🌿✍🏻
داستانی بسی جالب درباره زمین گرد است🪐
◇◇پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!◇◇
یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
#گرد
#زمین
@fekrchin
نواختن برای خدا
🔮✨✨🔮
#داستان_بسیار_زیبا
در زمانهاى قديم،
مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا"
که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت.
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت:
این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش میشنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم ،که مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت:
خدایا عمری در جوانی و در شادابیام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر ،اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
و فقط یک بار برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم 🦋
که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده.
@fekrchin
⚠️این متن برنده جایزه نوبل شد⚠️
مردی درحال مرگ بود، وقتیکه متوجه مرگش
شد خدا را با جعبه ای در دست دید،
خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟! من نقشه های زیادی
داشتم
خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟! یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به
زمین هستند🪐
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟😥
خدا: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم
هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من
است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد
جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید
خالی است❗
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی
نداشتم⁉️😰
خدا : درسته، تو مالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست
داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت ...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت !
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت"
#داستان
#حکایت
@fekrchin
💎فقیر وارسته
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع
فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود
مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش
نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به
روی خودش نیاورد، سوال خودش را
پرسید و از آنجا رفت.🚶♂️
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد
ثروتمند پرسیدند: چه چیزی باعث شد تو آن
کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی
به تو برسد یا از ثروت تو به او؟
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی
گفت:قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای
جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او
بدهم.💰
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را
پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف
کردند و پرسیدند :آیا این مال را از او قبول
می کنی❓
جوان پاسخ داد: خیر!
حضرت پرسیدند: چرا⁉️
جوان گفت: میترسم اگر آن بخشش را قبول
کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار
شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با
بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم
آن را جبران کنم...
#داستان
#پند
@fekrchin
💎حکایت فداکاری زنان💎
بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان ،
قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف
بر شهر است.
اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد
این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات
و افتخارشان است
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15 ،
لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را
محاصره میکند.⚔️
اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و
جوان ، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل
قلعه پناه میبرند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که
قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است
به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و
سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.👩👧
پس از کمی مذاکره ، فرمانده دشمن به
خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس
قول شرف ، موافقت میکند
که هر یک از زنان در بند ، گران بها ترین
دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند
به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و
سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به
هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را
کول گرفته و از قلعه خارج میشدند بسیار
تماشایی بود 🦋
#داستان
#حکایت
@fekrchin
❤🌱❤
گفت : زندگی مثه نخ کردن سوزنه
یه وقتایی بلد نیستی
چیزی رو بدوزی، ولی چشمات انقد
خوب کار میکنه که همون بار اول
سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی،
هر چی بیشتر یاد میگیری
چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی،
چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
💢گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی
برسه که هم بلد باشی بدوزی،
هم چشات اونقد سو داشته باشن
که سوزن رو نخ کنی؟
🖌گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
💢گفتم چطور مگه؟
🖌گفت : آخه مشکل اینجاست،
وقتی که هم بلدی بدوزی،
هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ... 👌🏻
#داستان
#زندگی
@fekrchin
🔆اسم زن شیطان چیست؟
✨آورده اند که واعظی بالای منبر موعظه میکرد، شخصی از وی پرسید مولانا اسم زن شیطان چیست؟
🍂واعظ گفت اسم زن شیطان را بلند نمیشود گفت برخیز نزد من آی تا درگوش تو آهسته بگویم ، آنشخص برخاست ونزد واعظ آمد. واعظ دهان بر گوش او گذاشت و هرچه میتوانست به او فحش داد وگفت من چه میدانم اسم زن شیطان چیست منکه در ایام عقد او حاضر نبودم دیگرمطلبی نبود که بپرسی ؟
⚡️آنشخص برگشت و نشست از او پرسیدند که چه گفت؟
💫آن مرد جواب داد هرکه میخواهد بفهمد خود برود گوش به دهان واعظ گذارد آنوقت جواب را واعظ خواهد گفت چنانچه در گوش من گفت.
@fekrchin
🍃✨🍃✨🍃
⚡️شیخی گوید از بازار بغداد می گذشتم،یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد،آنگاه اورا به زندان بردند از پی وی برفتم پرسیدم این زخم بهر چه بود؟گفت :از بهر آنکه شیفته عشقم!
⚡️گفتم:چرا زاری نکردی تا تخفیف دهند؟
⚡️گفت:معشوقم به نظاره بود!به مشاهده معشوق چنان مستغرق بودم که پروای آزار بدن نداشتم.
⚡️گفتم :آندم که به دیدار بزرگترین معشوق رسیده بودی چون بودی؟
همان دم نعره ای بزد وجان را به جان آفرین تقدیم کرد.
📚کشکول شیخ بهایی
@fekrchin
🔆تلقین
♨️جوانی در یکی از سفرهای خود در خانه دوستش منزل کرده، شب را آنجا میخوابد.
میزبان برای پذیرایی از دوستش، غذایی با گوشت مرغ وحشی، تهیه میکند.
♨️هنگام صرف غذا مرد جوان سؤال میکند: «آیا این غذا از گوشت مرغ وحشی است؟»
میزبان می گوید: «نه»
♨️مرد جوان پس از صرف غذا خداحافظی کرده و به سفر خود ادامه میدهد.
پس از گذشت چندین سال مجدداً گذر مرد جوان به منزل دوستش میافتد، میزبان از وی سؤال می کند: «آیا خوراک مرغ وحشی را دوست دارد؟»
♨️جوان میگوید: «این غذا از طرف جادوگر قبیله برای وی منع شده.»
♨️میزبان میگوید: «غذایی که چندین سال قبل در اینجا صرف کردی مرغ وحشی بود.»
ترس بر تمام وجود مرد بومی مستولی شده و شروع به لرزش میکند و در نهایت پس از ۲۴ ساعت میمیرد…“
@fekrchin
💫🔅💫🔅💫🔅💫
💠ملانصرالدین و مرد تشنه
☘روزی ملانصرالدین در حال راه رفتن در بیابان بود
که دید مردی در حال تشنگی است. ملانصرالدین به مرد گفت: بیا من به تو آب میدهم.
☘ملانصرالدین از کوزهای که همراه داشت، آب برداشت و به مرد داد. مرد آب را خورد و گفت: آفرین، این آب خیلی خوشمزه است.
☘ملانصرالدین گفت: این آب از چشمهای در این نزدیکی است.
☘مرد گفت: پس لطفاً مرا به آن چشمه ببر.
☘ملانصرالدین مرد را به چشمه برد. مرد آب چشمه را چشید و گفت: این آب خیلی بدمزه است.
☘ملانصرالدین گفت: این آب همان آبی است که به تو دادم.
☘مرد گفت: اما آن آب خیلی خوشمزه بود.
☘ملانصرالدین گفت: چون آن آب را تشنه خورده بودی.
@fekrchin
🔴 در محضر علما
شیخ رجبعلے خیاط میفرمود:
در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناکرده مے میرے!!!
جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشـق " شده! نشستم و با تمام وجود گریستم !!! جوان تعجب کرد !
کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! " عاشق مهدی فاطـمه "
ولی اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے؛فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده ! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!
@fekrchin