eitaa logo
فکر شنبه
43 دنبال‌کننده
28 عکس
21 ویدیو
0 فایل
صائب تبریزی: «فکر شنبه» تلخ دارد جمعهٔ اطفال را عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است می‌خوانم و می‌نویسم؛ شنبه زنگ حساب داریم! ادمین: @SafirAD
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها! 🔹شنیدم در روستای پدری‌ام حسابی برف باریده است، مثل قدیم‌قدیم‌ها. مثل آن روزهایی که کوچه‌ها پر می‌شد از برف و ما با آن همه برف، پلّه می‌زدیم به پشت‌بام. البتّه الآن گفتن این چیزها، شبیه تعریف‌کردن افسانه است. یادش به‌خیر! پاییز که می‌شد، بچّه‌ها دل توی دلشان نبود و همیشه طرف قبله را می‌پاییدند. چون از بابابزرگ‌ها شنیده بودند: «اگر ابرها از طرف قبله آمدند، بارندگی داریم.» اتفاقاً خیلی از حرفایشان هم، درست از کار در می‌آمد. یک‌پا برای خودشان هواشناس بودند. به اوّلین برفی که روی کوه‌ها می‌نشست، «ابله خبر کن» می‌گفتند. این برف برای بزرگترها یک پیام داشت و کوچکترها یک نوید. برای بزرگترها یعنی که کشاورزی‌ها را جمع کنید، هیزم‌ها را به انباری ببرید و خلاصه عجله کنید که وقت ندارید. برای کوچکترها هم یعنی رسیدن فصل خاطره‌ها. ناگفته نماند وقتی فکر می‌کنم می‌بینم چند تار موی سفید سرم این روزها همان پیام «ابله خبر کن» دارد. تابستان عمرم گذشته و در ماه‌های آخر پاییز هستم؛ بگذریم! صبحِ بعد یک شب برفی، قشنگ‌ترین منظره‌ها رقم می‌خورد. بچّه‌ترها با هزار ذوق و شوق، دست‌کش‌های پشمی که مادربزرگ برایشان بافته بود، به دست می‌کردند و می‌دویدند وسط حیاط. بازی ... بازی ... بازی. هیجانات ابتدایی بچه‌ها که فروکش می‌کرد، نوبت انداختن عکس بود؛ آن هم نه با دوربین! هر کسی یک جای دنج و دست‌نخورده می‌یافت و خودش را رها می‌کرد روی برف. بعد یک قالب نیم‌تنۀ آدم می‌ماند روی برف. همۀ هم یک شکل بود. چه فکلی و چه کچل. تفاخر و منم منم هم نداشت. با این حال، از صد عکس موبایلی ‌امروزی بیشتر مزّه می‌داد. آخر سر هم، خسته که می‌‌شدند، می‌آمدند و تا گردن می‌رفتند زیر کرسی. کمی که می‌گذشت صدا و نالۀ بچه‌ها بلند می‌شد: «نوک انگشتانمان درد می‌کند!» سرما کار خودش را کرده بود. من یکی از نسخه‌های شفابخش قدیمی‌ها را همین جا دیدم. وقتی انگشتانم بعد یک برف‌بازی درد می‌کرد، آب ولرمی آوردند و دستانم را چند دقیقه‌ای داخل آب قرار دادند. مثل آب بر آتش بود و خیلی زود دستانم خوب شد. بعدها خودم چند بار امتحان کردم؛ واقعاً زهر درد را می‌کشید. آن موقع‌ها این همه پیشرفت نبود؛ امّا هر دردی درمان داشت. به‌ خلاف عصر سیمانی که مشکلاتش با آن همه پیشرفت کلاف سر در گم است. حیاط‌های آن زمان هم، جان داشت؛ نبض داشت؛ نفس ‌می‌زد؛ مثل الآن که نبود. تا چشم کار می‌کرد سفیدی بود و سفیدی. انگار خدا یک ملافهٔ سفید اتوخورده کشیده بود روی همۀ دنیا. چشم‌اندازش جان را صیقل می‌داد. نگاه کردن به کلاغ‌ها و گنجشک‌هایی که می‌آمدند و روی برف‌ها راه می‌رفتند و دنبال غذا می‌کشتند، حس و حالی داشت. آسمان بعد برف هم که وصفش جداست. خدا یک رنگ آبی صاف و زلال می‌زد به دل آسمان. تعجب می‌کنم با چه جرئتی به بچه‌های امروزی یاد می‌دهند رنگ آسمان آبی است! در هر حال، آن روزها گذشته و فقط خاطره‌اش مانده. حالا هم چند تار موی سفید روی سرم و اینکه بگویم: برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها! @fekreshanbe
🔹صدای زیر روشویی و چند معمّای بی‌جواب! 🔹وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، از داخل روشویی صدایی شنیدم. صدایی شبیه حرکت‌کردن یک سوسک روی کابینت آشپزخانه. صدا به قدری ضعیف بود که اگر سکوت صبحگاهی نبود قطعاً آن را نمی‌شنیدم. با خودم گفتم حتماً از آن سوسک‌های موذی است که چشم ما را دور دیده و در این خلوت و تاریکی شب آمده تا دلی از عزا دربیاورد. تمام اطراف روشویی را ورانداز کردم؛ امّا چیزی به چشمم نیامد. آرام خم شدم و دمپایی را از روی زمین برداشتم. آماده بودم تا با دیدن اوّلین جنبنده، یک دمپایی نثارش کنم. با نوک پا و بااحتیاط، سطل را کنار زدم. خبری نبود. صدای خِرچ‌‌خِرچ لحظه‌ای قطع و با وقفه‌ای اندک، دوباره ازسرگرفته می‌شد. صدا چنان می‌نمود که انگار موجودی از چیزی بالا می‌رود. سراغ لولۀ زیر روشویی رفتم. قلبم تندتند می‌زد به‌طوری که می‌توانستم ضربه‌های آن را روی سینه‌ام حس کنم. با این که هنوز وضو نگرفته بودم، خواب به کلّی از سرم پریده بود. به خلاف انتظار، زیر روشویی هم اثری از موجود زنده نبود! این‌‌بار نفسم را حبس کردم تا هر جور شده منشأ صدا را پیدا کنم. گوش‌هایم را تیز کردم. به‌نظر می‌رسید چیزی داخل چهارچوب آلومینیومیِ در، تکان می‌خورد. اطراف چهارچوب را وارسی کردم. هیچ شکافی دیده نمی‌شد. چراغ‌قوۀ موبایلم را روشن کردم و به پاشنۀ در انداختم و دقیق شدم. سوراخی به اندازۀ ورود و خروج مورچه‌های ریز خانگی، در کنار چهارچوب وجود داشت. چیزی هم شبیه شاخک یا پای سوسک از آن سوراخ بیرون آمده بود و تکان می‌خورد. معلوم بود سعی می‌کند از آنجا بیرون بیاید. تعجبم بیشتر شد. یعنی چیست؟‌ از کجا آمده؟ چگونه داخل سوراخی به این ریزی رفته؟ یعنی پشت این چهارچوب به جایی راه دارد؟ با انگشتم خواستم راهی باز کنم؛ امّا سفت‌تر از آن بود که بتوان با دست کاری کرد. رفتم و از ماشینم که بیرون پارک شده بود یک پیچ‌گوشتی و چکش آوردم و سیمان‌ها را تراشیدم و شکافی به اندازه نیم سانتیمتر کنار چهارچوب ایجاد کردم. حالا می‌توانستم آن موجودی را که نیم ساعت به دنبالش بودم، ببینم: یک سوسکِ باغچۀ سیاه! سوسک باغچه، حشره‌ای بی‌آزار است و به‌ندرت در خانه‌های مسکونی دیده می‌شود. با این حال، اینجا بود؛ داخل چهارچوب. بیچاره تقلا می‌کرد از شکافی که برایش ایجاد کرده بودم بیرون بیاید؛ ولی این شکاف کافی نبود. مجبور شدم گوشهٔ کاشی را بشکنم. وقتی بیرون آمد دو چیز برایم خیلی عجیب بود: وارسی کردم آن شکاف به جایی راه نداشت و تنها راهش همان سوراخ ریزی بود که من ایجاد کرده بودم و دیگر این که قسمتی از بدن سوسک باغچه به خاطر تنگی جا تغییر شکل داده بود! سوسک باغچه را بیرون بردم و در طبیعت رها کردم. معمّای صدای روشویی برایم حل شد؛ امّا معمّاهای دیگری برایم بی‌جواب ماند. چه مدتی این سوسکِ باغچه در این شکاف زندگی می‌کرده در حالی که به جایی راه نداشته است؟! حداقل من از یک سال پیش در این خانه ساکن بودم و اگر این ماجرا روی دیگر داشته باشد، باید قبل از این یک ‌سال باشد. سؤال دیگر این‌که اگر این سوسک باغچه در این مدّت داخل این شکاف بوده از چه چیزی تغذیه می‌کرده و روزی او چگونه می‌رسیده است؟! نمی‌دانم چه حکمتی در این ماجرا بود. شاید خدا خواسته بود با شنیدن این صداها سوسک باغچه را از این جا خارج کنم و به طبیعت برگردانم. نمی‌دانم شاید! @fekreshanbe
🔹در مدرسهٔ لات‌ها 🔹همه در نمازخانه جمع شدیم. قرار بود به مدارس سطح شهر برویم. حدوداً یک اتوبوس بودیم. این اوّلین بار بود که به این شکل به تبلیغ می‌رفتم و کمی استرس داشتم. در میان ما کسانی بودند که سابقۀ تبلیغی زیادی داشتند و به اصطلاح چند پیراهن از بقیّه بیشتر پاره کرده بودند. همه منتظر بودند تا معلوم شود هر کسی باید به کدام مدرسه برود. در این فرصت، طلبه‌ها دسته‌دسته نشسته بودند و از تجربیات تبلیغی خود صحبت می‌کردند. من هم که چیزی برای گفتن نداشتم، فقط گوش می‌دادم. برخی معتقد بودند: «تبلیغ‌اوّلی‌ها نباید کار را از شهرهای بزرگ شروع کنند. خصوصاً شهری مانند کرج که هزار و دو ملّت است و هر جور آدمی و با هر نوع تفّکری در آن پیدا می‌شود. کرج، ایران کوچک است. این شهر، مبلّغ کارکُشته و میدان‌دیده می‌خواهد!» چند لحظه گذشت و مدارس مشخص شد. گفتند: «خودتان با تاکسی یا اتوبوس به مدرسه‌ای که برای شما تعیین شده بروید!» به خیابان آمدم. حس زنبوری را داشتم که کندویش جابه‌جا شده و حالا از کندو بیرون آمده تا ببیند اوضاع از چه قرار است. هیچ شناخت و تصوری از کرج نداشتم. دنبال کسی بودم تا آدرس مدرسه را از او بپرسم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و حسابی سوز داشت. خیابان خلوت خلوت بود. روبروی حوزه علمیّۀ محل استقرارمان، یک بقّالی بود که چند پله داشت. خودم را به آن طرف خیابان رساندم. همین که قدم در پلۀ دوم بقالی گذاشتم، عبا و قبا هر دو زیر پایم رفت و روی زمین افتادم. دوخت انتهای قبایم پاره و به اندازه جای یک پا گِلی شد. بار اوّل بود که لباس می‌پوشیدم. خدا خدا می‌کردم کسی این صحنه را ندیده باشد. سریع خودم را از زمین کندم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است! از مرد بقّالی آدرس مدرسه را جویا شدم. با تعجب از من پرسید: «حاجی مطمئنی می‌خواهی به این مدرسه بری؟! آخه این منطقه، اصلاً منطقۀ خوبی نیست!» کمی توضیح داد. از حرف‌هایش فهمیدم در حاشیۀ شهر قرار دارد و منطقۀ خوشنامی نیست. تازه باید چند تا مسیر عوض کنم تا خودم را به آنجا برسانم. شوری به دلم افتاده بود. در ظاهر آرام بودم؛ امّا در درونم طوفان به پا بود. یک مسیر را با تاکسی رفتم. سر مسیر دوم منتظر تاکسی بودم که یک پراید سفید رنگ جلویم ترمز زد و گفت: «حاجی کجا می‌ری برسونمت؟» اسم منطقه را گفتم. جواب داد: «بیا بالا، تا یه جایی می‌برمت.» جوان لاغر اندام و قد بلندی بود. سر صحبت را باز کرد. گفت اصالتاً اهل نیشابور است و برای کار به این شهر آمده. برق‌کار است و برای اینکه هزینه بنزین ماشین را جور کند، توی مسیر مسافر سوار می‌کند. هنوز بعد سال‌ها فامیلی‌اش را به خاطر دارم. جوان بامحبت و مهربانی بود. آخر مسیر با اصرارِ من، هزار تومان کرایه گرفت و آن را در کیفش گذاشت و گفت: «این هزار تومان را تبرّکی نگه می‌دارم. راستی حاج‌آقا! به این منطقه که می‌ری مراقب خودت باش! پر خلافکاره!» قسمتی از مسیر را باید پیاده می‌رفتم. پرسان‌پرسان خودم را به کوچۀ مدرسه رساندم. سر کوچه چند جوان ایستاده بودند. تیپ و قیافه‌شان مانند لات‌های داخل فیلم‌ها بود. بی‌توجه از مقابلشان عبور کردم. یکی از آنها با صدای بلند داد زد: «حاجییییی مخلصمممم!» سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. آرام سرم را برگردانم و با لبخند برایش دست تکان دادم و گفتم:«مخلصیییم!» از سر کوچه تا مدرسه حدود دویست، سیصد متر بود. در این فاصله، حرف‌های آن بقّال و راننده پراید را مرور می‌کردم. وقتی به مدرسه رسیدم، دانش‌آموزان سر کلاس رفته بودند. خودم را به مدیر مدرسه معرفی کردم و حکم تبلیغی‌ام را تحویلش دادم. دائم به این فکر می‌کردم که چه خواهد شد؟ اگر بچه‌های کلاس مثل همان لات‌های سر کوچه باشند، چطور کلاس را اداره کنم؟ اگر کلاس از دستم رفت چی؟! هر کدام از این احتمالات مثل پتک روی سرم فرود می‌آمد. یک دوست صمیمی داشتم که اهل کرج بود. در آن لحظه به ذهنم رسید که به او نیز زنگ بزنم و نظرش را در مورد این منطقه بپرسم. او نیز آنچه را که در مورد آن منطقه شنیده بودم تایید کرد. 👇👇👇
ترس و اضطراب و استرسم به بالاترین حد رسیده بود. به خودم می‌گفتم: «کاش در قم مانده و عطای این تبلیغ را به لقایش بخشیده بودم!» به هر راه حلّی فکر می‌کردم. به این فکر می‌کردم که چه بهانه‌ای بتراشم که دیگر به این مدرسه نیایم. آیا راه فراری هست؟! یعنی این کشتی شکسته به ساحل آرامش می‌رسد؟ در هر حال، احساس می‌کردم روی صندلی دفتر مدرسه میخکوبم کرده‌اند. پاهایم توان حرکت نداشت. از آنجایی که انسان در لحظات بحرانی به یاد خدا می‌افتد، دلم رفت به سمت قرآن کوچکی که همراهم بود. زمان به سختی می‌گذشت. انگار زندگی را روی دور کند گذاشته بودند. با خودم نجوا می‌کردم: «بالاخره ما به خاطر خدا از قم بیرون زدیم، مگر می‌شود خدا ما رها کند؟» آن روزها قرآن حفظ می‌کردم و با آن مأنوس بودم. قرآن را از جیبم درآوردم و میان دو دست گرفتم و به او گفتم: «می‌دانی که من تو را چقدر دوست دارم! نظر تو دربارۀ این مدرسه و این منطقه چیه؟ یک چیز بگو که دلم آرام شود.» حقیقتاً هم آن قرآن جیبی را دوست داشتم. واقعاً برایم مثل یک رفیق بود. بسم اللّه گفتم و صفحه‌ای را باز کردم. تا چشمم افتاد به صفحهٔ بازشده، یخ کردم. ناامید ناامید شدم. صفحه ۱۹۳ قرآن، آیۀ ۳۷ توبه آمده بود: «إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا» در این حین، ناظم و مدیر مدرسه در حال هماهنگی بودند تا یکی از کلاس‌ها را برای حضور من آماده کنند. من که توقع آمدن این آیه را نداشتم، در دلم به خدا گفتم: «خدایا! تو دیگه چرا حال ما را می‌گیری؟ نمی‌شد یک آیۀ مهربان‌تری برامون باز بکنی؟!» همین طور که غرق در شِکوه و شکایت بودم، چشمانم را به طرف انتهای صفحه غلطاندم. ناگهان چشمم افتاد به این قسمت آیۀ ۴۰ توبه: «لَا تَحزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا» همان جا خودم را مخاطب این قسمت آیه دانستم. یک آرامش عجیبی ریخت توی دلم. فهمیدم که خدا کار خودش را کرده؛ یعنی خیالت تخت‌تخت. حدود یک هفته در آن مدرسه بودم. یکی از بهترین و شیرین‌ترین تبلیغ‌هایی است که تا به حال داشته‌ام. بچه‌های آن منطقه‌ با اینکه اسمشان بد در رفته بود، بسیار بامرام و داش‌مشتی بودند و تا مدت‌ها بعد با من تماس می‌گرفتند. روزی یکی از آنها زنگ زد و در حالی که خیلی لوتی‌وار صحبت می‌کرد، گفت: «حاجی! یک هفته‌ است توی ترکم. یک هفته است لب به مشروب نزدم. بدنم می‌خواد! چکار کنم دوباره برنگردم؟!» @fekreshanbe
🔹 تک بیتی که تحسین جلسه را برانگیخت! جلسه حال و هوای خاصی دارد. همه شاعران با دست پر آمده‌اند تا سروده‌های خود را نزد مقام معظم رهبری(حفظه اللّه) ارائه کنند. شاعران به ترتیب شعر خود را می‌خوانند و از حاضران به‌به و آفرین می‌گیرند. نوبت به یکی دیگر از شاعران می‌رسد تا آنچه را در چنته دارد رو کند. همه نگاه‌ها به سمت اوست. سکوت همه‌جا را فرا گرفته است. او می‌گوید: «من یک بیت بیشتر به این جلسه نیاورده‌ام!» سکوت محفل با خندهٔ آرام حضار می‌شکند. شاعر ادامه می‌دهد: «تازه یک مصرع آن از حافظ است!» تعجب و خندهٔ حضار بیشتر می شود. اشتیاق شنیدن تک بیت او گوش ها را تیز کرده است. زمان به‌کندی می‌گذرد. حاضران خبر ندارند که تک مصرع او قرار است تحسین همگان را برانگیزد. شاعر نفس عمیقی می‌کشد و می‌خواند: ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد تمام هستی زهرا، نصیب نرجس شد ...صدای تکبیر و صلوات فضای جلسه را پر می‌کند... . ----------- پ.ن: اصل خاطره از شاعر و پیر غلام اهل‌بیت(ع) استاد غلامرضا سازگار(میثم) است که بازنویسی شده است. @fekreshanbe
🔹سهم ما از ویرانی! در قابوس‌نامهٔ عنصرالمعالی آمده است: «آدمی را از چهار چیز ناگزیر بود: اوّل نانی، دوم خلقانی و سوم ویرانی، چهارم جانانی.» این چهار چیز، همانی است که ما آنها را خوراک، پوشاک، مسکن و همسر می‌نامیم. البتّه در این عبارت قابوس‌نامه که اصل آن از ابوسعید ابوالخیر است، نکات عمیق‌تری نهفته است. او از میان تمام خوردنی‌ها با رنگ‌ها و طعم‌های گوناگونشان به قرص نانی و از پوشیدنی‌ها به پوسیده‌ای قناعت کرده است. همچنین با وجود واژه‌هایی مانندِ خانه، کاشانه، آشیانه، بیت، کاخ، مسکن، منزل، چهاردیواری، آلونک، کلمۀ «ویرانی» را برای انتقال معنای مقصود خود برگزیده است. یعنی آدمی هرکه و هرچه و هرکجا باشد، دست‌کم به یک ویرانه نیاز دارد. چیزی که امروز برای چندین میلیون انسان به آرزوی دست نیافتنی تبدیل شده است. حافظ وقتی دستش را از رسیدن به مطلوب و مقصود خود کوتاه دید، حسرتش را با این بیت توصیف کرد: پای ما لَنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل بیتی که بعدها مَثَل شد و برای هر امری که رسیدن به آن مشکل باشد به کار رفت. امروزه خانه‌دار شدن و یافتن ویرانه‌ای چنان سخت است که این بیت حافظ نیز گویای آن نیست. عرب وقتی می‌خواهد آروزی ناشدنی را نشان دهد، کلمۀ «لیت» به کار می‌برد. مثلاً می‌گوید: «لیتَ الشباب یَعودُ» یعنی ای کاش جوانی برمی‌گشت! بازگشت جوانی، آرزویی است که هیچ‌گاه محقق نمی‌شود. حکایت خانه و خانه‌دارشدن هم چیزی شبیه این است. نمی‌خواهم پیازداغش را زیاد کنم؛ امّا به قول داش‌مشتی‌ها: «هوا چنان پس است که با سزارین هم نمی‌شود خانه‌ زایید؛ چه برسد به مسیر طبیعی!» این‌قدر ناامیدشدن زیبندۀ بندگی نیست؛ لکن چه کنم که حال و روز خیلی از برخاک‌نشستگان، این شعر قیصر امین‌پور است: خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری صندلی‌های خمیده، میزهای صف‌کشیده خنده‌های لب‌پریده، گریه‌های اختیاری عصر جدول‌های خالی، پارک‌های این حوالی پرسه‌های بی‌خیالی، نیمکت‌های خماری رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری عاقبت پرونده‌ام را، با غبار آرزوها خاک خواهد بست روزی؛ باد خواهد برد باری روی میز خالی من، صفحۀ باز حوادث در ستون تسلیت‌ها، نامی از ما یادگاری @fekreshanbe
تیم ملّی ما در برابر تیم انگلیس باخت؛ امّا در تاریخ فوتبال ما خواهند نوشت و آیندگان خواهند گفت: «در آن بازی، یک نفر فرمانده‌وار و مردانه جنگید.» @fekreshanbe
🔹در فضای مجازی دیدم که این جوان را مسخره کرده بودند. برخی نوشته بودند: «شکر چه می‌کنی؟» 🔹یاد این حکایت سعدی در گلستان افتادم: پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد! مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی‌الدوام گفتی. پرسیدندش که: «شکر چه می‌گویی؟» گفت: «شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی!» @fekreshanbe
🔹 بنرهای کمی دیده‌ام که مطلب به درد بخوری روی آن نوشته شده باشد. این یکی بد نیست...👌 پدران و مادران بخوانند. @fekreshanbe
🔹 مقام معظم رهبری: با این ستارگان می‌توان راه را پیدا کرد. چقدر این جمله روی این عکس می‌نشیند! روستای پردنجان- فارسان- چهارمحال و بختیاری @fekreshanbe
💬 این عکس، با بسیاری روی سخن دارد: با فطرت‌های بیدار با وجدان‌های مانده در زیر آوار با دنیا با کاخ‌نشینان بی‌آسمان با در راه‌ماندگان با کسانی که دنیا را با عینک دودی می‌بینند با یخ‌بستگان جهل و ستم با قلم‌های در رهن با توئیت‌های در اجاره با گرام‌های رنگارنگی که گرایی ندارند آری! این قاب با همه حرف دارد با مادران با پدران با مسئولان با دانشجویان اصلاً با خرد و کلان با پیر و جوان با ستاره و ماه با گویندگانِ آه با مادرِ منتظر و چشم به راه با گم‌کنندگان راه با قارهٔ به‌ظاهر سبزِ سیاه با صاحبان افق‌های کوتاه با کسانی که ایمانشان بوی غرب می‌دهد با کسانی که گمنامی آزارشان می‌دهد با پشت میزنشینان پای‌تخت مانده با جملهٔ «لطفاً بدون هماهنگی وارد نشوید!» با شورای تدوین کتاب‌های درسی با فرهنگستان که چرا برایش واژه نساخته با دانشگاه که چرا برایش واحد درسی ندارد با سرددبیران که چرا برای شهید «ستون» ندارند با نویسندگان متن‌های تاول‌زده و آبله‌دار تاریخ با من با شما با همه ... . @fekreshanbe
🔹کاهن معبد جینجا طلسمم را شکست انگار ابر و باد و مه و خورشید و فشار زندگی دست‌به‌دست هم داده بودند که من را جدا کنند از چیزی که دوست دارم؛ یعنی از خواندن و نوشتن. البتّه هر روز می‌خوانم و می‌نویسم؛ امّا نه آن چیزی که دلم می‌خواهد. از قضا، فضایی باز شد و رفتم سراغ خواهش‌های دلم. کتابی خریده بودم از وحید یامین‌پور با نام «کاهن معبد جنیجا». یامین‌پور را با مجری‌گری‌های پر سر و صدا و بحث‌برانگیزش می‌شناسند تا نوشته‌هایش. با این حال، او توانسته کتاب‌هایش را خوب از کار درآورد. یادم هست چند سال پیش در جلسۀ نقد کتاب «نخل و نارنج» او شرکت کردم. یکی از استادان ناقد، محمدرضا زائری بود. وی خطاب به یامین‌پور گفت: «شما که این‌قدر خوب می‌نویسید، چرا کار سیاسی می‌کنید و علیه این و آن توئیت می‌زنید؟!» القصّه اینکه به ظاهر یامین‌پور توانسته مخاطبش را راضی کند. این کتاب، داستان سفر اوست به سرزمین چشم‌بادامی‌ها. دربارۀ ژاپنی‌ها در رسانه‌ها حرف و حدیث بسیار است. حتماً شما هم ماجرای تکراری تلفن پاناسونیک روی میز رئیس جمهور آمریکا را شنیده‌اید. علاقه‌مند بودم حالا که خودم نمی‌توانم سرزمین سامورایی‌ها را از نزدیک ببینم، دست‌کم نوشته‌های شخص قابل اعتمادی را دربارۀ این کشور بخوانم. «کاهن معبد جینجا» به من نشان داد که ژاپن هم چاله‌های خودش را دارد. همان چیزی که می‌گوییم آواز دهل از دور خوش است. البتّه قصد ندارم در این فرصت از کاستی‌های ژاپن بنویسم؛ بلکه برعکس، می‌خواهم به نکتۀ جالبی که یامین‌پور گزارش کرده اشاره کنم. او و همراهانش وارد فرودگاه بین‌المللی «اوساکا» می‌شوند؛ امّا هیچ تابلویی به زبان انگلیسی در فرودگاه و اطرافش نمی‌بینند. شک می‌کنند نکند اینجا فرودگاه اصلی اوساکا نباشد! نه اینجا ژاپن است؛ آنان عامدانه حتّی در مکان‌های بین‌المللی و میدان‌های اصلی، جز به ژاپنی نمی‌خوانند و نمی‌نویسند! به قول نویسنده، این شاید به خلاف ادب میزبانی باشد؛ امّا با غرور ملّی سازگارتر است. اکنون این را مقایسه کنید با برخی از هم‌وطنان و هم‌زبانان که دست و پا می‌زنند تا واژگان بیگانه را به‌کار بگیرند. کافی است سری به خیابان‌ اصلی شهر بزنید و به تابلوی بالای مغازه‌ها نگاه کنید. می‌پذیریم که یافتن زبان پاک و عاری از واژگان بیگانه، در دنیای امروز شدنی نیست؛ امّا این همه وادادگی نیز پسندیده نیست؛ آیا در فروشگاه نایس، کالای بهتری می‌فروشند؟ فست‌فودها خوشمزه‌تر از غذای فوری هستند؟ یعنی خورشید سان‌سینی از شهر آفتاب زیباتر است؟ رنگ اسکای از آسمان بیشتر به دل می‌نشیند؟ ممکن است استار از ستاره‌ بیشتر بدرخشد و چشمک بزند؟ شمارهٔ یک، کمتر از نامبر وان است؟ کسی که کت‌وشلوار لوکس می‌پوشد و می‌گوید: «اوکی هستم»، سرحال‌تر از جوان خوش‌پوشی است که می‌گوید: «خوبم»؟ @fekreshanbe
«من خیلی نگران زبان فارسی‌ام؛ خیلی نگرانم. سال‌ها پیش ما در این زمینه کار کردیم؛ اقدام کردیم؛ جمع کردیم کسانی را دور هم بنشینند. من می‌بینم کار درستی در این زمینه انجام نمی‌گیرد و تهاجم به زبان زیاد است.» بیانات رهبر معظّم انقلاب، حضرت آیت‌اللّه خامنه‌ای، در دیدار با اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی، ۱۹ آذر ۱۳۹۲. @fekreshanbe
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نگرانی رهبر انقلاب دربارهٔ زبان فارسی! ✅ این ویدئو را ببینید ... . 🆔 @fekreshanbe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سکتهٔ ناقص حکیم ابوالقاسم فردوسی پس از دو دقیقه حضور در تهران! 💬 این دو پیام (پیام قبلی و این پیام) را به دوستان خود و همهٔ فارسی‌دوستان بفرستید تا گامی در حفظ زبان فارسی برداشته باشیم.💐 ۲۵ اردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی 🆔 @fekreshanbe
🔹 «تئوری پنجرهٔ شکسته» و یک تلنگر! در دهۀ 1980 مسئله‌‌ای ذهن مسئولان شهر نیویورک آمریکا را به خود مشغول کرده بود. آنان به دنبال کشف علت ناهنجاری‌هایی بودند که در مترو اتفاق می‌افتاد. آنان می‌خواستند بدانند ریشۀ خط‌خطی کردن دیوارۀ مترو، زباله ریختن، ادرار کردن، پرداخت نکردن پول بلیت مترو، زورگیری، بدمستی کردن و ... چیست. از همین‌رو، دو جرم‌شناس (کی ویلسون و ال کلینگ) را استخدام کردند تا این موضوع را بررسی کنند. نتیجۀ تحقیق این دو نفر، به یکی از مشهورترین نظریه‌های جرم‌شناسی به نام «تئوری پنجرهٔ شکسته» ختم شد. نظریۀ پنجرهٔ‌ شکسته، نشان دهندۀ میزان جاری اختلال شهری و تأثیر آن بر افزایش رفتارهای ضد اجتماعی و جرم است. آنان دریافتند اگر پنجره‌ای از یک ساختمان شکسته شود و همچنان تعمیر نشده باقی بماند، به‌زودی پنجره‌های دیگر نیز شکسته خواهند شد. پنجرۀ تعمیر نشده، این معنا را منعکس می‌کند که هیچ‌کس نگران و مراقب نیست؛ پس شکستن پنجره‌های بعدی هزینه‌ای نخواهد داشت. مثال‌های دم‌دستی برای تئوری پنجرۀ شکسته کم نیست. رها شدن چند زباله در سر کوچه یا گوشۀ خیابان و جنگل، زباله‌های بعدی را در پی خواهد داشت. اگر شما در اتاق محل کار خود، چند وسیله را رها کنید، دیر یا زود آن اتاق پر از وسائلی خواهد شد که سر جای خود قرار ندارند. حضور زنان بی‌پوشش و بدپوشش در محیط‌های عمومی نیز از مثال‌هایی است که می‌توان برای این مقوله برشمرد. شاید بدیهی‌بودن این مسئله برای برخی قابل هضم نباشد؛ ‌امّا مثال‌های تجربه‌شده بر درستی آن گواهی می‌دهد. در این بین، توجه به این نکته ضروری است که مسئولان و دستگاه‌های مرتبط، فرصت اندکی برای چاره‌اندیشی به این مسئله دارند. اگر در این باره، بهنگام عمل نشود، شکسته شدنِ شیشه‌های بعدی حتمی است؛ همان‌طور که نشانه‌هایی از ترک‌خوردن شیشه‌های دیگری نیز دیده می‌شود. سخن دربارۀ اقدام بهنگام فراوان است؛ ولی همین‌قدر بس که به قول سعدی: سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل. https://eitaa.com/fekreshanbe
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نابود شدن صائب تبریزی در محفل شاعران خسته! 🆔 @fekreshanbe
🍂 تصویری زیبا از نظم حجاج گرداگرد خانهٔ کعبه در مراسم حج امسال 🔹 این عکس یک چیز کم دارد ... صاحبش را! به امید روزی که تکیه بر کعبه بزند و ندا دهد: ألا یا أهل العالم إنّ جدي الحسین ... یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد ‌🆔 t.me/nahadiransite
🍂 دل بزرگ دل بزرگ داشتن هم، نعمت بزرگی است. اگر دیده باشید، گوشه‌وکنار روزبازارها چرخ‌وفلک‌های کوچکی وجود دارد. معمولاً به چشم کسانی می‌آیند که بچه داشته باشند؛ البتّه این بچه‌ها هستند که این چرخ‌وفلک‌ها را توی چشم پدر و مادرها می‌کنند. امروز از کنار یکی از اینها گذشتم. بچه‌ام گیر سه‌پیچ داد که باید منم سوار شوم. هزینه‌اش پنج دقیقه ده هزار تومان بود. صاحب چرخ‌وفلک پیرمرد شیرین و دوست‌داشتنی‌ای بود که فارسی را به لهجۀ ترکی صحبت می‌کرد. شما را نمی‌دانم، امّا برای من، فارسی با لهجۀ ترکی نمکین است. ریش‌هایش سفید شده بود. مثل پدربزرگ‌ها بچه‌ها را سوار و پیاده می‌کرد. پول نقد همراه نداشتم. به پیرمرد گفتم: «پدر جان! کارت‌خوان دارید؟» با مهربانی و با همان لهجۀ دل‌نشین گفت: «الان حواسم به بچه‌هاست که نیفتند؛ یک‌کاریش می‌کنیم؛ اگر پول هم نداشتی، مهم نیست؛ گذشت می‌کنم! تا حالا خیلی گذشت کرده‌ام!» این را گفت و مشغول چرخاندن شد. به خودم گفتم: دل بزرگ داشتن هم نعمت بزرگی است؛ خیلی‌ها هستند از یک ارزن هم نمی‌گذرند! دیروز در اخبار دیدم تیتر زده بودند: قتل به خاطر جای پارک! 🆔 @fekreshanbe
🔹 قورباغه را قورت دادم! نمی‌دانم چند سال پیش بود که کتاب «قورباغه را قورت بده» را دیدم. شاید برای نخستین بار، نام این کتاب را زمانی که پیش‌دانشگاهی بودم از مشاور مدرسه شنیدم؛ نمی‌دانم! در هر حال، بعدها بارها و بارها در کتاب‌فروشی‌ها چشمم به این کتاب افتاد؛ امّا نه دستم به سمتش رفت، نه دلم. چند وقت پیش که داشتم وسایل برادرم را جابه‌جا می‌کردم، لابه‌لای آنها این کتاب را دیدم. حس کردم این کتاب، ول کنم نیست و باید هر جوری شده آن را بخوانم. آن را برداشتم و تصمیم گرفتم از این خورۀ درونی خلاص شوم؛ البته اعتراف می‌کنم شاید اگر مفت نبود، حالا حالاها سراغش نمی‌رفتم. در چند ساعت کتاب را تمام کردم. سنگین‌ترین حسی که پس از خواندن کتاب داشتم، حسرت بود. محمدحسین شهریار، غزلی دارد با عنوان «حالا چرا؟» شاید همۀ ابیات این شعر را همگان نشنیده باشند؛ امّا بی‌شک این مصرعش به گوش همه آشناست: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» به غلیظی شهریار نه، امّا بدجوری «حالا چرا» به خودم گفتم. حال کسی را داشتم که از قطار جا مانده است! در این کتاب، ۲۱ روشِ واقعاً کاربردی برای غلبه به تنبلی و انجام دادن کار در کوتاه‌ترین زمان بیان شده است. راحتتان کنم؛ «قورباغه» مهم‌ترین کار زندگی شماست و در عین حال، کاری است که شما به هر دلیلی از آن فراری هستید و بخواه نخواه باید آن را انجام دهید. خودمانی آن می‌شود: «آش کشک خالته، بخوری پاته نخوری پاته!» پس این قورباغه را بخور و خودت را راحت کن! قصد ندارم در این نوشتار، خلاصۀ این کتاب را بیان کنم؛ امّا روح این کتاب به قول نویسنده‌اش این است: «توانایی تمرکز بر روی مهم‌ترین وظیفه، برای انجام دادن آن به بهترین نحو و به پایان رساندن تمام و کمال آن، کلید موفقیت چشم‌گیر، کامیابی، احترام، مقام و خوشبختی در زندگی است». 🆔 @fekreshanbe
🔹 ۶۴۱۰ روز در حسرت ۵ دقیقه آفتاب! 🔹«روز ۲۶ مرداد فرارسید و اوّلین گروه اسیران ایرانی از مرز گذشتند و به‌وسیلهٔ دکتر حبیبی معاون‌ اوّل رئیس‌جمهور مورد استقبال قرار گرفتند. من در بین آنان نبودم و حتّی خبری هم که گویای این باشد که امروز و یا فردا خواهم رفت، نبود. روزانه ۴ تا ۵ هزار اسیر بین دو کشور ردّ و بدل می‌شد. پس از ۲۰ روز، ۸۰ هزار اسیر تبادل شدند؛ ولی هنوز از اسم من خبری نبود! مرتّب به نگهبان‌ها و سروان ثابت می‌گفتم: پس کی قرار است من بروم و آنها اظهار بی‌اطّلاعی می‌کردند. دو کشور اعلان کردند که تمام اسیران آزاد شده‌اند و اسیر دیگری وجود ندارد. در این چند روز لحظه به لحظه برای برگشت به کشور و بودن در کنار خانواده‌ام ثانیه‌شماری می‌کردم؛ ولی این خبر تمام ذهنیّت و دلخوشی‌ام را از من گرفت!» این جملات، سکانسی از یک فیلم درام نیست. بلکه بخشی از خاطرات آزادهٔ سرافراز، خلبان شهید حسین لشکری است. او با دیگر اسرای در بند رژیم عراق یک تفاوت خاص داشت. او هم اوّلین بود و هم آخرین! او اوّلین خلبان اسیر در دوران دفاع مقدّس است و هم او آخرین کسی است که بعد از ۱۸ سال اسارت، قدم به خاک میهن ایران اسلامی گذاشت. همین نیز سبب شد مقام معظم رهبری، لقب «سیّد الأسرا» را به ایشان بدهد. حتماً شنیده‌اید که جذب و استخدام خلبانان شرایط ویژه‌ای دارد؛ تناسب اندام، چشم و گوش سالم، روح و روانی خالی از عیب و حتّی دندان‌هایی سالم. خلبان قصّهٔ ما وقتی که از خانه خارج شد، جوان ۲۸ ساله بود و هنگامی که برگشت پیرمردی ۴۷ ساله شده بود با ۷۰ درصد جانبازی‌. به قول خودش، آخرین بار در حالی بچهٔ چهارماهه‌اش را از بغلش جدا کرد که دندان در نیاورده بود؛ امّا بعد ۱۸ سال زمانی او را در آغوش کشید که دانشجوی سال اوّل دندان‌پزشکی بود. می‌گویند: شنیدن هرگز جای دیدن را نمی‌گیرد؛ امّا از صحبت‌های او می‌شود فهمید که در این ۶۴۱۰ روز اسارت بر او چه گذشته است‌. روزی خبرنگاری از او پرسید‌: «بهترین عیدی که در این ۱۸ سال اسارت گرفتید‌، چه بود؟» در پاسخ گفت‌: «یک نصفه لیوان آب یخ! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقیِ نگهبان، یک لیوان آب یخ خورد؛ می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد؛ من تا ساعت‌ها از این مسئله خوشحال بودم! این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب!» امّا سؤال: او چگونه در این سال‌های سخت و طاقت‌فرسا تسلیم دشمن نشد و سر ذلّت فرود نیاورد‌؟ چرا پناهندگی نگرفت و همان‌جا نماند‌؟ چرا با اینکه بارها و بارها از او خواسته شده بود تا علیه کشورش زبان به شکوه و شکایت باز کند و در مقابل راحتی و آسایش را به تن بخرد، قبول نکرد؟ رمز این ایستادگی چیست؟ وقتی همین سؤال‌ها را از خود او پرسیدند، پاسخی داد که کارگشای بسیاری از گرفتاری‌ها و رنج‌های ماست‌. جواب از زبان خودش شنیدنی است‌: «اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهم‌ترین عامل مقاومت آنها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جسمی بعثی‌ها بود. ما وقتی به اسارت دشمن درآمدیم با تأسی به سیرهٔ اهل‌بیت(علیهم السلام) و به‌خصوص حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام)، تمسّک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکّر در آن، خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.» پاسخی که خلبان شهید حسین لشکری به این سؤالات داد، در حقیقت ترجمهٔ بسیاری از روایات اهل‌بیت(ع) است که وظیفهٔ ما را در سختی‌ها و مشکلات بیان می‌کند. امام رضا(ع) فرمود: «إِذَا نَزَلَتْ‏ بِكُمْ‏ شَدِيدَةٌ فَاسْتَعِينُوا بِنَا عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ‌»؛ هرگاه برای شما پیشامد سختی روی داد به‌وسیلهٔ ما از خداوند یاری بجویید. 🆔 @fekreshanbe
🍂 ظاهراً ته جهنم! چند وقت پیش، برای تبلیغ به یکی از مراکز آموزشی رفتم. سر میز ناهار تلاش کردم با یکی از کادری‌ها هم‌کلام شوم. اوّلش راه نمی‌داد و به قول رزمی‌کاران، گاردش بسته بود. البتّه اصولاً نظامی‌ها در ارتباط‌گیری کمی سرد هستند. از یگان خدمتی‌اش پرسیدم. به شوخی و با خندهٔ نرمی گفت: «یگان جهنّمیان!» بعد خنده‌اش را دزدید و گفت: «از اعضای یگان موزیک هستم.» بعد این‌طور ادامه داد که اسلام از بیخ و بن، روی خوش به موسیقی نشان نداده است! چهره‌اش جوان نشان می‌داد؛ اما ۴۷ ساله بود. مدرک کارشناسی ارشد هنر، گرایش موسیقی داشت. در میانۀ حرف‌هایش خاطره‌ای تعریف کرد که برایم خیلی جالب بود و درس‌آموز. خاطره‌ای که شنیدنش برای اهل تبلیغ، خالی از لطف نیست. درسش هم این است که مبلّغ وقتی به جایی دعوت می‌شود باید پیش از منبر، مخاطبش را بشناسد. افزون بر این، شرایط را بسنجد و مقتضای حال سخن بگوید. گفت: یک‌ وقتی سی چهل نفر از بچه‌های یگان موزیک را در حسینه جمع کردند. حاج آقایی را هم دعوت کرده بودند تا برای ما سخنرانی کند. از قضا این روحانی، موضوع بحثش را موسیقی قرار داد. حالا خبر نداشت که همۀ ما از کادری‌های یگان موسیقی هستیم. هرچه آیه و روایت و استدلال در مذمّت موسیقی بود رگباری ریخت روی سرمان. همۀ ما نیز، چسبیده بودیم به زمین و با هر آیه و روایتی که می‌شنیدیم، سرخ و سفید می‌شدیم. پس از تمام شدن سخنرانی از منبر پایین آمد و در کنار ما نشست و پرسید: «راستی شما کجا هستید؟» یعنی در کدام یگان خدمت می‌کنید؟ ما که آن همه روایت دربارهٔ موسیقی شنیده بودیم، گفتیم: «با این چیزی که شما امروز برایمان بیان کردید، ظاهراً ته جهنم!» 🆔 @fekreshanbe
🔹 خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن! (۱) آزاده‌ای را به مناسبت سالروز بازگشت اسراء به مرکز آموزشی دعوت کرده بودند تا از اسارت بگوید؛ از خاطراتش؛ از روزهای دور از خانه و خانواده و آنچه بر او و همرزمانش گذشته است. هنگام ورود به حسینیه خیلی گرم با اطرافیانش احوال‌پرسی می‌کرد و حس و حال خوبی به آنان انتقال می‌داد. حدوداً ۵۵ ساله به نظر می‌رسید. تمام موهای سر و صورتش سفید شده بود؛ حتّی ابروهایش هم‌رنگ موی سرش شده بود. می‌شد تازیانه‌های اسارت را در چین‌های صورتش دید. مجری، ایشان را بعد از انجام تشریفات ابتدایی روی سن دعوت کرد. در معرّفی ایشان نیز گفت که دکترای دانشگاهی دارد و در کسوت معلّمی سالیانی است در آموزش و پرورش تدریس دارد. با خودم گفتم با این همه تجربه حتماً کارش را خوب بلد است. خصوصاً اینکه پشت میز ننشست و مانند مجریان کارکُشته میکروفن را به دست گرفت. این را نیز اشاره کنم که در کلاس‌های آموزش روایتگری به راویان می‌آموزند پشت میز ننشینند و دائم موقعیّت خود را روی صحنه تغییر دهند. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم؛ چون برنامه به دلایلی کمی دیر شروع شده بود و سربازان طبق برنامه‌ای که از پیش برای آنان پیش‌بینی شده بود، باید در کلاس دیگری شرکت می‌‌کردند. ریاست محترم عقیدتی از مسئولان خواست تا نیم ساعت به وقت مهمان برنامه اضافه کنند. خیلی نگذشت که نظرم به‌کلّی دربارۀ انتخاب مهمان مراسم عوض شد. با اینکه به دیوار تکیه داده بودم، دعا دعا می‌کردم این جلسه به پایان برسد. در چهره و چشمان سربازان یک «تو را به جان مادرت زودتر تمام کن!» دیده می‌شد. حتماً می‌پرسید: چرا؟ مخاطب از کسی که چند سال در اسارت بوده، انتظار شنیدن چه چیزی دارد؟ آیا غیر از این است که دوست دارد او از خاطرات اسارت بگوید؟ با این حال، ایشان بیشتر مطالبی که می‌گفت تناسبی با مراسم و کار و تخصّص ایشان نداشت. برای اینکه من را متهم به قضاوت اشتباه نکنید، یکی دوتا از کارهای ایشان را بیان می‌کنم. برای نمونه همان ابتدای مراسم از سربازان پرسید که چند نفرشان آیة‌الکرسی را حفظ هستند. بعد چند نفرشان را روی سن آورد تا بخوانند! یا مثلاً در وسط‌های جلسه چند سرباز را بالای جایگاه کشاند تا حمد و سوره بخوانند! (ادامه دارد ...) 🆔 @fekreshanbe
🔹 خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن! (۲) از این هم که بگذریم، هر خاطره‌ای را که آغاز می‌کرد، به سرانجام نمی‌رساند؛ به‌طوری که ریاست محترم عقیدتی بعد از هر خاطره به من نگاه می‌کرد و با اشاره می‌پرسید: «چی شد؟!» شبیه کاری که برخی سخنرانان انجام می‌دهند؛ چه پرانتزهایی که داخل سخنرانی باز می‌کنند و هرگز نمی‌ببندند! سربازها روحیات خاصی دارند؛ مثلاً در ابتدای مراسمات بلند صلوات می‌فرستند و اگر جلسه‌ای باب میل آنان نباشد و یا نپسندیده باشند، با صلوات نفرستادن و یا صلوات آرام اعتراض خود را نشان می‌دهند. کار به جایی رسیده بود که صلوات‌ها نامنظّم و کم‌رمق شده بود. حدود یک ساعتی از آغاز مراسم گذشته بود. تقریباً چیزی از این مراسم دستم را نگرفته بود تا اینکه ایشان خاطره‌ای بیان کرد که خودش یک تجربۀ تبلیغی است. راستش خیلی به دلم نشست. ایشان گفت: روزی من را به عنوان سخنران به جایی دعوت کرده بودند. سخنرانی‌ام کمی طول کشید. در حال صحبت بودم که از انتهای مجلس نوشته‌ای برایم آوردند. آن را باز کردم. رویش نوشته شده بود: «خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن!» 🆔 @fekreshanbe
🔹استاد عشق «آیا لزومی داشت آقای معزّالسلطنه به دو بچۀ کوچک در یک مملکت غریب، آن هم در وسط جنگ جهانی اوّل گرسنگی بدهد؟!» جریان این جمله چیست؟ الان توضیح می‌دهم. فرصتی شد تا کتاب «استاد عشق» را بخوانم. کتاب دربارۀ زندگی پرفسور سیّدمحمود حسابی است که به قلم فرزند ایشان ایرج حسابی نوشته شده است. سرگذشت دکتر حسابی را هر چیزی فکر می‌کردم جز آن چیزی که در این کتاب منعکس شده است. داستان کودکی استاد واقعاً عجیب و خلاف انتظار است. نویسنده نقل می‌کند هرگاه پدرش (پرفسور حسابی) بیمار می‌شد و تب می‌کرد، جملۀ ابتدایی متن را به صدایی محزون تکرار می‌کرد. آنچه در این کتاب نقل شده است در حقیقت داستان پرماجرایی است که در دل این جمله نهفته است. «معزّالسلطنه» پدر پرفسور حسابی است. او از طرف دولت ایران مسئول قنسول در شامات (سوریه و لبنان کنونی) می‌شود؛ از همین‌رو به همراه خانواده‌اش بیروت سفر می‌کند. معزّالسلطنه پس از مدت کوتاهی برای به دست آوردن پست و مال بیشتر به ایران برمی‌گردد و همسر و دو فرزندش را در دیار غربت تنها می‌گذارد. از اینجا به بعد داستان غم‌انگیز زندگی سیّدمحمود حسابی و برادر و مادرش آغاز می‌شود. معزّالسلطنه در ایران دوباره ازواج می‌کند و همین نیز بعدها مشکلاتی را ایجاد می‌کند که سختی‌های دوری از وطن را برای استاد دو چندان می‌کند. از گفته‌های نویسنده پیداست که مادرِ استاد، زنی فهمیده، قانع و فداکار بوده است. او به دلیل سکته زمین‌گیر می‌شود و با وجود فقر کمرشکن، مهم‌ترین دغدغه‌اش را تحصیل فرزندانش قرار می‌دهد. او در برهه‌ای مجبور می‌شود دو پارۀ تنش را به مدرسۀ کشیش‌های فرانسوی بیروت بفرستد. این مدرسه به دو شرط آنان را قبول می‌کند: آموزه‌های مذهبی مسیحی برای آنان اجباری باشد و شبانه‌روز در مدرسه بمانند! دکتر حسابی این مدرسه را این‌گونه توصیف می‌کند: «... اولین چیزی که ما را زهره‌ ترک کرد، قیافه‌های جدی و عموماً استخوانی، خشن، اخمو با لباس‌های درازشان بود که همه سیاه بود ... .» نکته‌ای دیگر که در زندگی پرفسور حسابی موج می‌زند، ایمان استوار اوست. در هرجای خاطرات او می‌توان یاد خدا را دید. برای نمونه، دربارۀ شب‌های مدرسۀ کشیش‌ها می‌گوید: «هر شب، وقتی که من و برادرم روی تختخواب‌های خودمان می‌خوابیدیم، سرمان را از زیر لحاف به‌هم می‌چسباندیم و دعاهای ”أمّن یجیب“ و ”ناد علي“ می‌خواندیم ... .» پرفسور حسابی در رشته‌های مختلف تحصیل کرد و در نهایت گمشدۀ خود را در فیزیک یافت. او این افتخار را داشت که شاگرد انیشتین باشد. سخت‌کوشی، مهربانی، فداکاری، پشتکار، ایمان و ... از ویژگی‌های دکتر حسابی است؛ امّا آن چیزی که او را به ایران بازگرداند، وطن دوستی بود. او در این‌بارۀ می‌گوید: «با خودم گفتم آیا وظیفۀ من است که در خارج بمانم و دستم را در سفرۀ خارجی‌ها بگذارم؟ ... من باید به کشور خودم برگردم. دستم را به سفرۀ خودمان بگذارم و جوانان کشورم را دریابم.» او بیتی از سعدی را سر لوحۀ کار خود قرار داده بود. این بیت را بعدها بر سردر خانۀ خود در تجریش نصب کرد: به جان زنده‌دلان سعدیا که ملک وجود/ نیرزد آنکه دلی را از خود بیازاری 🆔 @fekreshanbe