eitaa logo
دیوان فضل
270 دنبال‌کننده
325 عکس
250 ویدیو
22 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هزار شُکر سَرم زیرِ پرچمِ حسن است شبِ ششم شده یعنی مُحَرم حسن است هزار شکر که زهرا خرید ما را باز که جمعِ ما همه در جنس دَرهَمِ حسن است بد است پیشِ کریمان که بیش و کم خواهیم که کار و بارِ دو عالم از عالم حسن است قسم به گریه‌کنانش که زود می‌بینیم قرارِ ما همه صحنِ معظَّمِ حسن است چه غم که قفل زیاد است از قضا و قَدَر کلیدِ رفعِ بلا ذکرِ اعظمِ حسن است چقدر فاطمه می‌خواهدش کسی را که کنارِ داغِ حسینش، غمش غمِ حسن است فقط نه مرحم انبوهِ زخم‌های حسین که اشکِ چشمِ عزادار، مرحم حسن است نه اینکه اول ماه صفر نه آخر آن محرم و صفر ما، مُحَرَمِ حسن است فقط نه کوچه و دیوار و آتش و سَم بود تمامِ کرببلا مقتلِ غمِ حسن است ✍ https://eitaa.com/fazlll دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی
رکاب از پا عقب مانده چه کراری، عجب گامی بلرزان تیغ خود را تا بلرزد ازرق شامی پیاپی چون جمل دشمن تو را سر می‌دهد ناله دوباره دهر می‌بیند حسن را سیزده ساله دو نیم از برق تیغت شد جیوشُ الإنسِ و الجِنَّه که جدت بود یا قاسم قَسیمُ النارِ و الجَنَّه به برق تیغ بُرّانت نشان کن هرچه جوشن را بدین رأیت که می‌بینم درآور کفر دشمن را شباهت تا به آنجایی که در رزم تو سرتاسر فلک فریاد می‌دارد علی اکبر...علی اکبر به بازو نامه‌ای داری اگر ضرب تو سنگین است بگو باز از لب تشنه که طعم مرگ شیرین است کسی از خیمه سمت تو به حال اضطراب آمد چنان شد قامتت آخر که پایت تا رکاب آمد ✍ 📝 https://eitaa.com/fazlll دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی
پا می‌کشم برخاک، آخر نا ندارم باید که برخیزم توانش را ندارم یک یک تمام دنده‌هایم را شکستند آنقدر تا خوردم که دیگر جا ندارم روی تن من دو قبیله جنگ کردند پس حق بده دستی ندارم، پا ندارم نام حسن را بردم و هی سنگ خوردم یک صورت سالم اگر حالا ندارم ناله زدم اما دهانم را گرفتند هم‌صحبتی جز سُم مرکب‌ها ندارم هرقدر که می‌شد برایت قد کشیدم تا که نگویی خوش قد و بالا ندارم می‌خواستم دیگر به تو بابا بگویم می‌خواستم لب وا کنم اما ندارم! ** دیگر جوانان بنی هاشم نداری ای بی کس من، اکبر و قاسم نداری ✍ https://eitaa.com/fazlll دیوان اشعار مذهبی محمد اسماعیل فضل الهی
هزار شُکر سَرم زیرِ پرچمِ حسن است شبِ ششم شده یعنی مُحَرم حسن است هزار شکر که زهرا خرید ما را باز که جمعِ ما همه در جنس دَرهَمِ حسن است بد است پیشِ کریمان که بیش و کم خواهیم که کار و بارِ دو عالم از عالم حسن است قسم به گریه کنانش که زود می‌بینیم قرارِ ما همه صحنِ معظمِ حسن است چه غم که قفل زیاد است از قضا و قَدَر کلیدِ رفعِ بلا ذکرِ اعظمِ حسن است چقدر فاطمه می‌خواهدش کسی را که کنارِ داغِ حسینش  غمش غمِ حسن است فقط نه مرحم انبوهِ زخمهای حسین که اشکِ چشمِ عزادار  مرحم حسن است همینکه روضه‌ی "لایومک" را حسن فرمود دمیده‌اند شروعِ عزا دَمِ حسن است نه اینکه اول ماه صفر نه آخر آن محرم و صفر ما، مُحَرَمِ حسن است فقط نه کوچه و دیوار و آتش و سم بود تمامِ کرببلا مقتلِ غمِ حسن است شاعر:
بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است... دست‌خطی حسنی داشت که ثابت می‌کرد سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است! جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی... تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است... شاعر:
دوش در خیمه اش از غصه نجاتم دادند تا فدایش بشوم برگ براتم دادند از عسل حرف زدم شاخه نباتم دادند یاحسن گفتم و فورا حسناتم دادند بیخیال همه ام‌ حضرت او را عشق است پدرم یاد به من داده عمو را عشق است قاسمم من که به یل های عرب هم رده ام با همین سن کمم مرشد این میکده ام با زره کار ندارم به کفن آمده ام من سر ازرق و چندین پسرش را زده ام اَشهد انَّ حسین بن علی ثارالله وقت جنگم همه گفتند که ماشاالله ولی الان بدنم بین بیابان مانده به تن من اثر سم ستوران مانده عمو از دیدن من خم شده حیران مانده روی لب هام فقط ذکر حسن جان مانده سنگ ها بوسه گرفتند همه از رویم پیچ خوردست به یک نیزه ی کوفی مویم لگدی خورده به روی پر افتاده ی من کج شده زیر لگد ها سر افتاده ی من خم شد از چند جهت پیکر افتاده ی من وای بر حال دل مادر افتاده ی من خبرم را ببر ای باد برای زهرا پهلویم درد گرفته است فدای زهرا! ای عمو پر شده در هرگذر آوازه من مثل یک ظرف عسل ریخته شیرازه ی من کیف کن کیف کن الان ز قد تازه من زره جنگ ابالفضل شد اندازه ی من چه عجب گر سر پاشیده معما بشود خود* عباس‌ بروی سر من جا بشود *کلاه خود
سیزده ساله جوانی که گل باغ ولاست قمر نجمه و شمس الشرف کرب‌وبلاست نور او ناب‌تر از رنگ عقیق یمنی است پرورش یافته‌ی مکتب ناب حسنی است طینتش نور و لبش کوثر و قدّش طوباست نوه‌ی حیدر کرار و عزیز زهراست نور از روی جبینش به فلک می‌تابد مهر ایمان و یقینش به فلک می‌تابد نوجوانی که به پیران جهان راهبر است یم ایثار و وفا را صدفی پُرگُهر است داشت جامی به کف از جام وفا زرین‌تر اشتیاقش به شهادت زعسل شیرین‌تر نامه‌ی مرد جمل را به روی دست گرفت سیزده جام عسل را به روی دست گرفت بغض پنجه به دل و راه گلویش می‌زد بس که او بوسه به دستان عمویش می‌زد گفت دانی به شما عشق و ارادت دارم ای عموجان به دلم شوق شهادت دارم ای کریمی که کرم هست تو را عادت و خو بامن ای جان عمو حرف نرفتن تو مگو هردو نذر حرم دوست متاعی کردند هردو با ناله و گریه چه وداعی کردند همه دیدند مه چاردهی سر زده است با نقابی که به رویش زده او آمده است آمد و جن و ملک را به تماشا انداخت «کوهِ طوفان زده را یک تنه از پا انداخت» بس که بر میسره و میمنه‌ی لشگر تاخت همه را یاد ابرمردِ جمل می‌انداخت کوفیان بار دگر حیله و نیرنگ زدند وای از آن لحظه که بر او همگی سنگ زدند با همان دست که بر جسم حسن تیر زدند شب‌پرستان به تنش نیزه و شمشیر زدند موج زد لشگر و دیدند دگر قاسم نیست استخوانی به تمامیِ تنش سالم نیست عشق می‌گفت حسین بن علی را، بشتاب یک صدا گفت عمو قاسم خود را دریاب باغبان دید گلش پرپر و پامال شده بسملی روی زمین بی‌پر و بی‌بال شده ای «وفایی» چه بگویم که حسین از آن دشت با تن او به چه حالی به حرم بر می‌گشت
از خیمه بیرون آمده آیینه‌ی قرص قمر شیری به میدان می‌زند مستانه و شوریده سر قلب حرم، قلب عمو، قلب همه دنبال او او غرق در عشق عمو و مست از جام عمو با اِنْ یَکاد عمه شد راهی به میدان این پسر در ترس چشم کوفیان، تمثال حیدر را نگر ابرو گره کرده است فرزند مُعِزُ المؤمنین از هیبت این نوجوان، لرزید ارکان زمین گویا مهیا گشته تا برپا نماید محشری با ذوالفقار حیدر و رزم علیِ اکبری فریاد زد: ان تَنکرونی، این منم ابن الحسن فرزند پاک مرتضی، سِبطُ النَّبیِّ المؤتَمَن شمشیر می‌چرخاند آقا زاده‌ی شیر جمل زهره درید ابروش از یک لشکر هفتاد یل با رزم داده خاتمه هر قال را، هر قیل را از خون دشمن ساخته، صدها فرات و نیل را می‌شد شنید از غرش او صور اسرافیل را فریادهای ممتد تکبیر جبرائیل را دیدند اهل عرش از رزم علی تمثیل را ردّ عرق بر روی پیشانی عزرائیل را آیات خشم مرتضی تفسیر شد در کربلا طرز نبرد مجتبی تکثیر شد در کربلا پاشیده شد شیرازه‌ی کل سپاه از هیبتش پاشیده شد قلب یلان از صولت و از شوکتش در قبضه دارد جنگ را همچون عقابی تیزپر فریاد سر داده عدو: این المفر؟ این المفر؟ طوفان شده از غرش این شرزه‌شیرِ مجتبی با هر هجومش می‌شود سرها معلق در هوا دشمن حریف او نمی‌شد در نبرد تن به تن یکبار دیگر کوچه و ... این‌بار فرزند حسن از هر طرف سنگی به سوی قامتش پرتاب شد آنقدر در شهد عسل غلطید تا بی تاب شد یک بار دیگر دوره‌کردن‌هایشان شد دردسر در های‌و‌هویِ تیغ‌ها تکرار شد شق القمر از روی زین افتاد، قلب مادرش آتش گرفت از هُرم نعل اسب‌هاشان، پیکرش آتش گرفت گویا مدینه باز هم تکرار شد در کربلا تا درد سینه باز هم تکرار شد در کربلا ✍