eitaa logo
فکر شنبه
43 دنبال‌کننده
28 عکس
21 ویدیو
0 فایل
صائب تبریزی: «فکر شنبه» تلخ دارد جمعهٔ اطفال را عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است می‌خوانم و می‌نویسم؛ شنبه زنگ حساب داریم! ادمین: @SafirAD
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سؤال آزار دهنده! 💬سؤالی که ذهن حقیر را می‌آزارد این است: اگر کتابی بدست ما میرسید که گفته میشد یک دانشمند برجسته و نابغه‌ای هزار سال پیش نوشته است آیا برای فهمیدن مطالب آن بیشتر تلاش می‌کردیم یا برای فهمیدن حقایق و معارف قرآن کریم؟! 🔹امیدوارم جواب سنجیده و رفتار شایسته‌ای نسبت به این سؤال داشته باشیم. @fekreshanbe
🔹قدرت قارچ! 🔹گاهی دیده اید که قارچ های نرم و لطیف، آسفالت های سخت و محکم را شکافته و سر بر می آورد. آسفالت ضخیم در نبرد با این قارچ شکست می خورد. چه قدرتی است که این قارچ را بر آن آسفالت فائق و غالب می کند؟ این قدرت به خاطر«زنده بودن» قارچ است و آن شکست به خاطر مرده بودن آسفالت. این زنده به تدریج آن مرده را می شکند. 🔹در درون انسان وجدانش هر اندازه لطیف باشد از این قارچ کم قدرت تر نیست و شهوات هر چه قوی تر باشد از ضخامت آن آسفالت قوی تر نیست. وجدان زنده و بیدار، هر طور که هست از پشت این شهوات سر می زند. 🔹هر حرکتی که پایه هایش بر روی حرکت وجدانی باشد، مثل قارچ که بر آسفالت غالب می شود، بر فشار های عالم غلبه پیدا می کند. 💬تمثیلات؛آیت الله حائری شیرازی @fekreshanbe
🔹صدای فطرت چیست؟ شاید از کسی شنیده یا در کتابی خوانده باشید که شخصی به ندای فطرتش پاسخ گفت یا اینکه بر عکس، فلان شخص فطرتش را زیر تلی از معصیت اسیر کرده بود. حالا این حکایت شیرین را از زبان آیت الله حائری شیرازی (ره) بخوانید تا بیشتر با معنای صدای فطرت آشنا شوید: 🔸« شما شرورترین انسان ها را در کشور ما، ساواکی ها می دانید. دیگر از این بدتر که نیست. درست است؟ سازمان اطلاعات و امنیت شهر شیراز، من را با یک دسته اعلامیه گرفته بودند. رئیس ساواک به من فشار می آورد که بگو از چه کسی گرفتی؟ من را آوردند در یک اتاقی در اداره ی اطلاعات. یک مبلمان جالب داشت و این شعر سعدی را هم آنجا گذاشته بودند: هزار مرتبه سعدی تو را نصیحت کرد * که حرف محفل ما را به مجلسی نبری این آقای رضوان که ظاهراً الآن در حیات است گفت که دستبند را بیاور. دست‌هایم را از پشت بستند و کیسه‌ای از شن را هم به آن آویختند و مرا روی یک‌پا نگه داشتند و شکمم را نیشگون گرفتند. بعد هم شروع کرد این ماهیچه های شکم را نیشگون گرفتن. من نه به عنوان اینکه او بترسد، بلکه یک دفعه از زبانم در رفت و گفتم: «خدایا تو می بینی». به من گفت: «چی گفتی؟» گفتم: «خدایا؛ تو می بینی». یک دفعه به همکارش گفت: سطل را پایین بگذار. سطل را از دستم گرفتند. بعد به من گفت: پایت را بینداز. بعد گفت: دست بند او را باز کن. حالا ایستاده بودم آنجا. به آنها گفت: «بروید بیرون». آنها را بیرون کرد و درب را هم محکم زد. حالا من ماندم و خودِ او. یک دفعه این شلاقی که دستش بود را پرت کرد و خودش وِلُو شد روی آن مبل. بعد گفت: «ای تُف به این نانی که ما می خوریم». صدای آشنا شنید؛ صدای فطرت. دیگر نتواست کارش را بکند و خدا می داند که در این دوره ی طولانی مبارزات، هر وقت ایشان شنید که برای من مشکلی ایجاد شده، کمک می کرد.» @fekreshanbe