⭕️ #ولایت_مداری
🔰 شیخ در بغداد در چلّه نشسته بود. شبِ عید آمد. در چلّه آوازی شنید نه از این عالَم که «تو را نَفَسِ عیسا دادیم. بیرون آی و بر خلق عَرضه کن!»
🔰 شیخ متفکر شد که «عَجَب! مقصود از این ندا چیست؟ امتحان است؟ تا چه میخواهد؟».
🔰 دوم بار، بانگِ به هیبتتر آمد که «وسوسه را رها کن! برون آی، برِ جمع شو- که تو را نَفَسِ عیسا بخشیدهایم!».
🔰 خواست تا در تأمّل مراقب شود، تا مقصود بر او مکشوف شود. سوم بار، بانگی سخت باهیبت آمد که تو را نفسِ عیسا بخشیدیم. برون آی، بیتردّد و بیتوقّف!. برون آمد. روز عید، در انبوهی بغداد روان شد.
🔰 حلواییای [حلوافروشی] را دید که شکل مرغکان حلوای شِکَر ساخته بود، بانگ میزد که سُکََّرالنّیروز! ، گفت والله امتحان کنم! ، حلوایی را بانگ کرد. خلق به تعجب ایستادند که تا شیخ چه خواهد کردن؟، که شیخ از حلوا فارغ است.
🔰 حلوا که شکل مرغ بود بر گرفت از طَبَق و بر کف دست نهاد. نَفَسِ «اَخلُقُ لَکُم مِنَ الطّینِ کَهَیئَةِ الطَّیر» در آن مرغ دردمید. در حال، گوشت و پوست و پَر شد و برپَرید. خلق به یکباره جمع شدند. تایی چند از آن مرغان بپرانید.
🔰 شیخ از انبوهی خلق و سجده کردن ایشان و حیران شدن ایشان، تنگ آمد. روان شد سوی صحرا و خلایق در پی او. هرچند دفع میگفت که «ما را به خلوت کاریست». البته در پی او میآمدند. در صحرا بسیار رفت. گفت: «خداوندا، این چه کرامت بود که مرا محبوس کرد و عاجز کرد؟»، الهام آمد که حرکتی بکن تا بروند!.
🔰 شیخ بادی رها کرد.
🔰 همه در هم نظر کردند و به انکار سر جنبانیدند و رفتند.
🔰 یکی شخص ماند. البته نمیرفت. شیخ میخواست که او را بگوید که چرا با جماعت موافقت نمیکنی؟، از پرتوِ نیاز او و فَرّ اعتقادِ او، شیخ را شرم میآمد. بل که شیخ را هیبت [ترس] میآمد. با این همه، به ستم، آن سخن را به گفت آورد.
🔰 او جواب گفت که: «من به آن بادِ اول نیامدم که به این بادِ آخرین بروم. این باد از آن باد بهتر است پیشِ من که از این باد ذاتِ مبارکِ تو آسود و از آن باد رنج دید و زحمت».
📚 #مقالات_شمس
💢دفترچه مجازي في الحکمة
🌐 felhekmat.blog.ir
💢کانال فِي الحِکمَة
🆔 @felhekmat