کپی از مطالب کانال آزاد هست اما باید در کانال موندگار باشید😊😊😊😊😊😊😊
https://harfeto.timefriend.net/16623711852699
ناشناسمون دخترا نظری پشنهادی انتقاد هست اینجا بیان کنید 😊🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرشته_ای_در_برهوت
رسول زد زیر گریه صدای گریه اش ، حیاط را پر کرد .
حکیمه خاتون:
آن جا نماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای ؟!
رسول سری تکان داد .دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد
و طرف حکیمه خاتون برد . حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت:
اگه می خوای ببینی چی گفته بزن رو پیوستن 😌😉
رمانی عاشقانه و هیجانی برای نوجوانان 😉😌👌
بزن رو لینک ی وقت جا نمونی😌😉
https://eitaa.com/fhhdhgdd
هدایت شده از پرچمداران بانوی دمشق
#فرشته_ای_در_برهوت
آن هم توی جایی مثل بی راه که روستای دور افتاده و کم امکاناتی است
عبدالحمید:
وقتی فهمید تو سنی هستی چیزی نگفت؟
حکیمه خاتون آرام سرش را تکان داد:
نه
_یعنی پی نکشید و عقب نشینی نکرد؟جوری که انگار پشیمان شده باشد!
حکیمه خاتون گفت:
بنظرم کمی جا خورد. اما پشیمان نشد.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
تا به حال زیر نظرش داشتی ؟ که ببینی شیخین دا لعن و نفرین می کند یا نه؟
حکیمه خاتون گفت:
اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد کند! مودبانه و با استدلال است.
از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از آنجا جوان شیعه خوشش آمده می دانست
حکیمه خاتون دختر خام و عجول ای نیست نیست از این دختر ها که میروند
دانشگاه و چهار تا جوان که می بیند تمام دست و دلشان می لرزد خودشان را گم
میکنند حکیمه خاتون قبلاً خواستگار های بسیاری داشت آنها دو تا مهندس هم
بودند اما حکیمه خاتون همهشان را شاد کرد شاید به خاطر دانشگاه رفتن بود
دلیل دیگه ای داشت �دالحمید نمیدانست اما حالا یک دفعه آمده بود و گفته
بود یک جوان شیعه می خواهد بیاید خواستگاری من حکیمه خاتون نگاهی به
بسیار است اما انداخت و گفت تشنه نیستم خیلی تشنه بود آنقدر نگران بود که لبهای های خشک شده بود
پارت 4
@fhhdhgdd
عضو های جدید خوش آمدید ما رو به ۱۵۰ برسونید رمان جدید در کانال قرار میگیره😉🌷
رمان ما رو با هشتک #آن_مرد_با_باران_می_آید می تونید دنبال کنید 😉😌😎☂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو به محرم رسوندی ازت ممنونم 🥺❤
#استوری
رفتی کلاس اول
این شعر را عوض کن:
آن مرد تا نیاید.....
باران نخواهد آمد .......
#آن_مرد_با_باران_می_آید
وحشت زده به طرفش برمیگردم :
پس کار شما ها بوده چشمک می زند ایده آقا داداش شما بوده من یونس دیشب
میخواستیم باهاشون بریم دیوار نویسی سمت چهارراه مدائن و آن طرف ها بهروز
و یاسر گفتن اونجا خطرناکه ما را آوردن در مدرسه بهروز قلاب گرفت و ما را
فرستاد توی حیاط آب دهانم خشک می شود نترسیدی سعید نخودکی میخندد:
راستش چرا...... ولی حال داد! با ناباوری نگاهش می کنم سعید به حیاط سرک می
کشد خدایش دیدی قیافه اش اشکوری رو کم مونده بود سکته کنه!
می پرسم :(ای شیطون! از کجا فهمیدی؟)
می گویم:(از خط خرچنگ قورباغه ات!)
محکم می کوبد روی بازویم:
غلط کردی به اون تمیزی نوشتم !
به دیوار نیمه رنگی حیاط نگاه می کنم و لبخند می زنم:
فعلا که همه ی زحماتتون دود شد رفت هوا!
ناگهان چهره سعید جدی میشود:
صبر کن حالا ! این تازه اولشه. شاهنامه آخرش خوشه، آقا بهزاد!......
چشم هایش برق می زند و در چیز عجیبی است؛چیزی که تا به حال ندیده ام. نمی
دانم چرا، اما ناگهان احساس می کنم خیلی از من بزرگتر شده است.
@fhhdhgdd
پارت24