eitaa logo
دیوان فضل
269 دنبال‌کننده
322 عکس
250 ویدیو
22 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شب تاسوعا
دو چشم مست تو وقتی به ما نگاه انداخت بساط گریه ی ما را دوباره راه انداخت گریز روضه به عباس خورد و مرثیه خوان شرار شعله ی غم را به کوه کاه انداخت رسید روضه به آنجا که آب شد نایاب شکست بغض و نفس را به چنگ آه انداخت عطش که شرم نمی‌کرد تیر خواهش را به سوی حنجر اطفال بی پناه انداخت به ما سپرد عطش را خودش به علقمه رفت گرفت مشک و علم را به دوش ماه انداخت به سمت علقمه آمد علی تبار یلی که مرگ را به سراسیمه در سپاه انداخت به هر طرف که روان شد گریختند از او هراس را به دل خلق رو سیاه انداخت چنان شبیه علی تیغ زد که دشمن را میان ساقی و سقا به اشتباه انداخت نخورد آب که او را زلال آب فرات به یاد اصغر معصوم بی گناه انداخت دریغ و درد که تیری رسید و یوسف را به انزوای بدون امید چاه انداخت امان از آن دم تلخی که گفت اخا ادرک نگاه ملتمسش را به خیمه گاه انداخت
هدایت شده از شب تاسوعا
دل بـــه دریـــا زد و دریـــای دعا پشـــت سرش یـارب او را بـــه سلامـــت برســـان از ســـفرش مـــاه اگـــر رفـــت کواکـب هـــمه سـرگردان اند مـــاه رفـــت از حـــرم و اهــل حـــرم منتظرش عهد کـــرده ست و مـهم نیست اگر در مـــیدان لشـــکری عهد شـــکن حلقه زند دور و برش چه تـــرک ها کـــه عـــیان بود به روی لـــب او چه شـــررها که نهان شــعله کشید از جــگرش آســـمان تـــیره شـــد از تـــیر بـــه آنـــی، امـــا این علمدار حسـین است، چه باک از خطرش؟ دسـت عــباس در آخـــر گـــره از کـــار گـــشود کـــه یـــدالله عــلی بـــوده و این هم پســـرش دســـت در آب فـــرو بـــرد و خـنک بـــودن آن آتــــش بـــیشـــتـری زد بـــه دل شـــعـله ورش گفت ای آب تو اینجایی و عالم تشنه است؟ غرق در جوش و خروشت شده ای! کو ثمرش؟ خاک هم خاک به سر ریخــت از آهی که کشید آب هـــم آب شـــد از دیـــدن چشـــمان تـــرش آمـــد از علقمه بـا دســـت پـــر امـــا افســـوس چـــه امـــید اســـت بـــه دنـیا و قضا و قدرش رفـــت از دســـت دو دسـتش، مگر از پا افتاد؟ گـــفت ای نفــس غمی نیست به دنـدان ببرش از چه خم شد؟ به گــمانم که کمی چشمانش... ناگهان آه‌...چـه گـویم کـه چـه آمـد بـه سرش؟ حکم جان داشت در آن غائله آن مشک، چطور آن ســر و چشــم و دوتا دست نگردد سپرش؟ چـــه غـــریبانه زمـــین خورد به یاری حســین چـــه دلـــیرانه وفـــا کـــرد بــه عــهد پـــدرش آســـمان تـــاب نیـــاورد و ز غــم خـــون بارید چــون که می دید چه ها کرده زمین با قمرش آبـــرو یـــافـــت ابالفضـــل اگـــر از مــادر خود بـــر جـهـــان فخــر کــند ام بنیـن بـــا پســرش یـــا اخـــا گـــفت ولـــی بی رمـــق و آهـســـته مــی رود بـــاد بـــه خـــیمه برســـاند خـــبرش
هدایت شده از شب تاسوعا
ما که عمری ست گدای شب تاسوعاییم زخمی مرثیه های شب تاسوعاییم عشق عباس شکیبایی و سرزندگی است روضه ی امشب ما روضه ی شرمندگی است تن بی بال و پرت قاتل ارباب شده ست از خجالت همه ی قامت تو آب شده ست لب آبی و لبت سوخته از بی آبی تکیه گاه منِ دلتنگ چرا می خوابی؟ همه ی علقمه پر نقش شد از بال و پرت همه ی خون تنت ریخته از فرق سرت اولین بار کنار تن تو لرزیدم سوختم تا که تن سوخته ات را دیدم داغ تو بر کمرم مانده و سنگین شده است این فرات است که از خون تو رنگین شده است می کشم تیر ز چشم تو به چشمی پر اشک مرثیه خوانده برای منِ دلسوخته، مشک از گلو و سر و چشم و دهنت خون زده است صبر کن نیزه ای از پشت تو بیرون زده است خطِ خون مانده ز بی دستی تو دور و برم سینه خیز آمده ای مشک به لب سمت حرم خیمه با رفتن تو ضربه ی بد خواهد خورد دخترم بی تو از این قوم لگد خواهد خورد لشکر حرمله آماده ی غارت شده است تو که بی دست شدی حرف اسارت شده است فکر کن بی من و تو شمر چه ها خواهد کرد حرمله را به حرم زود رها خواهد کرد از همین لحظ النگوی رقیه پر زد خواهرم باز گره بر گره ی معجر زد با شکاف سر زاری که تو داری چه کنم؟ با سرت در گذر نیزه سواری چه کنم؟ به سر سوخته ات زخم جبین می افتد بیشتر از سر من روی زمین می افتد
هدایت شده از شب تاسوعا
تو بِری کسی برام نمی مونه تو بِری پس کی منُ یاری کنه ؟ تو بِری علم می مونه رو زمین تو بِری پس کی علمداری کنه ؟ تو که باشی خاطرم جَمعه داداش تو باشی دلی پر از غم نمی شه هیچ کسی نِمی ره سمت خیمه ها مویی از سرِ کسی کم نمی شه تو بِری به کی دلم رو خوش کنم ؟ تو بِری من تک و تنها می مونم تو بِری اُمیدی هم نمی مونه دیگه اَشهَدَم رو باید بخونم نه دیگه قاسمی توی خیمه هاست نه برام مونده علی اکبری ولی بازم همه دلخوشیم اینه یه تنه برای من یه لشگری ای بنازم به سر دوش تو که تکیه گاهی واسه دخترم می شد چه قَده خواستنیه رقیه جان بغل تو خواستنی ترم می شد دل زینب به تو قُرصه ای داداش قول داده که از تو چشم برنداره تو که باشی دختر سه ساله مون دیگه دلشوره ی معجر نداره بی کسم ولی همه کسم شدی تو بِری گره میفته به کارم سرپناه من بازم خداروشکر اگه اکبر ندارم تو رو دارم آب تکون نمی خوره تو دل من خدا واسم از تو بهتر نداره این قَده خوبی باید داد بزنم هیچ کی مثله من برادر نداره هرچی از وفای تو بگم کَمه تو فداکاری زبون زَدی داداش دشمنت امان نامه آورده بود دست رد به سینه شون زدی داداش الهی فدای تو بشه حسین یکی از خاطرخواهات خود منم یه جوری برادری کردی برام که نمی تونم ازت دل بکَنَم هر دو پاره ی تن من اید داداش برا من فرقی نداری با حسن مادر من به تو میگه پسرم پس تو هم منُ داداش صدا بزن شدی آب آور خیمه های من مشک آب بچه ها به دوش تو جگرت می سوزه وقتی می رسه ناله ی واعطشا به گوش تو نکنه می خوای به میدون بزنی نکنه وعده ی آب می خوای بِدی نکنه برا علی اصغرش یه امیدی به رباب می خوای بدی می دونم می خوای که با دست خودت روی زخم سینه مرهم بذاری می دونم به چی داری فکر میکنی دل به دریا بزنی آب بیاری ولی ۴هزار کمون به دست میخوان تا می شه خون به دل حرم کُنن من از این می ترسم آخر توی راه بی هوا دو دستتُ قلم کنن به خدا به شب نمی کِشم اگه تُو رو هم تو روز روشن بِزَنَن می دونی چی به سَرَم میاد اگه به سرت عمود آهن بِزَنَن با خسوف تو خودت هم می دونی ماه خوش منظر من دِق می کنم تیر به مَشکِت بِزَنَن فدا سرِت تیر به چشمت بِزَنَن دِق می کنم الهی یکی باشه عصر دهم چشمای خواهرمونُ بگیره چه جوری طاقت بیاره ببینه سرت از پهلو رو نیزه ها میره تو بِری همین قَده برات بِگَم گره از روسری‌ا وا می کُنَن سر گوشواره ی دخترای من خولی و حرمله دعوا می کُنَن بعد تو شمر و سنان جَری می شَن می زَنَن به روی نیزه سرِ تو می ریزَن خیمه رو غارت می کُنَن به اسیری می بَرَن خواهرتو بچه هام بعد تو همسفر می شَن با سَنان بی حیا و بد دهن هر چی که لایق مادرشونه شمر و حرمله به خواهرت میگَن اینا قصدشون اینه با کُشتنت منُ هم با غصه ی تو بکُشَن تو دلت میاد که من گریه کنم ولی شمر و حرمله کِل بِکِشَن علیرضا خاکساری
هدایت شده از شب تاسوعا
خواستم مشک به دستت برسانم که نشد یا که آبی به لبت حیف بجانم که نشد بِین دندانِ من این مشک دلم را سوزاند سعی کردم نشود خیس لبانم که نشد تا نیافتند زمین دخترکانت بی من... خواستم تا به حرم تَن بکشانم که نشد پیشِ تو پانشدم آه مرا می‌بخشی گفتم از تیر خودم را بتکانم که نشد سعی کردم بخدا هرچه که تیر است و سنان جای این مَشک بر این سینه نشانم که نشد تیر را تا که کشیدم رمقم را هم برد آمدم بر روی زین باز بمانم که نشد که عمود آمد و تا بِینِ دو اَبرو واشد خواستم نشکند اَبروی کمانم که نشد خواستم تا که به صورت نخورم روی زمین هرچه کردم نخورد نیزه دهانم که نشد دست وقتی که نباشد همه اینها بشود کاش می شد نشوی فاتحه خوانم که نشد حسن لطفی
هدایت شده از شب تاسوعا
از نفس افتاد تا آرام ِ جان در علقمه ایستاد و بر سرِ خود زد زمان در علقمه مَشک گریان و علَم افتاد بر خاک و چطور با لبِ تشنه؛ زمین خورد آسمان در علقمه تیرها چشمش زدند و حضرت ماهِ حرم غرقِ خون افتاد از تاب و توان در علقمه در هم-آغوشیِ زخم نیزه ها جا مانده بود هم برادر، هم عمویی مهربان در علقمه بغض کرد و تیر خورد و جرعه ای لب تر نکرد یاد شش ماهه! به یاد کودکان در علقمه تکّه تکّه «کاشف ٱلکربِ» حرم تکثیر شد روی خاک کربلا، شد بی نشان در علقمه داشت می آمد ولی افتاد چندین مرتبه سید و سالارمان، شد ناتوان در علقمه از فشارِ «إنکسار» و از غم ِ «أدرک أخا» حضرت ارباب شد قامت کمان در علقمه گریه میکرد و گمانم داشت پیش از قتلگاه- با صدای خنده ها، می داد جان در علقمه! مرضیه عاطفی
هدایت شده از شب تاسوعا
خدا کند که دگر خیمه ای بنا نشود بنا اگر شده بی صاحبش رها نشود خدا کند که قد و قامت یلان غیور کنار جسم برادر ز غصه تا نشود خدا کند که اگر هر که داغ دید و شکست شبیه آینه ی خُرد کربلا نشود عموی ساقی من رفته آب بردارد دعا کنید که دستش ز تن جدا نشود ستون خیمه که افتاد عمه ام آمد به معجرم گره ی کور زد که وا نشود محسن ناصحی
هدایت شده از شب تاسوعا
  حرم تشنه‌ی آبشاری که داری و زینب اسیرِ و قاری که داری دلِ اهلبیت از حضورِ تو قرص است از این جذبه‌ی اقتداری که داری تو هرجا که هستی حرم هم همانجاست همه گِردِ تو در مداری که داری علی هستی از اَلفَراری که دارند علی هستی از تار و ماری که داری  پُر از صولتی تو/پُر از غیرتی تو/پُر از همتی تو/همه ماتِ این ذوالفقاری که داری/همه بنده‌ی اعتباری که داری/ دیاری که داری/بهاری که داری/ دلِ استواری که داری/و دیوانه‌یِ بیشماری که داری/بس است این غباری که داری/ که صاحب نسب تو/امیرِ ادب تو/یل منتجب تو/و واجب تو و مستحب تو/فقط روی لب تو بگو با دل بی قراری که داری امیری حسین فنعم الامیری اگر رویِ دوشش عَلَم را بگیرد دعاهای زینب حرم را بگیرد برای سرودن از آقاییِ تو خدا باید اینجا قلم را بگیرد زمین تا که چیزی بگیرد زِ دستت کفِ خاکی از این قدم را بگیرد گره‌های کور مرا می‌گشاید اگر چشم اهل کَرَم را بگیرد به دل جا بگیرد/نفسها بگیرد/و بالِ  مرا لطفِ آقا بگیرد/و دستِ مرا پیش زهرا بگیرد/سه ساله به دوشش چه خوش جا بگیرد/نشد در حرم سر به بالا بگیرد/از این سینه‌ها هرچه غم را بگیرد/غبارِ پَرِ چادری محترم را بگیرد/غرورِ حسین است و نورِ حسین / به کف ذوالفقارِ دودَم را بگیرد/و دم را بگیرد امیری حسین فنعم الامیری  کسی پیش امواج دریا نماند به پیش تو طوفان صحرا نماند به لشکر بگویید اگر می‌تواند که حیرانِ آن قد و بالا نماند به جبریل گویید اگر می‌تواند که مبهوت آن چشم زیبا نماند چه خوش میدهی جان به تیغت به میدان چنان میزند سر سری جا نماند چنان میزند سر/چنان میزند پَر/چنان میزنی تو به لشکر مکرر/چو حیدر/از این سر به آن سر/از اول به آخر/که یک تَن در آنجا نماند برای تماشا نماند/و آنکه به ترسی دچار است به فکر فرار است/و زار است بگو زیر این دست و پاها نماند به رویِ لبت غیرِ این بیتِ غَرا نماند امیری حسین فنعم الامیری  دگر این برادر برادر ندارد چرا پیکرِ تو بجز پَر ندارد تو خوردی زمین خواهرت هم زمین خورد دعا کُن تَرَک آیِنه بر ندارد دلت آمد این خیمه‌ها را نبینی مگر این حرم چند دختر ندارد؟ گرفته است زهرا به دامن سرت را کسی تا نگوید که مادر ندارد نفسها پریشان/همه زار و گریان/به فکر عمو جان/رباب است حیران/فقط فکرِ باران/علی تشنه بی جان شده وقت غارت/اسارت /جسارت/نه جانی توانی/بجز خنده آن جمعِ لشکر ندارد/پدر دست بر سر زمین خورده دیگر/و خواهر که می گفت با نوامیس خیمه/کسی با خودش چند معجر ندارد حسن لطفی
چشمم از داغ علمدار جوان،تر شده است بی ابالفضل،حرم بی کس و یاور شده است آن علمدار رشیدی که غم از دل می برد حال با قامت یک طفل برابر شده است گر عبایی به حرم هست بیاور زینب او پراکنده تر از قامت اکبر شده است قسمتی از بدن درهم او را چیدم تازه سقای حرم،چون علی اصغر شده است زینبم بهر اسیری دگر آماده شوید بین دشمن سخن از غارت معجر شده است جان زهرا مکن اصرار چه دیدم،اما با تو سر بسته بگویم که چه با سر شده است بگمانم که سرش بر سر نی جا نشود از تماشای سرش،خون دل مادر شده است محمود اسدی
رفتی و رفت دگر سایهء تو از سرمن بی تو پاشید زِ هم هیمنهء لشکر من همه از قَدّ رشید تو سخن میگفتند شده ای از چه کنون مثل علی اصغر من با زمین خوردن تو شاه زمینگیر شده این قد و قامت درهم نشود باور من روبھان آمده بالای سرت می رقصند غُرّشے کن که بترسند ز شیر نَرِ من دستھايت که دلِ معرکه بر خاک اُفتاد همه گفتند دگر خاک شده بر سر من کاش میشد که نقابے بزنی بر چھره چشم خوردی که شدی مُحتضری در برِمن تیر ، هَم مردُمکِ چشم تورا پاشیده هم که انداخته از پا و کمر پیکر من خونِ پیشانے تو پاک شده قبل از من گوئیا دست کشیده به سرت مادر من بی تو سردار به بَد دردسرےاُفتادم می شود ختم به بد غائله ای آخر من بی نگهبانے زن های حرم از یک سو تشنگیِ حرمم دردسرِ دیگر من نَبرم خیمه تورا روے سرت میریزند ببرم خیمه تو را جان بدهد دختر من زده صدھا گرهء کور غمت بر کارم بی تو بر باد رود مقنعهء خواهر من مجتبی صمدی شهاب
پاره به پاره رویِ زمین قرصِ ماه ریخت تا علقمه رسید ولی بینِ راه ریخت پا می‌شود دوباره زمین میخورَد حسین دستِ خودش نبود که بی تکیه‌گاه ریخت یک دفعه ریخت حجمِ سرش تا عمود خورد با تیر هم تمام تنش گاه و گاه ریخت تقصیرِ حرمله است که مویی سفید شد تقصیرِ حرمله است که چشمی سیاه ریخت خورده هزار تیر ولی دوهزار زخم در فرصتِ کمی به سرش یک سپاه ریخت یک فوج نیزه دار سویِ قتلگاه رفت یک فوج بی حیا به سویِ خیمه‌گاه ریخت آتش گرفت خیمه و یک حجمِ شعله ور بر روسریِ دخترکی بی گناه ریخت بر نیزه بود سایه‌یِ زینب ولی زَنی آتش زِ بام بر سر این سرپناه ریخت می‌خواست تا محاسنِ او را به‌هم زَنَد اما به رویِ دخترکی اشتباه ریخت این سر به رویِ نیزه مبادا که کج شود عمه به نیزه بست ولی بینِ راه ریخت حسن لطفی