eitaa logo
❣️ پرچمداران بانوی دمشق:)
70 دنبال‌کننده
647 عکس
249 ویدیو
3 فایل
•[بـسمِ‌ربّ‌زهرا✋🏻💛]• با‌نام‌تو‌شروع‌کردیم‌وتمام‌خواهیم‌کرد.💕 راه ارتباط @Vgugqv387 (کپی از مطالب کانال با صلوات برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) آزاد..🌹) 🦋شروعمون↯ 1400,10,10پایانمون 💛 ظهور آقا صاحب از زمان
مشاهده در ایتا
دانلود
بهناز همچنان به نقطه نامعلومی از فضای مقابلش نگاه می کند وکوچک ترین حرکاتی در سراسر صورتش به چشم می نمی خورد.یا حرفم را باور نکرده یا چنان ترسیده و شوکه شده که نمی داند چه بگوید. می زنم به بازویش و می گویم : ( حواست به منه ؟) سرش را برمی گرداند و نگاه خیسش را می دوزد به چشم هایم : _پس فکر کردی مامان و بابا برای چی مثل مرغ سرکنده بالا پایین می رن ؟ چشمانم گرد می شود: _یعنی اونا هم می دونن؟ لبخند تلخی روی لب هایش می نشیند: _یعنی تو تا حالا نفهمیدی بودی چرا بابا بهش گیر می ده ؟ صدای کوبیده شدن در حیاط ، بهناز را مثل اسپند روی آتش از جا می پراند. این قدر از خنگی و گیجی خودم عصبانی ام که نمی توانم از جا بلند شوم. پس سعید حق داشت که آن تو دستم انداخت و مسخره ام کرد حواس من کجا بود؟ چرا به قول بابا در عالم هپروت سیر می کردم ؟ مثلا خیر سرم امسال رفته بودم کلاس ششم . اما همان سر به هوایی که بودم باقی مانده بودم. کی می خواستم آدم بشوم ،خدا می داند ! شاید هم تقصیر بابا باشد ، بس که رفت و تهدیدشان کرد که سرمان به کار خودمان باشد @fhhdhgdd پارت11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•[بـسمِ‌ربّ‌زهرا✋🏻💛]•
رفتی کلاس اول این شعر را عوض کن: آن مرد تا نیاید..... باران نخواهد آمد .......
قول میدی!!!🤝 اگه خوندی!!!🗣 تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!! هستی کپی کنی!!!!📲 اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنن🤲🏻
اصلا برای همین بود که اول مهر ، اعلام کردند که دخترا ها دیگر حق ندارند با حجاب به مدرسه بروند ، بی هیچ ها وهوی و اعتراضی ، تسلیم شد و به بهناز که امثال باید می رفت کلاس هشتم ، گفت که دیگر به مدرسه نرود ؛به همین راحتی. البته حالا که فکرش را می کنم ، می بینم تنها کسی که در خانه جرات داشت بر خلاف میل بابا رفتار کند ، بهروز بود. مثل گوش دادن به رادیو های بیگانه، یا سر کشیدن به پشت بام ، یا تعطیل کردن کلاس درس و دانشگاه و ....... همین بیرون ماندنش توی حکومت نظامی. باید زودتر از این ها می فهمیدم که یک ریگی به کفش این بهروز خان هست که یک مدتی است بابا با او سر جنگ افتاده. سر وصدای مبهم و نسبتا بلندی از حیاط بلند می شود . بابا عصبانی است ومامان با هیس هیس سعی می کند او را متوجه وضعیت بکند. می روم کنار پنجره. با دیدن بهروز، گل از گلم می شکفد. نفس راحتی می کشم و عطر غذایی را که روی چراغ خوراک پزی است ، به درون می کشم . اگر بهروز کمی دیر تر آمده بود ، حتما من از گرسنگی مرده بودم. @fhhdhgdd پارت13
باورم نمی شود 😳 حتما دارم خواب می بینم. همین دیشب بود که یاسر رادیدم . با خنده دست سر یونس کشید و وراضی اش کرد که با دسته نرود . یادم می آید که دستش را گرفت و پیچاند و فریاد یونس را هم درآورد. بعد همگی خندیدیم ؛اما حالا بهروز چیز دیگری می گوید :😳 قرار نیست که همشو برات بنویسم 😂 بزن دو لینک بیا خودت بخون 😂 @fhhdhgdd @fhhdhgdd @fhhdhgdd
سر کوچه که می رسم ، از یکی از خانه ها بوی قرمه سبزی به مشامم می رسد ، گرسنه تد می شوم ، اما می دانم که اول بایدهای بابا را ببرم. بابا، دوتا چهار راه پایین تر از خانه مغازه میوه تر بار دارد. بهار و تابستان که روز ها بلند تر است ، برای نهار می آید خانه، اما حالاکه روز ها کوتاه شده همین که از مدرسه می رسم، مامان ظرف غدا به دست ، انتظارم را می کشد. با مشت محکم به در می کوبم ؛به نشانه ی این که خیلی گرسنه ام و دارم تلف می شوم. به جای مامان، بهناز در را باز می کند. از ظرف غدا هم در دستش خبری نیست. با اعتراض می گویم:( زود باش دیگه ! دارم از پا می افتم. ) بهناز طلبکارانه می گوید :(علیک سلام!؟) سر تکان می دهم : @fhhdhgdd پارت14