زنم
جانم فداش ، میثم تمار زینبم
هرکس به بیرقُ علمش چپ نگاه کرد
باخشم من طرف شده مختار زینبم
ازمدح غیرآل علی عاجزم ،نخواه
من ازالست شاعردربار زینبم
وحید قاسمی
**************
اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به شام – یوسف رحیمی
ذکر مصيبت ميکند: الشام الشام
تا ياد غربت ميکند: الشام الشام
منزل به منزل درد و داغ و بي کسي را
يک جا روايت ميکند: الشام الشام
موي سپيد و چهره اي در هم شکسته
از چه حکايت ميکند: الشام الشام
هر روز با اندوه و آه و بي شکيبي
ياد اسارت ميکند: الشام الشام
در اين ديار پُر بلا هر کس به نوعي
عرض ارادت ميکند: الشام الشام
يک شهر چشم خيره وقت هر عبوري
ابراز غيرت ميکند: الشام الشام
هر سنگ با پيشاني مجروح خورشيد
تجديد بيعت ميکند: الشام الشام
قرآن پرپر روي نيزه غربتت را
هر دم تلاوت ميکند: الشام الشام
قلب تو را يک مرد رومي با نگاهش
بي صبر و طاقت ميکند: الشام الشام
هر جا که دارد خوف از جان تو، عمه
خود را فدايت ميکند: الشام الشام
جان مي دهي وقتي به لبهايي مقدس
چوبي جسارت ميکند: الشام الشام
کنج تنوري حنجري آتش گرفته
ذکر مصيبت ميکند: الشام الشام
یوسف رحیمی
**************
اشعار ورود کاروان اهل بیت (ع) به شام – شفق مشهدی
الا که مقدم تو مژده ی سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
سلام بر تو که ماه جمادی الاول
ز جلوه ی تو به رخ هاله ی مسرّت داشت
سلام بر تو که امّ المصائبت خوانند
چرا که غم ز ازل در دلت اقامت داشت
سلام بر تو و بر هر زنی که از آغاز
به پاس پیروی ات از حجاب زینت داشت
تو از همان شجر پاک عصمت آمده ای
که ریشه در دل قرآن و جان عترت داشت
تو دست پرور آن مادر گرانقدری
که قلب پاک پیمبر به او ارادت داشت
تو سر بر آینه ی سینه ای گذاشته ای
که بوسه گاه نبی بود و عطر جنت داشت
تو زیر سایه ی آن گلبنی بزرگ شدی
که هر چه داشت شکوفایی از نبوت داشت
ندیده دیده ی تاریخ چون تو بانویی
که حق به گردن آزادی و عدالت داشت
چه بانویی که پس از دختر رسول ا...
به هر زنی که تصور کنی شرافت داشت
چه بانویی که ز فیض هدایت معصوم
مقام و منزلتی همتراز عصمت داشت
چه بانویی که صبوری نمود چون زهرا
چه بانویی که به قدر علی شهامت داشت
چه بانویی که به حد کمال در همه حال
اراده داشت وفا داشت عزم و همت داشت
چه بانویی که به هنگامه ی اسارت هم
وقار داشت حیا داشت شرم و عفت داشت
چه بانویی که همه عمر در نیایش شب
هزار بار ز خود تا خدای هجرت داشت
چه بانویی که به همراه یک مدینه صفا
گلاب گریه و یک کربلا مصیبت داشت
چه بانویی که به خورشید خون گرفته ی عشق
به قدر وسعت هفت آسمان محبت داشت
دل تو بود پر از التهاب شوق حسین
که لحظه لحظه ی عمرت از این حکایت داشت
حسین نیز به شایستگی نثار تو کرد
هر آنچه عاطفه و التفات و رأفت داشت
نبود حاجت بوسیدن گلوی حسین
حسین با تو هزاران هزار حجت داشت
حسین از تو جدایی نداشت در هر حال
مگر بخاطر انسی که با شهادت داشت
چراغ آخرتش باد شاعری که سرود
سه بیت ناب که دنیایی از طراوت داشت
«نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سید الشهدا بر جدال طاقت داشت
هوا ز جور مخالف چو نیلگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
ستاره ی سحر تو که روی خاک افتاد
هزار و نهصد و پنجاه و یک جراحت داشت
من و مکارم اخلاق زینبی هیهات
کجا برابر خورشید ذره جرأت داشت
تو آن یگانه اسیری که در چهل منزل
بدوش خسته ی خود کوهی از رسالت داشت
تو خطبه خواندی و بر هم زدی اساس ستم
ستمگر از سخنت جا به خاک ذلت داشت
تو خطبه خواندی و در چهره ات تجسم یافت
علی که در سخنش آیت فصاحت داشت
پیام خون و شرف را به شام و کوفه رساند
صدای روح نوازت که رنگ محنت داشت
به هر بهانه به تفسیر انقلاب نشست
کلام روح فزایت که رنج غربت داشت
هلال یک شبه ات جلوه کرد از سر نی
که با تو سوخته دل اشتیاق صحبت داشت
پس از زیارت خون سر تو از محمل
شفق طلوع نمی کرد اگر مروت داشت
شفق مشهدی
****************
اشعار ورود کاروان اهل بیت به شهر شام - علی اکبر لطیفیان
باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان
دست بسته، مو پریشان، مو کنان، مویه کنان
باورت می شد ببینی دختر خورشید را
کوچه کوچه در کنار سایه ی نامحرمان
نه لبی مانده برای تو نه جای سالمی
من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان
چه عجب ! طشتی برای این سرت آورده اند
ای سر منزل به منزل ای سر یحیی نشان
تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لبهای زیر خیزران
ای تمامی غرور من فدای غیرتت
لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران
این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند
شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآن بخوان
علی اکبر لطیفیان
***************
اشعار شام - حضرت رقیه(س) - علی اکبر لطیفیان
پایش ز دست آبله آزار می کشد
از احتیاط دست به دیوار می کشد
درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها
"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"
دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح
بر روی خاک عکس علمدار می کشد
او هرچه میکشد به خدای یتیم ها
از چشم های مردم بازار می کشد
گیرم برای خانه تان هم کنیز شد
آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟
چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟
نقشی که میکشد همه را تار می کشد
لب های بی تحرک او با چه زحمتی
خود را به سمت کنج لب یار می کشد
علی اکبر لطیفیان
***************
اشعار مدح حضرت زینب(س) - قیصر امین پور
دلش دریای صدها کهکشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر
دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبر زینب، صبر خسته
صدایش رنگ و بویی آشنا داشت
طنین موج آیات خدا داشت
زبانش ذوالفقاری صیقلی بود
صدا، آیینهی صوت علی بود
چه گوشی میکند باور شنیدن؟
خروشی این چنین مردانه از زن
به این پرسش نخواهد داد پاسخ
مگر اندیشهی اهل تناسخ
حلول روح او، درجسم زینب
علی دیگری با اسم زینب
زنی عاشق، زنی اینگونه عاشق
زنی، پیغمبر قرآن ناطق
زنی، خون خدایی را پیمبر
زن و پیغمبری؟ الله اکبر
قیصر امین پور
*****************
اشعار ورود کاروان اهل بیت به شهر شام - مجید تال
با دست بسته هست ولی دست بسته نیست
گر چه سرش شکسته ولی سرشکسته نیست
هرچند سربه زیر... ولی سرفراز بود
زینب قیام کرده چون از پا نشسته نیست
رنج سفر ،خطر، غم بازار،چشم شوم
داغ سه ساله دیده ولی باز خسته نیست
حتی اگر به صورت او سنگ می خورد
هیهات بند معجرش از هم گسسته نیست
چشم او در اثر حادثه کم سو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است
بیت بیت دل او از هم پاشیده شده
صورتش در اثر لطمه خراشیده شده
گفت برخیز که من زینب مجروح توام
چند روزیست که محو لب مجروح توام
این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت
پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت
این رباب است که این گونه دلش ویران است
در پی قبر علی اصغر خود حیران است
گر چه من در اثر حادثه کم می بینم
ولی انگار دراین دشت علم می بینم
دارد انگار علمدار تو برمی گردد
مشک بر دوش ببین یار تو برمی گردد
خوب می شد اگر او چند قدم می آمد
خوب می شد اگر او تا به حرم می آمد
تا علی اصغر تو تشنه نمی مرد حسین
تا رقیه کمی افسوس نمی خورد حسین
راستی دختر تو...دختر تو...شرمنده
زجر...سیلی...رخ نیلی...سرتو شرمنده
وای از دختر و از یوسف بازار شدن
وای از مردم نا اهل و خریدار شدن
سنگ هایی که پریده است به سوی سر تو
چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو
سرخی چشم خبر می دهد از دل خونی
وای از آن لحظه که شد چوبه ی محمل خونی
مجید تال
****************
اشعار روضه حضرت زینب(س) - وحید قاسمی
دوباره روضه تلخ اسارت زینب
مرور متن کتاب شرافت زینب
وجود معجری از نور- پرده در پرده-
دلیل محکم حکم قداست زینب
مسیر دین خدا را نشانمان داده
چراغ روشن برج هدایت زینب
رموز جمله ی-من را دعا نما خواهر
نهفته در ثمرات عبادت زینب
سکوت محض جرس های لشگر دشمن
نشان ز معجزه ای از رسالت زینب
صدای قاری قرآن روی نی نگذاشت
نگاه ها برود سمت ساحت زینب
به پیش کعب نی و سنگ راست قامت بود
رقیه درس گرفت از شجاعت زینب
نهیب حیدری اش کاخ ظلم را لرزاند
یزید شوکه شده از این شهامت زینب
لغات خطبه ی زینب،لغات قرآن بود
ملائکه همه مات بلاغت زینب
وحید قاسمی
******************
اشعار مدح حضرت زینب)س( - علی اکبر لطیفیان
ای اذان پر از نماز حسین
جا نماز همیشه باز حسین
نام سبزت ،اقامه ی زهرا
زندگیت ادامه ی زهرا
مثل بیت الحرام یا زینب
واجب الاحترام ، یا زینب
ذکر ایاک نستعین لبم
آیه های تو همنشین لبم
حضرت مریم قبیله ی ما
آیة اللهِ ما عقیله ی ما
ما دو آینه ی مقابل هم
جلوه های پر از تکامل هم
بال یکدیگریم ،در همه جا
تا خدا می پریم ، در همه جا
ای حیاط دوباره ی هستی
زینت گوشواره ی هستی
پر من بال من کبوتر من
سایبان همیشه ی سرِ من
بیشتر از همه رجز خواندی
بیشتر زیر نیزه ها ماندی
تو ابوالفضل در برابرمی
تو حسین دوباره ی حَرَمی
عصمت الله ، دختر زهرا
آن زمانی که آمدیم اینجا
چشمهایت سپیده ی ما بود
پای تو روی دیده ی ما بود
از برایم تو خواهری کردی
خواهری نه که مادری کردی
به تو ام الحسین باید گفت
محور عالمین باید گفت
ای پریشانی به دنبالم
التماسِ کنار گودالم
صبح فردای بعد عاشورا
ده نفر از قبیله هایِ زنا
رویِ شن ها تن مرا بستند
نعل تازه به اسبها بستند
بدنم را به خاک تن کردند
مثل یک لاله پیرهن کردند
یک نفر فیض از حضورم برد
یک نفر نیز در تنورم برد
ای ورق پاره هایِ تا خورده
زائر این زمین جا خورده
رنگ و روی شما پریده نبود
بالهای شما بریده نبود
بعد یک انتظار برگشی
سر ظهرِ قرار برگشتی
ماه رفتی و هاله آمده ای
یاس رفتی و لاله آمده ای
از چه داری به خویش می پیچی
نکند بی سه ساله آمده ای ؟
ای غریب همیشه تنهایم
آفتاب نجیب صحــــــــرایم
پیش چشمان خیره ی مردم
صبح دلگیر روز یازدهم
دختران مرا کجا بردی ؟
اختران مرا کجا بردی
ای مناجات خسته حرف بزن
ای نماز شکسته حرف بزن
با من از خارهای جاده بگو
از اسیری ِ خانواده بگو
از کبودی دستهای عرب
از تماشای بی حیای عرب
راستی از سفر چه آوردی ؟
غیر از این چند سر چه آوردی ؟
آن شبی که کنارتان بودم
میهمان بهـــــــــــارتان بودم
دخترم در خرابه ای که نخفت
در گوشم چه چیزها که نگفت
حال از این نگات می پرسم
از همین چشمهات می پرسم
ای وقار شکسته ی عباس
اقتدار شکسته ی عباس
سر بازار ازدحام چه بود ؟
ماجرای کنیز و شام چه بود ؟
علی اکبر لطیفیان
****************
اشعار ورود کاروان اهل بیت به شهر شام - وحید قاسمی
جماعتی که به سر نیزه ها نظر دارند
نشسته اند زمین، تا که سنگ بردارند
یهودیان زسر بام های خانه ی خویش
چه نقشه های پلیدی درون سر دارند
خدا به خیر کند، سنگ های بی احساس
برای کودک مان روی نی خطر دارند
بخوان دو آیه نگویند خارجی هستیم
زایل و طایفه مان شامیان خبر دارند!؟
درست لعل لبت را نشانه می گیرند
چقدر سنگ زن ماهر و قدر دارند
دلم شکست، خدا لعنتت کند ای شهر
نگاه کن همه ی دختران پدر دارند
بس است گریه برای جراحت چشمت
نگفته بودم عمو اشک ها ضرر دارد
وحید قاسمی
****************
اشعار روضه حضرت رقیه(س) - رضا جعفری
جهان بدون وجودت خرابۀ عدم است
خرابه با گل رویت وجود دم به دم است
به چشم کودک عاقل مرا نگاه مکن
کسی که عشق ندارد به عقل متهم است
هزار کعبه نی و دشنه گر قلم گردند
برای گفتن یک ضرب تازیانه کم است
میان خندۀ این چشمهای بی پروا
یتیم را به تماشا گذاشتن ستم است
بگو برای چه دشنام می دهند مرا؟
رقیه ترجمۀ زخمهای محترم است
رضا جعفری
****************
اشعار مدح حضرت زینب(س) - استاد قاسم سرویها
زینب آمد شام را یکباره ویران کرد و رفت
اهل عالم را زکار خویش حیران کرد و رفت
از زمین کربلا تا کوفه و شام خراب
هر کجا بنهاد پا ، فتحی نمایان کرد و رفت
با لسان مرتضی از ماجرای نینوا
خطبه ای جا نسوزانند در کوفه عنوان کرد و رفت
با کلام جانفزا اثبات دین حق نمود
عالمی را دوستدار اهل ایمان کرد و رفت
فاش میگویم من آن بانوی عظمای دلیر
از بیان خویش دشمن را هراسان کرد و رفت
بر فرازنی چو آن قرآن ناطق را بدید
با عمل آن بی قرین اثبات قرآن کرد و رفت
در دیار شام برپا کرد از نو انقلاب
سنگر ستمگران را سست بنیان کرد و رفت
خطبة غرا بیان فرمود در کاخ یزید
کاخ استبداد را از ریشه ویران کرد و رفت
از کلام حق پسندش شد حقیقت آشکار
اهل حق را شامل الطاف یزدان کرد و رفت
شام غرق عیش و عشرت بود در وقت ورود
وقت رفتن شام را شام غریبان کرد و رفت
دخت شه را بعد مردن در خرابه جای داد
گنج را در گوشه ی ویرانه پنهان کرد و رفت
زآتش دل بر مزار دختر سلطان دین
در وداع آخرین شمعی فروزان کرد و رفت
استاد قاسم سرویها
https://eitaa.com/fazlll
دیوان اشعار محمد اسماعیل فضل الهی
امید آخر دلهای بیقرار حسین
«مرا هزار امید است و هر هزار» حسین
به کوهِ امنیت و بندگی رسید سریع
بهکشتی تو هرآنکس که شد سوار حسین
تویی که شأن نزول «تبارکاللّه»ی
بهخلقت تو خدا کرده افتخار حسین
خدا به طالع ما مهر نوکری زده است
به غیر نوکریات نیست کاروبار حسین
غلام و نوکر و مداح و شاعر و خادم
گذاشتی سر ما اسم مستعار حسین
گناهکارم و در بین خلق محترمم
غلامی تو بهمن داده اعتبار حسین
از این محبّت و این عشق و این حسینیهها
هزارشکر که «لایمکنالفرار» حسین
اگر حبیب به عشقت دوبار جان دادهست
هزار جان بده تا من هزاربار حسین
مجتبی خرسندی
https://eitaa.com/fazlll
دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی
ماه صفر رسید و بلا درکمین ماست
براهلبیت اوجِ مصیبات وغصه هاست
آنچه که درصفر کند از ما بلا حذر
گریه به آهِ ماتمِ زینب به روضه هاست
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
اثر: محمد اسماعیل فضل الهی
#امام_حسین
#اسارت
#شام #مجلس_یزید
وقتی رسید قافله در مجلس یزید
بالا گرفت قائله در مجلس یزید
اشک سر بریده در آمد که پا گذاشت
زینب میان سلسله در مجلس یزید
زینب رسید و دور و برش جمع خسته ای
با پای پر ز آبله در مجلس یزید
داغ رباب تازه شد آن لحظه ای که دید
بالا نشسته حرمله در مجلس یزید
با کینه ای به قدمت تاریخ، کفر داشت
با دین سر مقابله در مجلس یزید
دف ها به روی دست، و کِل می کشید مست
مطرب میان هلهله در مجلس یزید
بزم شراب بود و چه کردند پای تشت
رقاصه ها پِیِ صِله در مجلس یزید
ای وای، بین جام شراب و سر امام
چندان نبود فاصله در مجلس یزید
بالا که رفت چوب، سه ساله بلند شد
صبرش نداشت حوصله در مجلس یزید
شد اشک چشم، بغض و بدل کرد این چنین
آتش فشان به زلزله در مجلس یزید
صحبت که از خرید و فروش کنیز شد
افتاد باز ولوله در مجلس یزید
خون خورد زینب و جگرش پاره پاره شد
از دست إبن آکله در مجلس یزید
#مصطفی_متولی
دیوان اشعار محمد اسماعیل فضل الهی
#پایان_ماه_محرم
پلکی به هم زدیم و محرم تمام شد
صد زخم دارد این دل و مرحم تمام شد
نذر و نیاز و خدمت و عرض ارادتم
آقا اگر زیاد و اگر کم، تمام شد
باور نمیکنم که محرم به سر رسید
من که هنوز گریه نکردم، تمام شد
از روضههای مقتل زینب شروع کن
گیرم که روضههای "مُقَرَّم" تمام شد
از هرچه بگذرم سخن یار خوشتر است
یک بیت عرض روضه و عرضم تمام شد
::
دستت کجاست تا بشود سایهبان حسین
زینب کجا و مجلس نامحرمان حسین...
✍ #حمیدرضا_محسنات
#امام_حسین_ع_مناجات_محرمی
#پایان_ماه_محرم
یک ماه میشود که ز جان گریه کردهام
با روضههای مرثیهخوان گریه کردهام
یک ماه میشود که به لبهای تشنهات
نزدیک آبهای روان گریه کردهام
یک ماه میشود که ز غمهای خواهرت
همناله با امام زمان گریه کردهام
گاهی در اول سلام زیارت، دم غروب
در حسرت زیارتتان گریه کردهام
گاهی بیاد خیمهی آتش گرفتهات
گاهی برای دخترتان گریه کردهام
گاهی میان واحد و سنگین و شور و دم
دست خودم نبوده، سینهزنان گریه کردهام
اشکی نماند، از غم بر نیزه رفتنت
بر ماجرای تیر و کمان گریه کردهام
اصلا عجیب بود حال و هوای محرمام
کلی برای غربتتان گریه کردهام
::
آمد نشست، دست به روی سرش گذاشت
هر تکه را که دید روی پیکرش گذاشت
از یک طرف کمی گل ریحانه جمع کرد
از یک طرف کمی پر پروانه جمع کرد
یک، نه، دو، نه... چقدر شبش پر ستاره بود
یک جسم خسته بود ولی پاره پاره بود
خون میجهید و تاب و توانش نمانده بود
جان در تن امام زمانش نمانده بود
انگشترت کجاست؟! بمیرم برای تو
آب آورت کجاست؟! بمیرم برای تو
وقت اذان شده است بگو اکبرم کجاست؟
پیراهن سفارشی مادرم کجاست؟
✍ #مهدی_صفی_یاری
https://eitaa.com/fazlll
دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی
روضهٔ #دیر_راهب
اي میهمان بی بدن ای سر خوش آمدي
از بزم این جماعت مهمانکش آمدي
دیریست وا نگشته به این دِیْر پای غیر
تو آمدی که با تو شوم عاقبت بخیر
در کسوت مسیح به مهمانی آمدي
وقتی به دِیْر راهب نصرانی آمدی
تو قصد کردهای همه دنیای من شوی
ترسا شدم كه حضرت عیسای من شوی
بي پيكر آمدي سر و جانم فداي تو
اي سر! بگو چگونه نهم سر به پاي تو
اي سيب سرخ! آمدهاي تا ببويمت
بگذار با گلابِ نگاهم بشويمت
اين دِیْر كربلا شده قربانيات شوم
قربان زخم گوشهي پيشانيات شوم
دامن مكش ز دستم، دستم به دامنت
رأست چنين شدهست، چه كردند با تنت
از وضع نامرتب رگهاي گردنت
پيداست بد جدا شده رأس تو از تنت
"زخم لبت" گمان كنم اين زخم، كهنه نيست
اين خرده چوبها كه نشسته به لب ز چيست؟!
✍ #محمدعلي_بياباني
روضهی #دیر_راهب
مرا دِیریست روشنتر ز کعبه
اَمان اینجاست، ایمنتر ز کعبه
من اینجا در میان معبدِ خود
چه میبینم ز لطفِ سرمدِ خود
چه خورشیدی، عجب مهمانِ خوبی
طلوعش را نمیبیند غروبی
چه آقایی، چه مولایی، چه شاهی
تو ای سر! کیستی اینقدر ماهی؟
به تو میآید از ابرار باشی
ز نسل عترتِ اطهار باشی
تو شاید ای سر! عیسای مسیحی
مُشبَّک از چه مانند ضریحی؟!
چرا پیشانیِ تو سنگ خورده
چرا این روی ماهت چنگ خورده
چرا دندان و لبهایت شکسته
مگر بر صورتت نیزه نشسته
بیا ای سر، تو را چون گُل ببویم
گلاب آرَم، ز خون رویت بشویم
بگو ای سر، مگر مادر نداری؟!
بمیرم من، مگر خواهر نداری؟!
شنیدم با همین لعلِ پُر از خون
تو میگفتی که هستم ماهِ گردون
بگو یکبارِ دیگر یک کلامی
جوابم را بده، گفتم سلامی
**
سلام ای راهبِ دلخستۀ ما
سلام ای از ازل دلبستۀ ما
نه عیسایم، نه موسایم، نه نوحم
نه خورشیدم، نه مهتابم، نه روحم
حسینم من، شهید کربلایم
گلِ پیغبر و خیرالنسایم
هزاران عیسی و موسی غلامم
مسلمانانِ عالم را امامم
مسلمانان مرا دعوت نمودند
به رویم نیزه و خنجر گشودند
مرا از اسب، پائینم کشاندند
به روی پیکرم، مرکب دواندند
بسی بر حنجرم، خنجر کشیدند
مرا لبتشنه آخر سر بریدند
سرم بازیچه شد در دستِ اعدا
تنور و نیزه و حالا در اینجا
تو حالا میزبانِ هل اَتایی
شَوی اینک به راهِ ما فدایی
شهادت دِه به یکتایی، خدا را
بخوان نامِ نبی و مرتضا را
خدا خوانده تو را از اهل ایمان
نوشته نام تو جزءِ شهیدان
✍ #محمود_ژولیده
در امتداد اشک
ماه محرّم گذشت ماه صفر آمده
بر دل ماتم زده باز شرر آمده
قافله ای از جفا جانب شام بلا
شعله ور از داغ ها غرقِ خطر آمده
روز تعب های ما تیره چو شب های ما
آه به لب های ما ، خون به جگر آمده
قافله سالار غم خسته به گلزار غم
با دل خونبار غم دیده ی تر آمده
رأس پدر روی نی راه بلا کرده طی
ناله کنان دخت وی سوی پدر آمده
در دل ویرانِ او شعله کشد جان او
ماه ز هجران او جامه بِدَر آمده
غمزدگان بی پناه خون چکد از هر نگاه
این شجر اشک و آه پُر ز ثمر آمده
گوهر غم در صدف کوفه غمش یک طرف
بانگ رسد لاٰتَخَف وقت ظفر آمده
زینب اگر خسته است شاخه بشکسته است
از همه بگسسته است داغ به بر آمده
وقت پریشانی اش با دل توفانی اش
در شب ظلمانی اش شمس و قمر آمده
در دل آلاله ها می شکند ناله ها
"یاسر" ازین لاله ها بوی سحر آمده
محمود تاری «یاسر»
×

نینوا پایگاه اشعار و مرثیه اهل بیت
بی سر و سامان توام یا حسین(ع)
حضرت رقیه_شهادت
ای همسفر به نیزه مرا جز تو ماه نیست
من را به غیر روی تو شوق نگاه نیست
در این سه ساله غیر تو ذکری نگفته ام
شکر خدا که عمر کم من تباه نیست
با شک نگاه موی سپید از چه می کنی
آری رقیه تو منم اشتباه نیست
هر منزلی که آمده ام زخم خورده ام
شام کسی چو شام تن من سیاه نیست
دیگر مجاب رفتن با عمه ام مکن
دستم وبال گردن و پایم به ره نیست
فهمیده ام ز سیلی و شلاق و سلسله
ما را به غیر دامن عمه پناه نیست
با اینکه کودکان همه زخمی و خسته اند
اما تن کسی چو تنم راه راه نیست
بابا بگو که چشم عمو غیرتی کند
اینجا غیر طعنه و تیر نگاه نیست
برچسبها: ابالفضل العباس, اباعبدالله الحسین, کربلا, بین الحرمین
+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ ساعت 17:5 توسط سیدمحمد | نظر بدهيد
حضرت رقیه_شهادت
امشب به دامن من خورشید آرمیده
یا ماه آسمان ها در کلبه ام دمیده
دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست
کس روی دست دختر راس پدر ندیده
از دل چراغ گیرم از اشک گل فشانم
از زلف مشک ریزم بابا زره رسیده
از بس که چون بزرگان بارفراق بردم
درسن خردسالی سرو قدم خمیده
بابا چه شد که امشب، با سربه مازدی سر
جسمت کدام نقطه، در خاک و خون طپیده؟
هم کتف من سیاه است،هم روی من کبود است
هم فرق من شکسته،هم گوش من دریده
داغم به دل نشسته آهم زسر گذشته
چشمم به راه مانده اشکم به رخ چکیده
از بس پیاده رفتم پایم ز راه مانده
ازبس گرسنه خفتم رنگم زرخ پریده
تو رفع تشنگی کن از اشک دیده ی من
من بوسه می ستانم از حنجر بریده
انگشت های عمه بگرفته نقش گلزخم
از بس نشسته و خار از پای من کشیده
جسمم رود شبانه در خاک مخفیانه
یاد آورد ز زهرا دفن من شهیده
خفتم خموش و دادم بر بیت بیت میثم
صد محنت نگفته صد راز ناشنیده
برچسبها: ابالفضل العباس, اباعبدالله الحسین, کربلا, بین الحرمین
+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ ساعت 17:3 توسط سیدمحمد | نظر بدهيد
حضرت رقیه_شهادت
ای ماه خون گرفته که امشب برآمدی
نازم سرت به سر کشی از دختر آمدی
تو باغبان عشقی و از دشت لاله ها
در پیش یک چمن گل نیلوفر آمدی
دشمن گرفته کلبه مارا زچار سو
ای دلنواز من زکدامین در آمدی
راضی به زحمت تو نبودم که این چنین
بر دیدن رقیه خود با سر آمدی
جان منی که بر لب من آمدی پدر
عمر منی که گوشه ویران سر آمدی
ای از سفر رسیده چه آوردی ارمغان
دست تهی چرا به بر دختر آمدی
یادم بود که رفتی و اصغر به دوش تو
اینک چرا بدون علی اصغر آمدی
از بزم ما خرابه نشینان دگر مرو
ای ماه خون گرفته که امشب برامدی
برچسبها: ابالفضل العباس, اباعبدالله الحسین, کربلا, بین الحرمین
+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ ساعت 17:1 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه_شهادت
اى عمه بیا تا که غریبانه بگرییم
دور از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم
پژمرده گل روى تو از تابش خورشید
در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم
لبریز شد اى عمه دگر کاسه صبرم
بر حال تو و این دل ویرانه بگرییم
نومید ز دیدار پدر گشته دل من
بنشین به کنارم، پریشانه بگرییم
گردیم چون پروانه به گرد سر معشوق
چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم
این عقده مرا مى کشد اى عمه که باید
پیش نظر مردم بیگانه بگرییم
برچسبها: ابالفضل العباس, اباعبدالله الحسین, کربلا, بین الحرمین
+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ ساعت 17:0 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت(بحرالطویل)
آسمان تیره و تاریک و کدر بود در آن دم
سحری داشت پر از غم سحری مثل محرم
سحری تیرهتر از هر شب تاریک
و سیهتر ز سیاهی نه چراغی نه شهابی و نه ماهی
در آن صحنۀ تاریک و در آن ظلمت یک دست
فقط سوسوی یک تکه ستاره دل شب
چشم نواز همگان بود در عالم
و در این شب شب تاریکتر از شب
و ز هر درد لبالب
به صفی میگذرند از دل یک کوچه تنی چند ز اشراف
خدایا چه خبر هست؟
که اینگونه شتابان و نمایان
به میان دو صف از فوج نگهبان
ز گذر میگذرد
آه کجا؟
آه چرا؟
این دل شب
اول این صف به کف دست کسی بود طلایی
طبقی نقش و نگارین شده زرین شده
هر چند که یک خلعت سرخ است
به روی طبق، اما
ز دلش نور تلالو کند و راه شود روشن و اینان ز گذرها گذرند
آه کجا؟
آه چرا این دل شب؟
کیست خدا؟
در کف این مرد مگر پیک سفیری ست؟
مگر مقصدشان شخص امیری ست؟
مگر موسم مهمانی پیری ست؟
همه غرق تکلم پی دیدار و ملاقات
شتابان و پریشان و نمایان
به گذر میگذرند، آه چرا؟
هست در این راه
در این لحظهٔ بیگاه
که حیران شده
بیخود شده
همهٔ ارض و سما را
کمی صبر کنای دل...
بِشنو صوت ضعیفی
و ببین گریهٔ بیجوهری و
هق هقی از دور جگر سوز
در این لحظهٔ جانسوز
زند چنگ به سینه
به گمانم که شبیه است
به آن گریه بانوی مدینه
کمی صبر...
کمی صبر...
شاعر:حسن لطفی
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 22:21 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
مرا دشمن به قصد کُشت میزد
به جسم کوچک من مُشت میزد
هرآن گه پایم از ره خسته میشد
مرا با نیزهای از پُشت میزد
*
توئی ماه من و من چون ستاره
غمم گشته پدرجان بیشماره
اگر روی کبودم را تو دیدی
مکن دیگر نظر بر گوش پاره
*
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دو چشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را
شاعر:سید هاشم وفایی
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 22:19 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
با دست میگردم به دنبال سر تو
سوئی ندارد چشم ناز دختر تو
از بس که سیلی خوردهام از این و از آن
من گشتهام همتای زهرا مادر تو
دیگر توان راه رفتن هم ندارم
شاهد بود بر ماجرایم خواهر تو
با دیدن وضع تو؛ درد از خاطرم رفت
ای سر بگو با دخترت کو پیکر تو؟
از ضرب سنگ و خیزران؛ افتادن از نی
بابا بهم خورده نما و منظر تو
از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد
افتاده جای نیزهها بر حنجر تو...
شاعر:رضا رسولی
با تشکر از آقای رسولی برای ارسال این شعر
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 16:36 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
شبیهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است
تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است
غزل چگونه بگویم ز قطعههای تنت؟!
که بیت بیتِ تو از پیکـرت جدا شده است
چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!
کبوتران حرم، بال و پر نمیخواهند
که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است
فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است
طلوع کرده سَرَت... کاروان به دنبالش
میانِ راه ولی دخترت جدا شده است
که نیست در تنِ او جان، که بیامان بدَوَد
چگونه از پیِ این سَر، دوان دوان بدود؟
نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پارهٔ او
شده کبود در این آسمان ستارهٔ او
کمی گذشت که یک سایهای رسید از راه
که تازیانه به دستش گرفته و ناگاه
به ضرب میزند آن را به پهلویش که بیا
کِشیده است کمان دار، گیسویش که بیا
دوباره خاطرهٔ کوچه تازه شد در دشت
خمیده قامت و بیجان به کاروان برگشت
رسیدهاند به شام و خرابه منزلشان
سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان
وصالِ دختر و بابا رسیده است امشب
به غیرِ اشک، چه کَس حل نموده مشکلشان؟
* «نماز شامِ غریبان...» که گفتهاند، اینجاست!
وضو، ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان
میانِ عاشق و معشوق، جانِ دختر بود
که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان
هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست
در این سکوت که پیچید دورِ محملشان
وزیده است صدایی... شبیهِ لالایی ست
بغل گرفته پدر را! عجیب بابایی ست
به روی پای کبودش، نشسته خوابیده
شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده
خرابه ساکت و آرام، اشک میریزد
شکسته بغض و سرانجام اشک میریزد
رسیده است سحرگاهِ شستنِ بدنش
رسیده است سحر... یا شبِ کبودِ تنش؟!
خمیدهتر شده زینب در این سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار!
شاعر:عارفه دهقانی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 17:7 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
آهش میان هلهلهها ناپدید شد
از گریه بدون صدا ناامید شد
دیگر بلند نام تو را میزند صدا
او نوحه خواند و خالق طرحی جدید شد
از روی نی سرت به زمین خورده است باز
سردرد دختر تو دوباره شدید شد
باید زهیر بود که میدید دخترت
هفتاد دفعه پای سر تو شهید شد
تا مشت شمر موی تو را، پیش او کشید
او یک شبه تمامی مویش سپید شد
او گفته، با النگوی خود قهر کرده است؟!
چون سهم آن کسی که سرت را برید شد
آیینه غرور خودش را شکسته دید
از بعد آنکه وارد بزم یزید شد
با زحمت زیاد خودش دید بین طشت
درگیر با دهان تو چوبی پلید شد
شاعر:محسن حنیفی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 17:1 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
این روزها جز گریه غمخواری نداری
جز در صبوری سوختن کاری نداری
تنها شدی خیلی دلت را غم گرفته
در بارگاهت هیچ زوّاری نداری
نه در رواق و صحن نه پای ضریحت
ریحانۀ بابا عزاداری نداری
حتی کبوتر در حریمت پَر نگیرد
جز گَرد و خاکِ غربت انگاری نداری
صد لشکرِ مختار تحتِ امر داری
کی گفته بیبی جان کَس و کاری نداری
تکفیریِ از هر چه شمر و زَجر بدتر
تو فکر کردی که شرف داری نداری
این قبر مُهرِ بیمۀ عباس خورده
چاره به جز برگشت با خواری نداری
شاعر:علیرضا شریف
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:58 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی
از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی
گفتم به تن که آب شود از گرسنگی
از جان خود که سیر شدم در سه سالگی
من پای عشق تو کمرم تا شدای پدر
این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی
غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست
یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی
هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم
بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی
گرچه نرفتهام به کنیزی ولی عجیب
کوچک شدم، حقیر شدم، در سه سالگی
من فکر میکنم که همه فکر میکنند
خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی
شاعر:مصطفی متولی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:56 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
بر نیزهها از دور میدیدم سرت را
بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟
چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق
در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را
ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه
یک بار میشد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتی به ما از گوشواره
همراه خود بردی چرا انگشترت را
با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه
دیدم کبودیهای چشم مادرت را
یک روز بودم یاس باغ آرزویت
حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را
شاعر:یوسف رحیمی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:55 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
نه من ز تو، نه تو از من نداشتی خبری
به ما خرابه نشینان شبی بکن گذری
سه سالگی من و پیری تو مثل هم است
قدم خمیده و سهم دل است خون جگری
سه سالهها همه با ناز پیش باباها
سه سالگیِ من اما چه سخت شد سپری
مرا ببوس، بغل کن، کمی نوازش کن
دلم گرفته ازین لحظههای بیپدری
سه ساله را چه به سیلی و ضربه شلاق
سه ساله را چه به این روزهای در به دری
همین که دید ندارم پدر... عمو... حامی
برای من ز کتکها نذاشت بال و پری
همیشه سایه عباس بر سرم بوده
به غیر راس تو دیگر نمانده سایه سری
برای این همه سیلی و گوشواره کشی
به غیر قامت عمه نداشتم سپری
میان کوچه اهل یهود جان دادم
نمانده بود کسی که نکرده او نظری
به این امید نشستم در این خرابه شام
دلت بسوزد و من را به پیش خود ببری
شاعر:حسین ایزدی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:54 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
میگفت عمّهام به رخم بوسه دادهای
من با هوای دیدن تو زنده ماندهام
جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم
ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی
با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشهٔ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی بر نداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی
من کنار عمّه سِتادم به روی پای
مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم
دستی سیاه بیادبی کرد با سرت
من هم کبود دست روی سر گذاشتم
شاعر:علی انسانی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:25 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
من این ویرانه را از اشک دریا میکنم امشب
ز دریا گوهر مقصود پیدا میکنم امشب
سحرگاهان که در خواب است چشمزاده سفیان
به زاری سر به سوی حق تعالی میکنم امشب
ندارم تاب هجران پدر زین بیشتر برجان
زحق دیدار رویش را تمنّا میکنم امشب
اگر چندی پدر پنهان بود از چشم ما لیکن
من آن گم گشته راای عمّه! پیدا میکنم امشب
چو دانم ناله شب زنده داران بیاثر نبود
به آه نیمه شب این عقدهها وا میکنم امشب
اگر منت گذارد بر من و آید به بالینم
بدین شکرانه جان قربان بابا میکنم امشب
به گرد شمع رویش همچنان پروانه میسوزم
زمرگ خود در این ویرانه غوغا میکنم امشب
ز دشمن هرچه دیدم من نگفتم تاکنون با کس
ولی نزد پدر راز دل افشا میکنم امشب
من آن مرغ شباهنگم که از این لانه ویران
به ناگه آشیان برشاخ طوبی میکنم امشب
من آن طفل صغیر شاه دینم کز بر طفلان
به جنت جای در دامان زهرا میکنم امشب
همان درِّ یتیمزاده زهرا حسینم من
که همچون گنج در ویرانه مأوا میکنم امشب
رقیّه، آخرین قربانی شاه شهیدانم
که خود طومارمرگ خویش امضا میکنم امشب
تأسّی کردهام در کودکی بر مادرم زهرا
که با رخسار نیلی، ترک دنیا میکنم امشب
منم دُخت حسین و قبله حاجات اهل دل
همه درد «مؤید» را مداوا میکنم امشب
شاعر:سید رضا موید
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:23 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت
جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت
رخسارهاش حکایت بازار شام بود
با آن لباس حاجت راز مگو نداشت
آنجا اگر جه نان تصدق حرام بود
از بس گرسنه خفت، دگر رنگ و رو نداشت
در زیر تازیانه امانش بریده بود
میخواست نالهای کند اما عمو نداشت
کار از حنا و شانه کشیدن گذشته بود
گویی به زیر معجر صد پاره مو نداشت
آن پا که زخم آبلهاش سر گشوده بود
چون پای عمهاش رمق جستجو نداشت
شاعر:حسن لطفی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:19 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
مرغ بسمل شدهای بال و پرش میسوزد
کودکی زندگیاش در نظرش میسوزد
دختری که وسط خیمهای گیر افتاده
اولین شعله که آید سپرش میسوزد
سپرش سوخته و چادرش آتش گیرد
تا تکانی بخورد موی سرش میسوزد
بعد از آن قائله دیگر کمرش راست نشد
اثر سوختگی دور و برش میسوزد
تا رسد قطره اشکی سر زخم گونه
ناگهان گوشه چشمان ترش میسوزد
شدهام مثل همان مادر محزونی که
همه شهر ز آه سحرش میسوزد
عمه؛ آن شب که مرا روی هوا میآورد
ریشۀ موی سرم بین اثرش میسوزد
تا ترکهای لب تشنه بابا دیدم
جگرم گفت: هنوزم جگرش میسوزد
بعد از آنی که لبانم به لبانش چسبید
سینهام از نفس شعله ورش میسوزد
شاعر:قاسم نعمتی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:18 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی
از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی
گفتم به تن که آب شود از گرسنگی
از جان خود که سیر شدم در سه سالگی
من پای عشق تو کمرم تا شدای پدر
این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی
غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست
یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی
هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم
بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی
گرچه نرفتهام به کنیزی ولی عجیب
کوچک شدم، حقیر شدم، در سه سالگی
من فکر میکنم که همه فکر میکنند
خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی
شاعر:مصطفی متولی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:16 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
طورنشین میشوم سحر که بیاید
جلوهٔ ربانی پدر که بیاید
جار فقط میزنم میان خرابه
یار سفر کرده از سفر که بیاید
صبح خبر میدهند رفتن من را
از پدر رفتهام خبر که بیاید
نوبت ناز من است صبر ندارم
ناز مرا میخرد پدر که بیاید
گریهٔ من مال عمه است، و گر نه
زود مرا میبرند، سر که بیاید
حرف «کنیز» ی زدن چه فایده دارد...
گریه فقط میکنم اگر که بیاید
طفل، بساطی برای ناز ندارد
مقنعه و گوشواره در که بیاید
شاعر:علی اکبر لطیفیان
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:15 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
بر نیزهها از دور میدیدم سرت را
بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟
چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق
در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را
ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه
یک بار میشد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتی به ما از گوشواره
همراه خود بردی چرا انگشترت را
با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه
دیدم کبودیهای چشم مادرت را
یک روز بودم یاس باغ آرزویت
حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را
شاعر:یوسف رحیمی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:13 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
حاتم که ز جود شهرتی پیدا کرد
تا بر تو رسید سفرهاش را تا کرد
قربان دو دست کوچکت بیبی جان
کز خلق گرههای بزرگی وا کرد
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 20:12 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
دست از سرم بردار من بابا ندارم
زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم
گیسو سپیدم احترامم را نگهدار
سیلی نزن من با کسی دعوا ندارم
باشد بزن، چشم عمو را دور دیدی
من هیچ کس را بین این صحرا ندارم
زیبایی دختر به گیسوی بلند است
مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم
این چند وقته از در و دیوار خوردم
دیگر برای ضربه هایت جا ندارم
تا گیسوانم را ز دستانت درآرم
غیر از تحمل چاره ای اینجا ندارم
گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد
خسته شدم میلی به این دنیا ندارم
گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم
گوشی برای گوشواره ها ندارم
شیرین زبان بودم صدایم را بریدند
آهنگ سابق را به هر آوا ندارم
در پیش پایم نان و خرما پرت کردند
کاری دگر با شام و شامی ها ندارم
با ضربهٔ پا دنده هایم را شکستند
کی گفته من ارثیه از زهرا ندارم
نشناختم بابا تو را تغییر کردی
امشب دگر راهی به جز افشا ندارم
گویی تنور خولی آتش داشت آن شب
خیلی شده ترکیب رویت نامرتب
شاعر:قاسم نعمتی
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:56 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)
یک نیمه شب بهانهٔ دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد
اما نیامده ز سفر مهربان او
یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد
آخر رسید از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
با اشک چشم و گوشهٔ معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغی از علی اصغر گرفت و بعد
از روزهای بیکسیاش گفت با پدر
یعنی نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:
خورشید من به مغرب گودال رفتی و
باران تیر و نیزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتی از دل گودال قتلگاه
نیزه سر تو را به روی سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کینهای
بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد
اما دوباره فرصت جبران رسیده بود
یک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمهاش
با بالهای زخمی خود پر گرفت و بعد...
شاعر: یوسف رحیمی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 21:37 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)
طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟
که با سرت سر زدی به نازنین دخترت
ز تندباد خزان شکفتهتر میشوی
میشنوم هم چنان بوی گل از حنجرت
به گوشهٔ دامنم اگر چه خاکی بُوَد
اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت
تو کعبه من زائرت، خرابهام حائرت
حیف که نتوان کنم طواف دور سرت
ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر!
مرا به همره ببر به عصمت مادرت
فتح قیامت منم، سفیر شامت منم
تویی حسین شهید، منم پیام آورت
منم که باید کنم گریه برای پدر
تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت
خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان
بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت
پیکر رنجور من گرفته بود التیام
اگر بغل میگرفت مرا علی اکبرت
این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین
نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت
اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا
به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت
شاعر:غلامرضا سازگار
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 21:33 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)
بابا،دختر حرمله چه مغرور است
از سر بام،دست تکان می داد
او خبر داشت که من یتیم شدم
پدرش را به من نشان می داد
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۱ ساعت 1:8 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقيه(س)-شهادت
حضرت رقیه (س) -شهادت
نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان میداد
زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان میداد
تو روی نیزه هم اگر باشی، سایهات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه!ای خورشید! گرمیت جان به کاروان میداد
دیگر آسان نمیتوان رد شد، هرگز از پیش قتلگاهی که...
به دل روضه خوان تو -که منم-، کاش قدری خدا توان میداد:
سائلی آمد و تو در سجده، «انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را، این چنین دست ساربان میداد؟
کم کم آرام میشوی آری، سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف میزدم آه، درد دوری اگر امان میداد
شاعر:رضا يزداني
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:51 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقيه(س)-شهادت
حضرت رقیه (س) -شهادت
اگر چه مثل گل مثل پری بود
ولی بال و پرش نیلوفری بود
گِلش را با غم زهرا سرشتند
دو چشم نیلی ارث مادری بود
*
تحمّل دارد این چشمانتر؟ نه
تحمل دارد اما اینقدر! نه
به لب آمد دگر جان رقیه
بیا بابا ولی حرفِ سفر! نه
*
نمانده راه چاره آه بابا
دلم شد پاره پاره آه بابا
اگر میپرسی از حال رقیه
نپرس از گوشواره آه بابا
شاعر:يوسف رحيمي
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:48 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقيه(س)-شهادت
حضرت رقیه (س) -شهادت
دخترت هم غم پدر میخورد
هم غم موی شعله ور میخورد
نیزه دارت همین که میخندید
به غرورم چقدر بر میخورد
وسط کوچهٔ یهودیها
سینهام زخم بیشتر
تکه سنگی که خورد کنج لبت
خنجری شد که بر جگر میخورد
کمرم را شکست آخرِ
ضربههایی که بیخبر میخورد
بدنت را که زیر و رو کردند
دست من بود که به سر میخورد
شاعر:حسن لطفي
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:46 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقيه(س)-شهادت
حضرت رقیه (س) -شهادت
کلیم بیکفن کربلای میقاتی
خلیل بت شکن کعبهٔ خراباتی
چه فرق میکند آخر به نیزه یا گودال؟
همیشه و همه جا تشنهٔ مناجاتی
نخوان که نور کتاب خدا ندارد راه
به قلب سنگی این مردم خرافاتی
کنار نیزهٔ تو گریه میکند یحیی
شنیده معنی ذبح العظیم آیاتی
نگاه لطف تو یک دِیر را مسلمان کرد
مسیح من چِقَدَر صاحب کراماتی!
توان ناقه نشینی به دست و پایم نیست
خدا به خیر کند، وای عجب مکافاتی
شنیدهام که سفر رفتهای ولی بابا
برای من نخری گوشواره سوغاتی
شاعر:وحيد قاسمي
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:44 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقيه(س)-شهادت
حضرت رقیه (س) -شهادت
عمه جان این سر منوّر را
کمکم میکنی که بردارم
شامیانای حرامیان دیدید
راست گفتم که من پدر دارم
ای پدر جان عجب دلی دارم
ای پدر جان عجب سری داری
کیسویم را به پات میریزم
تا ببینی چه دختری داری
ای که جان سه سالهات بابا
به نگاه تو بستگی دارد
گر به پای تو بر نمیخیزم
چند جایم شکستگی دارد
آیههای نجیب و کوتاهم
شبی از ناقهام تنزل کرد
غنچههایی شبیه آلاله
روی چینهای دامنم گل کرد
دستی از پشت خیمهها آمد
+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ ساعت 17:5 توسط سیدمحمد | نظر بدهيد
حضرت رقیه_شهادت
امشب به دامن من خورشید آرمیده
یا ماه آسمان ها در کلبه ام دمیده
دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست
کس روی دست دختر راس پدر ندیده
از دل چراغ گیرم از اشک گل فشانم
از زلف مشک ریزم بابا زره رسیده
از بس که چون بزرگان بارفراق بردم
درسن خردسالی سرو قدم خمیده
بابا چه شد که امشب، با سربه مازدی سر
جسمت کدام نقطه، در خاک و خون طپیده؟
هم کتف من سیاه است،هم روی من کبود است
هم فرق من شکسته،هم گوش من دریده
داغم به دل نشسته آهم زسر گذشته
چشمم به راه مانده اشکم به رخ چکیده
از بس پیاده رفتم پایم ز راه مانده
ازبس گرسنه خفتم رنگم زرخ پریده
تو رفع تشنگی کن از اشک دیده ی من
من بوسه می ستانم از حنجر بریده
انگشت های عمه بگرفته نقش گلزخم
از بس نشسته و خار از پای من کشیده
جسمم رود شبانه در خاک مخفیانه
یاد آورد ز زهرا دفن من شهیده
خفتم خموش و دادم بر بیت بیت میثم
صد محنت نگفته صد راز ناشنیده
برچسبها: ابالفضل العباس, اباعبدالله الحسین, کربلا, بین الحرمین
+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ ساعت 17:3 توسط سیدمحمد | نظر بدهيد
حضرت رقیه_شهادت
ای ماه خون گرفته که امشب برآمدی
نازم سرت به سر کشی از دختر آمدی
تو باغبان عشقی و از دشت لاله ها
در پیش یک چمن گل نیلوفر آمدی
دشمن گرفته کلبه مارا زچار سو
ای دلنواز من زکدامین در آمدی
راضی به زحمت تو نبودم که این چنین
بر دیدن رقیه خود با سر آمدی
جان منی که بر لب من آمدی پدر
عمر منی که گوشه ویران سر آمدی
ای از سفر رسیده چه آوردی ارمغان
دست تهی چرا به بر دختر آمدی
یادم بود که رفتی و اصغر به دوش تو
اینک چرا بدون علی اصغر آمدی
از بزم ما خرابه نشینان دگر مرو
ای ماه خون گرفته که امشب برامدی
برچسبها: ابالفضل العباس, اباعبدالله الحسین, کربلا, بین الحرمین
+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ ساعت 17:1 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه_شهادت
اى عمه بیا تا که غریبانه بگرییم
دور از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم
پژمرده گل روى تو از تابش خورشید
در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم
لبریز شد اى عمه دگر کاسه صبرم
بر حال تو و این دل ویرانه بگرییم
نومید ز دیدار پدر گشته دل من
بنشین به کنارم، پریشانه بگرییم
گردیم چون پروانه به گرد سر معشوق
چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم
این عقده مرا مى کشد اى عمه که باید
پیش نظر مردم بیگانه بگرییم
برچسبها: ابالفضل العباس, اباعبدالله الحسین, کربلا, بین الحرمین
+ نوشته شده در شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ ساعت 17:0 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت(بحرالطویل)
آسمان تیره و تاریک و کدر بود در آن دم
سحری داشت پر از غم سحری مثل محرم
سحری تیرهتر از هر شب تاریک
و سیهتر ز سیاهی نه چراغی نه شهابی و نه ماهی
در آن صحنۀ تاریک و در آن ظلمت یک دست
فقط سوسوی یک تکه ستاره دل شب
چشم نواز همگان بود در عالم
و در این شب شب تاریکتر از شب
و ز هر درد لبالب
به صفی میگذرند از دل یک کوچه تنی چند ز اشراف
خدایا چه خبر هست؟
که اینگونه شتابان و نمایان
به میان دو صف از فوج نگهبان
ز گذر میگذرد
آه کجا؟
آه چرا؟
این دل شب
اول این صف به کف دست کسی بود طلایی
طبقی نقش و نگارین شده زرین شده
هر چند که یک خلعت سرخ است
به روی طبق، اما
ز دلش نور تلالو کند و راه شود روشن و اینان ز گذرها گذرند
آه کجا؟
آه چرا این دل شب؟
کیست خدا؟
در کف این مرد مگر پیک سفیری ست؟
مگر مقصدشان شخص امیری ست؟
مگر موسم مهمانی پیری ست؟
همه غرق تکلم پی دیدار و ملاقات
شتابان و پریشان و نمایان
به گذر میگذرند، آه چرا؟
هست در این راه
در این لحظهٔ بیگاه
که حیران شده
بیخود شده
همهٔ ارض و سما را
کمی صبر کنای دل...
بِشنو صوت ضعیفی
و ببین گریهٔ بیجوهری و
هق هقی از دور جگر سوز
در این لحظهٔ جانسوز
زند چنگ به سینه
به گمانم که شبیه است
به آن گریه بانوی مدینه
کمی صبر...
کمی صبر...
شاعر:حسن لطفی
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 22:21 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
مرا دشمن به قصد کُشت میزد
به جسم کوچک من مُشت میزد
هرآن گه پایم از ره خسته میشد
مرا با نیزهای از پُشت میزد
*
توئی ماه من و من چون ستاره
غمم گشته پدرجان بیشماره
اگر روی کبودم را تو دیدی
مکن دیگر نظر بر گوش پاره
*
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دو چشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را
شاعر:سید هاشم وفایی
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 22:19 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
با دست میگردم به دنبال سر تو
سوئی ندارد چشم ناز دختر تو
از بس که سیلی خوردهام از این و از آن
من گشتهام همتای زهرا مادر تو
دیگر توان راه رفتن هم ندارم
شاهد بود بر ماجرایم خواهر تو
با دیدن وضع تو؛ درد از خاطرم رفت
ای سر بگو با دخترت کو پیکر تو؟
از ضرب سنگ و خیزران؛ افتادن از نی
بابا بهم خورده نما و منظر تو
از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد
افتاده جای نیزهها بر حنجر تو...
شاعر:رضا رسولی
با تشکر از آقای رسولی برای ارسال این شعر
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 16:36 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
شبیهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است
تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است
غزل چگونه بگویم ز قطعههای تنت؟!
که بیت بیتِ تو از پیکـرت جدا شده است
چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟!
کبوتران حرم، بال و پر نمیخواهند
که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است
فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است
طلوع کرده سَرَت... کاروان به دنبالش
میانِ راه ولی دخترت جدا شده است
که نیست در تنِ او جان، که بیامان بدَوَد
چگونه از پیِ این سَر، دوان دوان بدود؟
نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پارهٔ او
شده کبود در این آسمان ستارهٔ او
کمی گذشت که یک سایهای رسید از راه
که تازیانه به دستش گرفته و ناگاه
به ضرب میزند آن را به پهلویش که بیا
کِشیده است کمان دار، گیسویش که بیا
دوباره خاطرهٔ کوچه تازه شد در دشت
خمیده قامت و بیجان به کاروان برگشت
رسیدهاند به شام و خرابه منزلشان
سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان
وصالِ دختر و بابا رسیده است امشب
به غیرِ اشک، چه کَس حل نموده مشکلشان؟
* «نماز شامِ غریبان...» که گفتهاند، اینجاست!
وضو، ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان
میانِ عاشق و معشوق، جانِ دختر بود
که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان
هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست
در این سکوت که پیچید دورِ محملشان
وزیده است صدایی... شبیهِ لالایی ست
بغل گرفته پدر را! عجیب بابایی ست
به روی پای کبودش، نشسته خوابیده
شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده
خرابه ساکت و آرام، اشک میریزد
شکسته بغض و سرانجام اشک میریزد
رسیده است سحرگاهِ شستنِ بدنش
رسیده است سحر... یا شبِ کبودِ تنش؟!
خمیدهتر شده زینب در این سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار!
شاعر:عارفه دهقانی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 17:7 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
آهش میان هلهلهها ناپدید شد
از گریه بدون صدا ناامید شد
دیگر بلند نام تو را میزند صدا
او نوحه خواند و خالق طرحی جدید شد
از روی نی سرت به زمین خورده است باز
سردرد دختر تو دوباره شدید شد
باید زهیر بود که میدید دخترت
هفتاد دفعه پای سر تو شهید شد
تا مشت شمر موی تو را، پیش او کشید
او یک شبه تمامی مویش سپید شد
او گفته، با النگوی خود قهر کرده است؟!
چون سهم آن کسی که سرت را برید شد
آیینه غرور خودش را شکسته دید
از بعد آنکه وارد بزم یزید شد
با زحمت زیاد خودش دید بین طشت
درگیر با دهان تو چوبی پلید شد
شاعر:محسن حنیفی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 17:1 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
این روزها جز گریه غمخواری نداری
جز در صبوری سوختن کاری نداری
تنها شدی خیلی دلت را غم گرفته
در بارگاهت هیچ زوّاری نداری
نه در رواق و صحن نه پای ضریحت
ریحانۀ بابا عزاداری نداری
حتی کبوتر در حریمت پَر نگیرد
جز گَرد و خاکِ غربت انگاری نداری
صد لشکرِ مختار تحتِ امر داری
کی گفته بیبی جان کَس و کاری نداری
تکفیریِ از هر چه شمر و زَجر بدتر
تو فکر کردی که شرف داری نداری
این قبر مُهرِ بیمۀ عباس خورده
چاره به جز برگشت با خواری نداری
شاعر:علیرضا شریف
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:58 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی
از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی
گفتم به تن که آب شود از گرسنگی
از جان خود که سیر شدم در سه سالگی
من پای عشق تو کمرم تا شدای پدر
این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی
غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست
یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی
هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم
بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی
گرچه نرفتهام به کنیزی ولی عجیب
کوچک شدم، حقیر شدم، در سه سالگی
من فکر میکنم که همه فکر میکنند
خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی
شاعر:مصطفی متولی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:56 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
بر نیزهها از دور میدیدم سرت را
بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟
چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق
در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را
ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه
یک بار میشد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتی به ما از گوشواره
همراه خود بردی چرا انگشترت را
با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه
دیدم کبودیهای چشم مادرت را
یک روز بودم یاس باغ آرزویت
حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را
شاعر:یوسف رحیمی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:55 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
نه من ز تو، نه تو از من نداشتی خبری
به ما خرابه نشینان شبی بکن گذری
سه سالگی من و پیری تو مثل هم است
قدم خمیده و سهم دل است خون جگری
سه سالهها همه با ناز پیش باباها
سه سالگیِ من اما چه سخت شد سپری
مرا ببوس، بغل کن، کمی نوازش کن
دلم گرفته ازین لحظههای بیپدری
سه ساله را چه به سیلی و ضربه شلاق
سه ساله را چه به این روزهای در به دری
همین که دید ندارم پدر... عمو... حامی
برای من ز کتکها نذاشت بال و پری
همیشه سایه عباس بر سرم بوده
به غیر راس تو دیگر نمانده سایه سری
برای این همه سیلی و گوشواره کشی
به غیر قامت عمه نداشتم سپری
میان کوچه اهل یهود جان دادم
نمانده بود کسی که نکرده او نظری
به این امید نشستم در این خرابه شام
دلت بسوزد و من را به پیش خود ببری
شاعر:حسین ایزدی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:54 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
میگفت عمّهام به رخم بوسه دادهای
من با هوای دیدن تو زنده ماندهام
جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم
ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی
با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشهٔ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی بر نداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی
من کنار عمّه سِتادم به روی پای
مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم
دستی سیاه بیادبی کرد با سرت
من هم کبود دست روی سر گذاشتم
شاعر:علی انسانی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:25 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
من این ویرانه را از اشک دریا میکنم امشب
ز دریا گوهر مقصود پیدا میکنم امشب
سحرگاهان که در خواب است چشمزاده سفیان
به زاری سر به سوی حق تعالی میکنم امشب
ندارم تاب هجران پدر زین بیشتر برجان
زحق دیدار رویش را تمنّا میکنم امشب
اگر چندی پدر پنهان بود از چشم ما لیکن
من آن گم گشته راای عمّه! پیدا میکنم امشب
چو دانم ناله شب زنده داران بیاثر نبود
به آه نیمه شب این عقدهها وا میکنم امشب
اگر منت گذارد بر من و آید به بالینم
بدین شکرانه جان قربان بابا میکنم امشب
به گرد شمع رویش همچنان پروانه میسوزم
زمرگ خود در این ویرانه غوغا میکنم امشب
ز دشمن هرچه دیدم من نگفتم تاکنون با کس
ولی نزد پدر راز دل افشا میکنم امشب
من آن مرغ شباهنگم که از این لانه ویران
به ناگه آشیان برشاخ طوبی میکنم امشب
من آن طفل صغیر شاه دینم کز بر طفلان
به جنت جای در دامان زهرا میکنم امشب
همان درِّ یتیمزاده زهرا حسینم من
که همچون گنج در ویرانه مأوا میکنم امشب
رقیّه، آخرین قربانی شاه شهیدانم
که خود طومارمرگ خویش امضا میکنم امشب
تأسّی کردهام در کودکی بر مادرم زهرا
که با رخسار نیلی، ترک دنیا میکنم امشب
منم دُخت حسین و قبله حاجات اهل دل
همه درد «مؤید» را مداوا میکنم امشب
شاعر:سید رضا موید
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:23 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت
جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت
رخسارهاش حکایت بازار شام بود
با آن لباس حاجت راز مگو نداشت
آنجا اگر جه نان تصدق حرام بود
از بس گرسنه خفت، دگر رنگ و رو نداشت
در زیر تازیانه امانش بریده بود
میخواست نالهای کند اما عمو نداشت
کار از حنا و شانه کشیدن گذشته بود
گویی به زیر معجر صد پاره مو نداشت
آن پا که زخم آبلهاش سر گشوده بود
چون پای عمهاش رمق جستجو نداشت
شاعر:حسن لطفی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:19 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
مرغ بسمل شدهای بال و پرش میسوزد
کودکی زندگیاش در نظرش میسوزد
دختری که وسط خیمهای گیر افتاده
اولین شعله که آید سپرش میسوزد
سپرش سوخته و چادرش آتش گیرد
تا تکانی بخورد موی سرش میسوزد
بعد از آن قائله دیگر کمرش راست نشد
اثر سوختگی دور و برش میسوزد
تا رسد قطره اشکی سر زخم گونه
ناگهان گوشه چشمان ترش میسوزد
شدهام مثل همان مادر محزونی که
همه شهر ز آه سحرش میسوزد
عمه؛ آن شب که مرا روی هوا میآورد
ریشۀ موی سرم بین اثرش میسوزد
تا ترکهای لب تشنه بابا دیدم
جگرم گفت: هنوزم جگرش میسوزد
بعد از آنی که لبانم به لبانش چسبید
سینهام از نفس شعله ورش میسوزد
شاعر:قاسم نعمتی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:18 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی
از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی
گفتم به تن که آب شود از گرسنگی
از جان خود که سیر شدم در سه سالگی
من پای عشق تو کمرم تا شدای پدر
این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی
غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست
یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی
هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم
بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی
گرچه نرفتهام به کنیزی ولی عجیب
کوچک شدم، حقیر شدم، در سه سالگی
من فکر میکنم که همه فکر میکنند
خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی
شاعر:مصطفی متولی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:16 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
طورنشین میشوم سحر که بیاید
جلوهٔ ربانی پدر که بیاید
جار فقط میزنم میان خرابه
یار سفر کرده از سفر که بیاید
صبح خبر میدهند رفتن من را
از پدر رفتهام خبر که بیاید
نوبت ناز من است صبر ندارم
ناز مرا میخرد پدر که بیاید
گریهٔ من مال عمه است، و گر نه
زود مرا میبرند، سر که بیاید
حرف «کنیز» ی زدن چه فایده دارد...
گریه فقط میکنم اگر که بیاید
طفل، بساطی برای ناز ندارد
مقنعه و گوشواره در که بیاید
شاعر:علی اکبر لطیفیان
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:15 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
بر نیزهها از دور میدیدم سرت را
بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟
چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق
در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را
ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه
یک بار میشد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتی به ما از گوشواره
همراه خود بردی چرا انگشترت را
با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه
دیدم کبودیهای چشم مادرت را
یک روز بودم یاس باغ آرزویت
حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را
شاعر:یوسف رحیمی
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:13 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
حاتم که ز جود شهرتی پیدا کرد
تا بر تو رسید سفرهاش را تا کرد
قربان دو دست کوچکت بیبی جان
کز خلق گرههای بزرگی وا کرد
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 20:12 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)-شهادت
دست از سرم بردار من بابا ندارم
زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم
گیسو سپیدم احترامم را نگهدار
سیلی نزن من با کسی دعوا ندارم
باشد بزن، چشم عمو را دور دیدی
من هیچ کس را بین این صحرا ندارم
زیبایی دختر به گیسوی بلند است
مثل گذشته گیسوی زیبا ندارم
این چند وقته از در و دیوار خوردم
دیگر برای ضربه هایت جا ندارم
تا گیسوانم را ز دستانت درآرم
غیر از تحمل چاره ای اینجا ندارم
گفتم به عمه از خدا مرگم بخواهد
خسته شدم میلی به این دنیا ندارم
گیرم که پس دادند هر دو گوشوارم
گوشی برای گوشواره ها ندارم
شیرین زبان بودم صدایم را بریدند
آهنگ سابق را به هر آوا ندارم
در پیش پایم نان و خرما پرت کردند
کاری دگر با شام و شامی ها ندارم
با ضربهٔ پا دنده هایم را شکستند
کی گفته من ارثیه از زهرا ندارم
نشناختم بابا تو را تغییر کردی
امشب دگر راهی به جز افشا ندارم
گویی تنور خولی آتش داشت آن شب
خیلی شده ترکیب رویت نامرتب
شاعر:قاسم نعمتی
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:56 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)
یک نیمه شب بهانهٔ دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد
اما نیامده ز سفر مهربان او
یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد
آخر رسید از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
با اشک چشم و گوشهٔ معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغی از علی اصغر گرفت و بعد
از روزهای بیکسیاش گفت با پدر
یعنی نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:
خورشید من به مغرب گودال رفتی و
باران تیر و نیزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتی از دل گودال قتلگاه
نیزه سر تو را به روی سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کینهای
بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد
اما دوباره فرصت جبران رسیده بود
یک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمهاش
با بالهای زخمی خود پر گرفت و بعد...
شاعر: یوسف رحیمی
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 21:37 توسط سیدمحمد | نظرات
حضرت رقیه(س)
طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟
که با سرت سر زدی به نازنین دخترت
ز تندباد خزان شکفتهتر میشوی
میشنوم هم چنان بوی گل از حنجرت
به گوشهٔ دامنم اگر چه خاکی بُوَد
اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت
تو کعبه من زائرت، خرابهام حائرت
حیف که نتوان کنم طواف دور سرت