🔹مرثیهای از سرِ درد
🔹چند روزی است با طلبۀ باصفا و بااخلاصی همکلاس شدهام. یک کوچه آن طرفتر ما زندگی میکند. در این مدت کوتاهی که با او همنشین و هم صحبت شدهام، دریافتم طلبۀ فاضل و باسوادی است. از آن طلبههایی است که «هر بیشه گمان مبر که خالی است، باشد که پلنگی نهفته باشد». چند سال ممتاز حوزۀ علمیه بوده و سطح چهار را هم تمام کرده است. جالب است که همه نمرات امتحان شفاهی درس خارج را ۱۸ و ۱۹ گرفته و پایاننامۀ سطح چهار را با نمره بیست دفاع کردهاست. دوستانی که صابون امتحان شفاهی به تنشان خورده میدانند که نمره بالا گرفتن در امتحان شفاهی حکمِ دست ما کوتاه و خرما بر نخیل را دارد. از کسانی این نمرات را گرفته که نمرۀ قبولی گرفتن از آنها برای برخی آرزوست!
دیروز در راه برگشت از کلاس جملهای را با لحن و حس خاصی به زبان جاری کرد که تکانم داد. او در حالی که به روبرو خیره شده بود، گفت: «حاج آقا! من وظیفهام را در قبال حوزه انجام دادم ولی حوزه وظیفهاش را نه!» ادامه داد که سالهای قبل تدریسی داشتم که امسال آن را هم دریغ کردند. البته این را هم اضافه کرد که از تدریس در حوزه برای کسی آبی گرم نمیشود؛ چون چیز دندانگیری در برابر آن نمیدهند. ولی با این حال، دلخوشی خود و همسرش همین تدریسی بوده که الان ندارد. به قول خودش تمام امید همسرش این تدریس بود و فکر میکرده بالاخره تدریس، گشایشی در زندگی آنها ایجاد میکند. حالا اما، این چراغ نیز خاموش شده است.
در تمام مسیر همه گوش بودم و به حرفهایش فکر میکردم. خوش نداشتم این سوال کلیشهای را بپرسم که چرا حوزه برای طلبهها کاری نمیکند؛ اما تمام راهکارها و اشکالاتی که به ذهنم خطور میکرد به «دارالشفاء» ختم میشد. دارالشفایی که خواست طلاب این است که اگر درمان نمیکند، کور هم نکند! شاید این حرف به مذاق برخی تلخ و گزنده به نظر برسد ولی نباید به واقعیت نیز چشم بست. پدرم مثال زیبایی میزد. میگفت:«اگر بچهای در بیرون خانه از دیگران کتک بخورد ولی پدرش در خانه حامی او باشد، شکست نمیخورد و دیر یا زود روی پای خود میایستد؛ ولی بچهای که در کوچه کتک بخورد و در خانه هم از تکیهگاهی چون پدر محروم باشد، محکوم به شکست و فناست.» درست یا غلط، بسیاری از طلاب بر این باورند که حوزه آنها را رها کرده است. اگر پای درد دل آنها بنشینی شاه بیت مرثیه آنها این است که بزرگان از حال ما بیخبرند و سری به ما نمیزنند. این نیز گفتنی است شاید برخی گمان کنند که مشکل طلاب معیشتی است. هر چند این نیز دردی از دردهای آنان است ولی دغدغه اصلی آنها این است که چه خواهد شد؟ نگرانی آنها این است که برای خود مقصدی نمییابند. اگر مقصدی برای آنها باشد با گامهای لرزان هم که شده خود را به آن میرسانند؛ اما کو مقصد؟! همیشه به خود میگویند: کجا بروم؟ چکار کنم؟ کجا میتوانم ثمرات تلاش این سالها را ببینم؟ در یک کلام مشکل طلاب این است که اندک امیدی به برون رفت از مشکل خود ندارند.
در این روزگار که جامعه نسبت به طلبهها بیمهر شده، کمترین چشمداشت این است که حوزه آنها را از آغوش گرم خود محروم نکند. روزی جوانان و نوجوانانی به امیدی در این وادی گام نهادند و امروز با تک تک سلولهای خود حس میکنند در جادۀ یک طرفهای افتادهاند که نه راه پیش دارند و نه راه پس!
@fekreshanbe
🔹 ناخدایِ باخدا
🔹آشنایی من با علامهٔ حسنزاده آملی(ره) به پانزده سال پیش برمیگردد. آن هم به زمانی که چشمم به این سخن علامه در گوشه یک مجله افتاد: «الهی، شنیدم که فرمودی: چه کنم با مشتی خاک مگر بیامرزم.» این جمله مثل مغناطیس من را به خود جذب کرد. آن زمان دفتری داشتم که جملات زیبا و دلنشین را توی آن مینوشتم. شیرینی این جملۀ حکیمانه به قدری به زبانم مزه کرد که آن را از گوشه مجله قیچی کردم و به دفترم چسباندم. از آن روز به بعد افتادم به دنبال خرید کتاب «الهینامه» و آخر سر هم یک نسخهٔ آن را از بوستان کتاب تهیه کردم.
وقتی خبر رحلت علامه را شنیدم خاطرهٔ آن روز برایم زنده شد. میدانستم جملاتی از الهی نامه را در دفترم یادداشت کردهام. چند روزی بود دلم پیش آن دفتر بود ولی پیدایش نمیکردم. دیشب بیخوابی و فکر و خیالش، من را به انباری کشاند و بالاخره آن را در میان کتابهای زمان دانشجویی پیدا کردم. با این که پانزده سال از آن روز گذشته بود؛ اما گرد زمان کهنهاش نکرده بود و همان تازگی و طراوت سابق را برایم داشت.
بعد از درگذشت این عالم پارسا شنیدم برخی به نیش و کنایه گفتند که فلانی(حسنزاده) چه و چه! نمیدانم غرض این عده از این حرفها چیست؛ اما بدانند آن مرحوم هیچ ادعایی نداشت که خود میگفت: «الهی، حسنزاده آدم زاده است، چگونه دعوی بیگناهی کند؟!» و بدانند این وصلۀ ناجورِ نا خدایی به این ناخدایِ باخدا نمیچسبد: «الهی چون تو حاضری چه جویم و چون تو ناظری چه گویم»
@fekreshanbe
۲۸ صفر یکی از خاطره انگیزترین روزهای دوران کودکیام است. پدرم هر ساله در این روز کارهای کشاورزی را تعطیل میکرد و ما را به زیارت یکی از امامزادگان میبرد. اینکه مقصد ما حرم کدام امامزاده باشد به وضع مالی پدرم در آن سال، گرمی و سردی هوا و پیشنهاد مادرم بستگی داشت. در هر حال، مقصد هر کجا که بود به ما خیلی خوش میگذشت. حرمهایی که جاهای زیادی برای سرک کشیدن ما داشت و هیچگاه با یک روز بازی از جاذبه و هیجان آن کاسته نمیشد. آن موقع نمیدانستم فلسفۀ این سفرها و زیارتها چیست و من فقط غرق در افکار و رویاهای کودکانه بودم، اما بعدها که بزرگ شدم فهمیدم پدرم این گونه میخواسته ما را با پیامبر(ص) و خاندانش آشنا کند.
وقتی به کار پدرم فکر میکنم میبینم مسیر مناسبی را برگزیده بود؛ چرا که این کار در کتابهای تربیتی، از جمله روشهای رفتاری آشنایی کودکان با اهل بیت(ع) است.
@fekreshanbe
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 داشتن ذوق یکی از پایههای نویسندگی است. راههای پرورش و افزایش ذوقِ نویسندگی هم بسیار است. یکی از این روشها انس پیوسته و لذتجویانهٔ شعر است؛ هر گونه شعری و از هر شاعری و به هر انگیزهای. (ر.ک: بهتر بنویسیم، رضا بابایی، ص ۱۹-۲۳)
غزلی زیبا در محفل دیدار شاعران با رهبری(حفظه الله)
#بنویسیم
@fekreshanbe
🔹 تندر کشتی چند امتیازی بود؟!
🔹«نان پدر و شیر مادر حلالت قهرمان!»؛ این جلمهای بود که در روزهای گذشته بارها و بارها از هادی عامل، گزارشگر دوستداشتنی کشتی شنیده شد. جملهای که هر بار، یک ملت را به هیجان میآورد و حکایت از یک برد شیرین داشت. هفتهای که گذشت رقابتهای جهانی کشتی آزاد و فرنگی در نروژ برگزار شد و کشتیگیران کشورمان توانستند مدالهای رنگارنگی را از این آوردگاه جهانی صید کنند. آنها خاطرۀ دلانگیزی از خود بجای گذاشتند و نشان دادند که کشتی میتواند لبخند را روی لبهای مردم بنشاند، اخلاق را به جامعه سرازیر کند، روح توانمندی را به جوانان بدمد و از همه مهمتر هنرمندی ایران اسلامی را بیش از پیش مقابل چشم جهانیان به نمایش بگذارد.
با این که مردم نجیب کشورمان در این برهۀ زمانی سختیهای زیادی را تحمل میکنند و کمتر خبر امیدبخشی میشنوند، ایستادن روی سکوهای قهرمانی حال خوب را برای این مردم به ارمغان آورد. عدۀ زیادی جلوی خانۀ دوبندهپوشان جمع شدند و پایکوبی کردند و بسیاری نیز به خیابانها ریختند و فریاد شادی سردادند. این حس خوب به اینجا ختم نشد و مردم فوج فوج برای استقبال از قهرمانان خود به فرودگاه هجوم آوردند و آنها را گام به گام تا منزل بدرقه کردند. حس خوبی که جوان ویلچری را از اردبیل به جویبار کشاند تا قهرمانی حسن یزدانی را به او تبریک بگوید! این شادی به اندازهای بود که رهبر معظم انقلاب در هر دو پیام خود به کشتیگیران آزاد و فرنگی به آن اشاره کردند.
ملیپوشان کشورمان در میدان اخلاق نیز خوش درخشیدند. توکل به خدا، مدد گرفتن از ائمه اطهار(ع)، ادب به مردم، احترام به مادر، تواضع، دستٰگیری از رقیب و... نمونهای از مفاهیم ارزندهای بود که در کلام و مرام قهرمانان به چشم میآمد. البته این چیز تازهای نیست، چرا که از دیرباز در این مرز و بوم، قهرمانی با پهلوانی همنشین بوده است. افرادی مانند جهان پهلوان تختی از پیشگامان این عرصه بودند و افراد نامدار دیگری قدم در جای پای او گذاشتهاند. اینکه مربیان کشورمان ورزشکار فلسطینی را که تنها به این رقابتها آمده بود، تمرین دادند، برخواسته از همین رسم مردانگی است.
این افتخارآفرینی در حالی به دست آمد که در چهل سالی که از انقلاب گذشته، عدهای همنوا با دشمن دائم در گوش جوانان ما آیۀ یاس میخواندند و میگفتند: «شما نمیتوانید». با این حال، کشتی هر آنچه را دشمن بافته بود رشته کرد و به همگان ثابت نمود هیچ قلهای نیست که برای ما فتح نشدنی باشد. در حقیقت این رقابتها درس عملی برای تحقق شعار« ما میتوانیم» بود. سالهای قبل متاسفانه برخی توانمندی کشور را به پخت آبکوشت بزباش تقلیل داده بودند و چنان وانمود میکردند که سرنوشت محتوم ما این است، ولی کشتی گیران ما این تفکر را با عمل خود ضربه فنی کردند.
تردیدی نیست که قدرت رسانهای جهان در اختیار تعداد محدودی از کشورهاست و این نیز به آنها این امکان را میدهد که دیگر ملتها را سانسور کنند. با این وصف، رقابتهای جهانیِ اسلو فرصت مناسبی برای کشتی کشورمان فراهم کرد تا بدخواهان را با تندرهای غیرتمندانه خود خاک کند؛ چرا که این رقابتها به صورت زنده در سرتاسر جهان پخش میشد و قدرتهای رسانهای کمتر میتوانستند اخبار مسابقات را گزینشی منتشر کنند.
عشق و علاقه به اسطورهها و قهرمانی ریشه در فطرت انسانها دارد و کسب مدال قهرمانی این حس خداداد را به جوشش درمیآورد. علاوه بر این، قهرمانان الگوهایی هستند که با رفتار خود مردم را به نیکی دعوت میکنند و بر همین پایه، تقویت این الگوها از سوی مسئولان، گامی است در گسترش اخلاق و فرهنگ ایرانی اسلامی.
@fekreshanbe
🔹 حکایت من و مردِ کلاه رقصان
🔹 حتما برای شما هم پیش آمده که ناخواسته سخنی را بشنوید و حس کنید که مخاطب اول و آخر این سخن شما هستید. یا حادثهای مقابل چشمتان رخ میدهد که گویا با شما حرف میزند و پیامی دارد. مثلا از بیحوصلگی تلویزیون را روشن میکنید و از قضا میبینید برنامهای پخش میکند که انگار کارگردان آن را سفارشی برای حال شما ساخته است. همین ماجرا هم برای من پیش آمد. مدتی بود باخودم فکر میکردم چقدر سرم شلوغ است و به هیچ کاری نمیرسم. کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم نکند این رفتوآمد افکار به یک بیماری مزمن تبدیل شود؛ اما امروز سر کلاس، استاد حرفی زد که من را بهم ریخت و شد درِ نجات. کلامش مثل تیری بود که نشست به قلب سیبل. استاد بدون مقدمه شروع کرد به تعریف کردن داستان «مرد کلاه رقصان!»
گفت: شخصی چوب بلندی داشت. سر چوب هم کلاهی گذاشته بود و آن را میان دو کف دست گرفته بود و مانند کسی که میخواهد دستانش را گرم کند، آنها را به هم میمالید و چوب را تکان میداد. جماعت هم به تماشای کلاه رقصانی او صف بسته بودند. در این حال، آب از دماغش سرازیر بود و شلوارش هم آرام آرام داشت از کمر میافتاد! رندی این صحنه را دید و جلو آمد و به او گفت: آب دماغ بگیر و شلوار محکم کن! مرد کلاه رقصان که توقع چنین توصیهای را نداشت، در پاسخ گفت: مگر نمیبینی! دستم بند است. رند جواب داد: یک لحظه چوب بگذار و آن کار واجبتر کن.
استاد با لبخند ادامه داد: گاهی اوقات خیال میکنیم سرمان شلوغ است و به کارهایمان نمیرسیم، در حالی که این طور نیست. اگر این گونه هم باشد باید اولویتها را رعایت کرد. بسیاری از کارهای ما حکایتِ مرد کلاه رقصان است. باید چوبها را بگذاریم و آن کار واجبتر کنیم.
@fekreshanbe
🔹 نیم دانگ پیونگ یانگ؛ نیم واحد درس
🔹رضا امیر خانی نویسندۀ خوشقلم و پرآوازۀ کشور کتابی دارد به نام «نیم دانگ پیونگ یانگ». نویسنده در این کتاب که سفرنامۀ او به کرۀ شمالی است اطلاعات جالبی را دربارۀ این کشور بیان میکند. مثلا این که شبهای کرۀ شمالی تاریک است و در خیابانهای پیونگ یانگ چراغهای کمی دیده میشود. او شبی وارد زیرگذر یک خیابان چهل متری میشود که فقط چهار لامپ کم نور در آن روشن است به گونهای که آن طرف زیرگذر دیده نمیشود. در زیرگذر افرادی را میبیند که زیر آن چراغها نشستهاند. از دیدن آن آدمها تعجب میکند. معتاد هستند؟ بیکاره؟ یا خیابانخواب؟ نزدیک میشود، دانشآموزانی را مییابد که دسته دسته زیر لامپها نشستهاند و کتابهای درسی مطالعه میکنند!
🔹کرۀ شمالی به شدت تحریم است و از همین رو مسئولان آن تلاش میکنند با مدیریت مصرف انرژی هزینهها را تا حد امکان کاهش دهند و در نتیجه کشور را سرپا نگه دارند. به نقل امیرخانی در پیونگ یانگ اتومبیل شخصی خیلی کم دیده میشود و هر چه هست اتوبوسهای شهری است و خودروهای اداری. در عوض بیش از حد تصور دوچرخه و رکابزن وجود دارد.
🔹حالا از کرۀ شمالی به ایران برمیگردیم. چه میبینیم؟ سرمایههای ملی که در حال سوختن هستند! هفته گذشته برای شرکت در یک کلاس به دانشگاهی رفتم. چون فصل سرما رسیده بود سیستم گرمایشی را روشن کرده بودند، اما از قضا آن روز هوا گرم بود. استاد وارد کلاس شد و به خاطر گرمای کلاس، در را باز گذاشت. در ادامه، هوای کلاس چنان آزار دهنده شد که دانشپژوهان مجبور شدند پنجرهها را باز کنند. به استاد که هیات علمی دانشگاه بود گفتم: امکانش هست سیستم گرمایشی را خاموش کنیم؟ استاد گفت: سیستم گرمایشی دانشگاه سراسری است؛ یا باید همه اتاقها روشن باشد و یا همه خاموش! به سقف نگاه کردم و گفتم: به نظر میرسد کنترلی باشند؟ استاد که دل پری از این سیستم گرمایش و سرمایشی دانشگاه داشت گفت: این سیستمها را با این که با هزینه گزاف از آلمان خریدهاند، متاسفانه کنترل ندارند! تازه اگر خراب شوند کسی نمیتواند آنها را تعمیر کند. استاد ادامه داد: تابستان هم همین آش است و همین کاسه. گاهی چنان سرد میشود که مجبور میشویم در اتاق محلکار به خودمان پتو بپیچیم و یا پنجرهها را باز کنیم! چون سرما و گرمای هر اتاقی را جدا گانه نمیتوان تنظیم کرد.
🔹این یک نمونه است و قطعا نمونههای بیشماری برای آن میتوان یافت. دردمندانه باید اذعان کرد که کشور ما در مصرف انرژی مانند فرد تصادف کردهای است که هر جای آن دست میگذاریم جراحت دارد. اثبات یک مدعا نیاز به دلیل دارد؛ اما این امر چنان بدیهی است که بیان آمار چیزی به روشنی آن اضافه نمیکند. دیدن هزاران چراغ روشن در مکانهای عمومی اعم از خیابانها، کوچهها، بوستانها بدون دلیل و توجیه علمی، لولههای شکستۀ آب، آبیاری فلهای چمنها و سرازیر شدن آب به خیابان، خرابی شیرهای آب و ... به امر عادی تبدیل شده است. به این لیست اضافه کنید خودروهای بیکیفیتی که مثل غول سیری ناپذیر روزانه صد میلیون لیتر را سر میکشند و دود تولید میکنند.
🔹مصارف خانگی نیز وضعیت بهتری ندارند. البته چون نمود بیرونی ندارند کمتر به چشم میآیند و کمتر از کمتر دربارۀ آنها نوشته و چارهاندیشی میشود. اینکه در فضای مجازی میبینیم پول برق یک نفر میلیونها تومان است از نوع همین زخمهایی است که گاهی رو باز میکنند. با این اوصاف دو راه پیش روی قرار دارد: نخست آنکه از سویی اسبها را زین کرد و سه شیفت برای کسب درآمدهای ملی تاخت و از سویی دیگر بیمهابا انژری مصرف کرد. راه دوم نیز این است که برای مدیریت سرمایههایی که در حال سوختن هستند آستین بالا زد. راه اول شاید در کوتاه مدت جواب دهد؛ اما اگر ادامه یابد این اسب بالاخره روزی از نفس خواهد افتاد. چرا که سرمایهها نامحدود است و در نهایت زمانی ته میکشند. با وجود این راهی جز راه دوم باقی نمیماند. راهی که طی آن اولا ضروری است و ثانیا راحتتر به دست میآید. حال سوال پیش میآید از کجا باید شروع کرد؟ کوتاه: هر کس از خودش و هر جایی که هست.
@fekreshanbe
سه سال پیش این یادداشت را برای یکی از خبرگزاریهای حوزوی نوشتم. هنوز احساس میکنم پیام آن داغ داغ است.👇👇
🔹 نکتهای از یک دانشجو
🔹 چند سالی است همراه دانشجویان در قالب کاروان راهیان نور به مناطق جنگی میروم. این سفرها معمولا سه یا چهار روزه است. در طولِ سفر صندلیهای انتهای اتوبوس را محلی برای بحثهای دانشجویی تبدیل میکنم. از بحثهای شیرین ازدواج گرفته تا گفتوگوهای سیاسی. گاهی هم صندلی به صندلی کنار دانشجوها مینشینم و مقتضای حال نکته ای بیان میکنم و تجربهای میآموزم.
در یکی از سفرها متوجه شدم در میانۀ اتوبوس دانشجویی با ظاهری متفاوت نشسته است. نزدیکتر رفتم. هدفن به گوش داشت و پیراهن آستین کوتاه آبیرنگی پوشیده بود. موهای بلند و چهرهٔ کشیدهاش او را از جمع متمایز میکرد. دستبندی هم در دست چپش به چشم میخورد. خیلی دوست داشتم بدانم در ذهن او چه می گذرد! اصلا نظرش در مورد یک روحانی چیست؟ چه نگاهی به حوزه علمیه دارد؟ آیا نقدی به روحانیت دارد؟ موافق است یا مخالف؟
با حرکت دست از او اجازه گرفتم تا در کنارش بنشینم. سر تکان داد که یعنی بفرما! با آرامی در کنارش نسشتم. در ذهنم فنون برقراری ارتباط را یکی پس از دیگری دوره میکردم: شوخی کردن، پیدا کردن یک نقطهٔ مشترک، آشنایی دادن و ... . اوّل باید هدفن را از گوشش جدا میکردم تا صدایم را بشنود! با اشاره به او فهماندم دوست دارم بدانم چه آهنگی گوش میکند. یک طرف هدفن را به من داد. «جان آقام ...سنه قوربان آقام جان آقام...» کمی گوش دادم. کمکم داشت حال و هوایم عوض میشد که سرعتگیر خیابان هدفن را از گوشمان جدا کرد. فرصت بادآوردهٔ خوبی بود. تا تنور داغ بود باید نان را میچسباندم!
شباهتی بین خودم و او یافتم و سر صحبت را باز کردم. گفتم که من هم روزی مثل او دانشجو بودم. از خاطرات اوّلین سفرم به مناطق گفتم و از عکسهایی که یادگار آن دوران است. ادامه دادم که من هم مثل او موهای بلندی داشتم. کارت ملیام را گواهی بر صداقتم نشانش دادم. او هم گفت دانشجوی مهندسی عمران است و اوّلین بار است که به سفر راهیان نور میآید. شکلات تعارف کرد، خوردم.
القصه رفیق شدیم. حالا نوبت این بود تا سوالم را از او بپرسم. البته دست به عصا و شمرده. گفتم برادر! اگر بخواهی یک نقد به روحانیت داشته باشی چه میگویی؟ ابروهایش را بالا انداخت. انتظار شنیدن این سوال غیر منتظره را نداشت. گفت: «اما آخه حاج آقا ...! میدونی ...!» فهمیدم حرفی برای گفتن دارد؛ اما کلامش را قورت داد. شاید به اندازه کافی با هم صمیمی نشده بودیم. به نشانهٔ دوستی و محبت، ضربهای به زانویش زدم و گفتم: «خیالی نیست، راحت باش...!» برای این که فرصتی برای فکرکردن به او داده باشم سوالم را تکرار کردم و گفتم: «هیچ صنف و مجموعهای بیاشکال و ایراد نیست. ما هم مستثنی نیستیم. به نظرت عیب ما روحانیان چیه؟» این بار کمی مکث کرد. نگاهش را از من دزدید. لبهای خشکش را با زبانش تر کرد و گفت: «حاج آقا! فکر میکنم روحانیت از بدنهٔ مردم جدا شده است»
#مَا_أَكْثَرَ_الْعِبَرَ_وَ_أَقَلَّ_الِاعْتِبَارَ
@fekreshanbe
🔹 من زندهام و آزاد!
🔹 یکی از کتابهای خواندنی و پرتیراژ دفاع مقدّس، کتابی است به نام «من زندهام». نویسنده و راوی کتاب هم خانم معصومه آباد است که خاطرات دوران پر فراز و نشیب اسارتش را با قلمی شیوا و روان روی کاغذ آورده. «من زندهام» از جمله کتابهایی است که مقام معظّم رهبری(حفظه اللّه) بر آن تقریظ زدهاند. حضرت آقا در بخشی از تقریظ خود بر این کتاب نوشتهاند: «کتاب را با احساس دوگانۀ اندوه و افتخار و گاه از پشت پردۀ اشک خواندم ... این نیز از نوشتههایی است که ترجمهاش لازم است. به چهار بانوی قهرمان این کتاب، به ویژه نویسندۀ و راوی هنرمند آن سلام میفرستم.» اینها تعابیری است که فرد کتابخوان و کتابشناسی مثل مقام معظّم رهبری(حفظه اللّه) در مورد این کتاب دارند. این کتاب ظاهراً تاکنون بالای ۲۰۰ بار تجدید چاپ شده است! نویسنده، در مقدّمۀ کتابش از شهیدی نام میبرد به نام «محمّد صابری». شهیدی که در زندانهای بعثی آن قدر از دماغش خون رفت تا در آغوش رفقایش به شهادت رسید. راوی کتاب نقل میکند وقتی ایشان به شهادت رسید، کیسۀ انفرادی او را باز کردند و یک وصیّتنامۀ کوچک یافتند. وصیّتنامهای که کوچک بود؛ امّا دنیایی از حرف داشت. وصیّتنامهای که کوچک بود؛ امّا بوی غرور و عزّت میداد. یک جمله بیشتر نبود؛ امّا فلسفۀ دفاع مقدّس را از قلب زندانهای بعثی به عالم مخابره میکرد: «اسارت در راه عقیده، عین آزادی است.»
@fekreshanbe
🔹برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها!
🔹شنیدم در روستای پدریام حسابی برف باریده است، مثل قدیمقدیمها. مثل آن روزهایی که کوچهها پر میشد از برف و ما با آن همه برف، پلّه میزدیم به پشتبام. البتّه الآن گفتن این چیزها، شبیه تعریفکردن افسانه است. یادش بهخیر! پاییز که میشد، بچّهها دل توی دلشان نبود و همیشه طرف قبله را میپاییدند. چون از بابابزرگها شنیده بودند: «اگر ابرها از طرف قبله آمدند، بارندگی داریم.» اتفاقاً خیلی از حرفایشان هم، درست از کار در میآمد. یکپا برای خودشان هواشناس بودند. به اوّلین برفی که روی کوهها مینشست، «ابله خبر کن» میگفتند. این برف برای بزرگترها یک پیام داشت و کوچکترها یک نوید. برای بزرگترها یعنی که کشاورزیها را جمع کنید، هیزمها را به انباری ببرید و خلاصه عجله کنید که وقت ندارید. برای کوچکترها هم یعنی رسیدن فصل خاطرهها. ناگفته نماند وقتی فکر میکنم میبینم چند تار موی سفید سرم این روزها همان پیام «ابله خبر کن» دارد. تابستان عمرم گذشته و در ماههای آخر پاییز هستم؛ بگذریم!
صبحِ بعد یک شب برفی، قشنگترین منظرهها رقم میخورد. بچّهترها با هزار ذوق و شوق، دستکشهای پشمی که مادربزرگ برایشان بافته بود، به دست میکردند و میدویدند وسط حیاط. بازی ... بازی ... بازی. هیجانات ابتدایی بچهها که فروکش میکرد، نوبت انداختن عکس بود؛ آن هم نه با دوربین! هر کسی یک جای دنج و دستنخورده مییافت و خودش را رها میکرد روی برف. بعد یک قالب نیمتنۀ آدم میماند روی برف. همۀ هم یک شکل بود. چه فکلی و چه کچل. تفاخر و منم منم هم نداشت. با این حال، از صد عکس موبایلی امروزی بیشتر مزّه میداد. آخر سر هم، خسته که میشدند، میآمدند و تا گردن میرفتند زیر کرسی. کمی که میگذشت صدا و نالۀ بچهها بلند میشد: «نوک انگشتانمان درد میکند!» سرما کار خودش را کرده بود. من یکی از نسخههای شفابخش قدیمیها را همین جا دیدم. وقتی انگشتانم بعد یک برفبازی درد میکرد، آب ولرمی آوردند و دستانم را چند دقیقهای داخل آب قرار دادند. مثل آب بر آتش بود و خیلی زود دستانم خوب شد. بعدها خودم چند بار امتحان کردم؛ واقعاً زهر درد را میکشید. آن موقعها این همه پیشرفت نبود؛ امّا هر دردی درمان داشت. به خلاف عصر سیمانی که مشکلاتش با آن همه پیشرفت کلاف سر در گم است.
حیاطهای آن زمان هم، جان داشت؛ نبض داشت؛ نفس میزد؛ مثل الآن که نبود. تا چشم کار میکرد سفیدی بود و سفیدی. انگار خدا یک ملافهٔ سفید اتوخورده کشیده بود روی همۀ دنیا. چشماندازش جان را صیقل میداد. نگاه کردن به کلاغها و گنجشکهایی که میآمدند و روی برفها راه میرفتند و دنبال غذا میکشتند، حس و حالی داشت. آسمان بعد برف هم که وصفش جداست. خدا یک رنگ آبی صاف و زلال میزد به دل آسمان. تعجب میکنم با چه جرئتی به بچههای امروزی یاد میدهند رنگ آسمان آبی است!
در هر حال، آن روزها گذشته و فقط خاطرهاش مانده. حالا هم چند تار موی سفید روی سرم و اینکه بگویم: برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها!
@fekreshanbe