عضو های جدید خوش آمدید ما رو به ۱۵۰ برسونید رمان جدید در کانال قرار میگیره😉🌷
رمان ما رو با هشتک #آن_مرد_با_باران_می_آید می تونید دنبال کنید 😉😌😎☂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو به محرم رسوندی ازت ممنونم 🥺❤
#استوری
رفتی کلاس اول
این شعر را عوض کن:
آن مرد تا نیاید.....
باران نخواهد آمد .......
#آن_مرد_با_باران_می_آید
وحشت زده به طرفش برمیگردم :
پس کار شما ها بوده چشمک می زند ایده آقا داداش شما بوده من یونس دیشب
میخواستیم باهاشون بریم دیوار نویسی سمت چهارراه مدائن و آن طرف ها بهروز
و یاسر گفتن اونجا خطرناکه ما را آوردن در مدرسه بهروز قلاب گرفت و ما را
فرستاد توی حیاط آب دهانم خشک می شود نترسیدی سعید نخودکی میخندد:
راستش چرا...... ولی حال داد! با ناباوری نگاهش می کنم سعید به حیاط سرک می
کشد خدایش دیدی قیافه اش اشکوری رو کم مونده بود سکته کنه!
می پرسم :(ای شیطون! از کجا فهمیدی؟)
می گویم:(از خط خرچنگ قورباغه ات!)
محکم می کوبد روی بازویم:
غلط کردی به اون تمیزی نوشتم !
به دیوار نیمه رنگی حیاط نگاه می کنم و لبخند می زنم:
فعلا که همه ی زحماتتون دود شد رفت هوا!
ناگهان چهره سعید جدی میشود:
صبر کن حالا ! این تازه اولشه. شاهنامه آخرش خوشه، آقا بهزاد!......
چشم هایش برق می زند و در چیز عجیبی است؛چیزی که تا به حال ندیده ام. نمی
دانم چرا، اما ناگهان احساس می کنم خیلی از من بزرگتر شده است.
@fhhdhgdd
پارت24