#آن_مرد_با_باران_می_آید
این آخری شعاری بود که روی دیوار استوار رحمتی نوشته بودند ناگهان صدای
فریاد آقای اشکوری از پشت بلندگو بلند میشود که به زمین و زمان فحش میدهد
از ترسم بدو می رود اولین نفر سر صف می ایستم کم کم صف ها بسته می شود آقای
اشکوری همچنان در حال تهدید آمل یا عاملین جنایت و خیانت بزرگ است و در
عین حال مدام خاطرنشان می کند که مطمئن است این توطئه خرابکارانه کار
دانش آموزان مدرسه ما نیست
از داد و فریاد هایش معلوم است که حسابی درست و پایش را گم کرده به معاونش
آقای سرمدی اشاره می کند توی میکروفون داد میزند :د( بجنب دیگه اقا جان!
.......چندتا قلمو و سطل رنگ.......)
آقای صمدی که مات و مبهوت به دیوار خیره مانده انگار تازه از خواب بیدارش
کرده باشند به طرف در مدرسه میرود وبر سر بابای مدرسه آقا تقی هوار میکشد
آقای اشکوری گروه پیش آهنگ ها را صدا میکند و خودش به صورت سرخ و
چشمان از حدقه در آمده در حالی که ترکش را به پایش می زند روی سکو می ایستد
و چهره تک تک ما را از نظر می گذراند گروه پیش آهنگ ها با لباس های یک شکل
و یک رنگ شبیه لباس پلیس است می روند کنار میله پرچم همراه نواخته شدن
سرود شاهنشاهی سردسته شان پرچم با آرام آرام می کشد و پرچم سه رنگ شیر
و خورشید بالا می رود بعد از اجرای مراسم آقای شکوری هول و دستپاچه است که بدون
خواندن دعای سلامتی شاهنشاه و شهبانوما را می فرستد سر کلاس بچه ها کلاس می
گذرند که سرشان این ساعت با آقای صمدی زبان داریم که فعل رفت به دنبال
اجرای عوامل آقای اشکوری موشک های کاغذی در فضای کلاس پرواز در می آیند
در مرادی بیچاره ام از پسش بر نمی آید میرم کنار پنجره و به آقا تقی و آقای صمدی
نگاه می کنم که تند و مشغول رنگ کردن دیوارها هستند سعید میاد کنار دستم و
همانطور که به آنها نگاه می کند زیر گوشم زمزمه میکند کیف کردی هنر دستمونو!
@fhhdhgdd
پارت23
کپی از مطالب کانال آزاد هست اما باید در کانال موندگار باشید😊😊😊😊😊😊😊
https://harfeto.timefriend.net/16623711852699
ناشناسمون دخترا نظری پشنهادی انتقاد هست اینجا بیان کنید 😊🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرشته_ای_در_برهوت
رسول زد زیر گریه صدای گریه اش ، حیاط را پر کرد .
حکیمه خاتون:
آن جا نماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای ؟!
رسول سری تکان داد .دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد
و طرف حکیمه خاتون برد . حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت:
اگه می خوای ببینی چی گفته بزن رو پیوستن 😌😉
رمانی عاشقانه و هیجانی برای نوجوانان 😉😌👌
بزن رو لینک ی وقت جا نمونی😌😉
https://eitaa.com/fhhdhgdd