eitaa logo
❣️ پرچمداران بانوی دمشق:)
69 دنبال‌کننده
647 عکس
249 ویدیو
3 فایل
•[بـسمِ‌ربّ‌زهرا✋🏻💛]• با‌نام‌تو‌شروع‌کردیم‌وتمام‌خواهیم‌کرد.💕 راه ارتباط @Vgugqv387 (کپی از مطالب کانال با صلوات برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) آزاد..🌹) 🦋شروعمون↯ 1400,10,10پایانمون 💛 ظهور آقا صاحب از زمان
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  تک رنگ
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
° نوع اول خواب، که دیروز باهم درباره‌اش صحبت کردیم،مثل همین کلیپیه که باهم دیدیم👀 ظاهرا بیداره، چشماش می‌بینه،گوش‌هاش می‌شنوه!😁 اما غافله! باید سرش داد بزنی: _فلانی! خوابی یا بیدار؟! حواست هست؟!😬 😴 ○@takrang1
دخترا هر ایده یا پیشنهادی دارین به این آیدی لطفا برام بفرستید آیدی @Vgugqv387
° تا حالا، با یک نوع از مرگ آشنا شدیم، اما نوع دیگه‌ای از مرگ هست، که فقط به سلامتی آسیب نمی‌زنه!😶 فقط باعث مرگ یه نفر نمی‌شه!😟 بلکه یه جامعه رو سمت غفلت می‌بره!😖 اندیشه یه جامعه رو به خواب می‌بره!😴 😴 🏴 ●•°@takrang1°•●
22.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ در مورد فعالیت ها امر به معروف و نهی از منکر گروه های جهادی پشنهاد دانلود 🤩🙂
•[بـسمِ‌ربّ‌زهرا✋🏻💛]•
رفتی کلاس اول این شعر را عوض کن: آن مرد تا نیاید..... باران نخواهد آمد .......
قول میدی!!!🤝 اگه خوندی!!!🗣 تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!! هستی کپی کنی!!!!📲 اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنن🤲🏻
••🌱•• -می‌گفت: هرکسی‌روزی ³ مرتبه خطاب‌به‌حضرت‌مهدی 'ﷻ' بگه ↓ ﴿بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدی﴾ حضرت‌یجور‌خاصے‌براش‌دعامیکنن :) اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ❥
من ایرانم و تو عراقی ، چه فراقی...
ولله که من عاشق چشمان تو هستم😍 ولله که تو با خبر از این دل زاری ...💛
✍🏻| 🌴| 🗒| قصد سفرنامه نویسی ندارم فقط گفتم هر روز میشود چند لحظه را به تصویر کشید. شاید اولین چیزی که توی صورتت می‌خورد گرمای هوای عراق باشد. خرماپزان است به تمام معنا با هیچ جای ایران مقایسه نکنید الا جنوب که شاید توی عمرتان یکبار هم در این وانفسا نرفته باشید. البته برای ما خانم‌ها گرما در سه ضرب می‌شود به‌شرف مقنعه و چادر والبته که ما کمتر از اخوی‌های محترم بی‌تابی می‌کنیم و سبکبار قدم می‌زنیم. اما گرم است خدایی همین هم از ساعت ده یازده عرب و عجم را پرت می‌کند وسط موکب مقابل کولر. و چند لیتر آبی که نرسیده به معده بخار می‌شود. آب خنک هست زیاد هم هست اما گرمای هوا همه را می‌بلعد. دارم فکر می‌کنم به بچه‌های کوچکی که همین چند دقیقه پیش گریه یکی‌شان موکب را برده بود هوا. خیر است ان‌شاءالله @saheleroman
باورم نمی شود 😳 حتما دارم خواب می بینم. همین دیشب بود که یاسر رادیدم . با خنده دست سر یونس کشید و وراضی اش کرد که با دسته نرود . یادم می آید که دستش را گرفت و پیچاند و فریاد یونس را هم درآورد. بعد همگی خندیدیم ؛اما حالا بهروز چیز دیگری می گوید :😳 قرار نیست که همشو برات بنویسم 😂 بزن دو لینک بیا خودت بخون😉 https://eitaa.com/fhhdhgdd
عضو های جدید خوش آمدید 😉😉😉😉😉😉💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با صدای خفه ای می گویم :( نه خیر! یواشکی اومدم.)سعید به طرفم خم می شود :پس جیگر شیر پیدا کردی ؟ دوباره با احتیاط می گویم :نه خیر و از اینکه سعید اصلا نگران سرباز ها و شنیده شدن صدایش نیست ، لجم می گیرد. دستش را به طرفم دراز می کند :پاشو بابا! چاییدی روی زمین. و دستم را می کشد با ترس بلند می شوم . _نترس رفتن ته کوچه .... امشب ی خبر هایی هست ..... خیلی شلوغ تر از هر شبه . بلند که می شوم ، تازه سرمای زمین می دود توی تنم و لرزم می گیرد. دستم را دور بدنم حلقه می کنم و به سعید نگاه می کنم که دوباره دارد کوچه را دید می زند . بر می گردد به طرفم و می پرسد هان !؟ نگفتی..... چی شده که طلسمو شکستی و اومدی بالا؟ یاد بهروز دوباره دلشوره را به جانم می اندازد: _بهروز هنوز نیومده خونه ........ همه نگرانشیم . بابامو کارد بزنی ، خونش در نمی یاد. سعید سرش را می خاراند و کمی فکر می کند : @fhhdhgdd پارت7
صدای برخورد چکمه هایشان روی آسفالت کوچه، دلهره ام را صد برابر میکند. انگار دنبال کسی هستند. صدای پاها که کاملا دور می شود، کم کم جرات می کنم سرم را بلند کنم. ناگهان روی پشت بام خانه ی اوس حیدر، چشمم به سایه ای می افتد. سعید است که ری توجه به سرباز ها روی لبه ی پشت بام خم شده و کوچه را دید می زند. عجب دل نترسی دارد. انگار نه انگار سرباز ها توی کوچه هستند. به طرف دیوار کوتاه بین بام هایمان می روم و آرام صدایش می کنم. بعد از چند بار صدا کردن ، تازه متوجه ام می شود. تا مرا می بیند ، همه صورتش می شود یک لبخند بزرگ : _به ببین کی اینجاست ! بالاخره اجازه پیدا کردی تشریف فرما بشی بالا؟ @fhhdhgdd پارت6
انگار از چشم هایم دلخوری ام را می فهمد که ادامه می دهد: _یعنی تو ، یاسر ، پسر حاج آقا رسولی دو نمی شناسی ؟ یعنی نمی دونی با بچه های مسجد حجت ، تو کار پخش علامیه و دیوار نویسی هستن؟ ترس و وحشت زبانم را مثل یک تکه چوب کرده: .خب اینا چه ربطی به بهروز ما داره ؟ سعید دستش را در هوا تکان می دهد : .رو بابا ! یا واقعا خنگی ، یا خودتو به خنگی زدی ! حالا دیگر بجای سرما داغی عرق می نشیند روی تنم : .یعنی می خوای بگی داداش منم با یاسر اینا..... سعید سری تکان می دهد ونگاه عاقل اندر سفیهی به من می کند ، اه کشان میگوید بهزاد جون !..... ی کم دل و جرات رو از داداشت یاد بگیر . این قدر از بابات نترس. اون وقت به قول بابام ، پس فردا که پیروز شدیم ، خجالت و رو سیاهیش بهت می مونه ها! از ما گفتن بود ....... @fhhdhgdd پارت8
آهان ! دم غروبی دیدمش ......داشت با یاسر اینا می رفت..... همان طور خیره نگاهش می کنم: کجا می رفت؟ سعید طوری نگاهم می کند که انگار از سوالم تعجب کرده: یعنی تو نمی دونی؟ از این که سعید برادرم را بیش تر از من خبر دارد ، حرصم در می آید: _بگو ماهم بدونیم دیگه ....... سعید، سری تکان می دهد و تا می آید چیزی بگویید ، صدای چند تیر هوایی دیگر ، از انتهای کوچه بلند می شود جون بکن بگو دیگه ! .....داداشم کجا رفته ؟ سعید می آید جلو و در تاریکی شب زل می زند به چشم هایم: بابات پشت بوم اومدن رو قدغن کرده . دیگه مخت رو که تعطیل نکرده که ! ...... @fhhdhgdd پارت9