فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یآ مولآ علے . .
.
_ادیٺ ِ مآ بھ شمآ ✋🏼🖤'
یادگاری ... !
.
هرڪسشبقدر،
ازرویایمانوحسابنمازبگزاࢪد
خداوندگناھانِگذشتھاشرا
مےبخشد .
___پیآمبࢪاڪرمﷺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••سال نو مبارک✨••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود به مناسبت قدس 😍😍
خیلی قشنگه👌👌
یادگاری ... !
#استـوࢪی قطعا دشمن نمیتواند... #روز_قدس
خداکنه روزی برسہ ماهم یہ دل سیر اسرائیلي هارو سنگ باࢪون کنیم:)
مایل بہ رفتن؟...
#روز_قدس
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ64
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_64
#جلد_4
••عطیه••
اسرا با تردید پرسید:
_خدای نکرده اتفاق بدی افتاده ؟
اسما نفسش رو آه مانند بیرون داد:
_راستش از موقعی که ازدواج کردیم من باردار نمیشم! میترسم سنمون بالا بره و هیچوقت بچه نداشته باشیم.
گفتم:
_شما که هنوز سنی ندارین!
اسما جواب داد:
_میدونم ... ولی نمیتونم تحمل کنم داوود به بچه های دیگه با حسرت نگاه میکنه و لبخند میزنه!
اسرا شونهاش رو گرفت و به گرمی نوازش کرد.
_همه چی درست میشه،غصه نخور!
حلقه ی اشکی که توی چشمهای اسما موج زده بود، فروکش کرد؛بعد با لبخند رو به هردومون گفت:
_با اینکه خیلی سال گذشته ولی اصلا شماها تغیر نکردین...اصلا انگار نه انگاره بچه ی بزرگ دارین !
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادیم. گفتم:
_ولی تو تغیر کردی،خانم تر شدی!
_جدی؟
_باور کن...
اسرا با خنده گفت:
_ایشون از وقتی دل به دلِ آقا داوود داده اینجوری شده،عطی یادته؟ چقدر عصبی بود...!؟
اولین بار که تو ترکیه دیدیمش انگار یکی دعواش کرده بود
هرسه زدیم زیر خنده. اسرا با یادآوری گذشته،آینده ی نامعلوم اسما رو از ذهنش پر داد.
با اومدن آقایون توی حیاط دیگه حرفی از گذشته نزدیم،محمد گفت:
_چیزی شده؟ صدای خندتون تا اون سر خونه میومد.
جواب دادم:
_شماهم دست کمی از ما نداشتین!
رسول گفت:
_اصلا لازم بود ما دور هم جمع بشیم،بخدا دلم تنگ شما دوتارو کرده بود!
داوود گفت:
_رسول!؟ فرشید و سعید هنوز توی اداره کار میکنن یا اوناهم رفتن؟
رسول جواب داد:
_اونا تا من و محمد رو پیر نکنن دست از سرمون بر نمیدارن.
دوباره صدای خنده ی جمع به هوا پرتاب شد.
بعد از چند دقیقه اسما و داوود بار و بندیل رفتن رو بستن.
گفتم:
_آقا داوود،اسما جان .. حتما حتما بازهم بیاین! دلمون تنگ میشه اینجوری.
محمد حرفم رو ادامه داد:
_این دفعه که اومدین خونه ی ماهم تشریف بیارید.
داوود گفت:
_چشم آقا،ولی شماهم بیاین...حیف دیگه تو این شهر نیستیم که مثل قبلنا برای کار هر روز پیش هم باشیم.
داوود و محمد همدیگه رو توی آغوش گرفتن و ازهم خداحافظی کردن. بقیه هم خداحافظی کردن و ماشین داوود و اسما به راه افتاد.
رسول گفت:
_ابجی تا اینجا اومدین تروخدا بیاین ناهار رو باهم باشیم.
خواستم بگم نه که محمد گفت:
_چون که اصرار میکنی باشه.
رسول گفت:
_حالا محمد جان اگه خیلی کار داری عیب نداره یه روز دیگه مراحم بشین.
بدون توجه به من و اسرا با شوخی وارد خونه شدن.
به اسرا نگاهی انداختم که اونم پوکر نگاهشون میکرد!.
گفتم:
_میبینی تروخدا؟ مردم شوهر کردن ماهم شوهر کردیم!.
با سر حرفمو تایید کرد. بعد از چند دقیقه هردو زدیم زیر خنده.
داخل خونه شدیم.
بچه ها دور هم نشسته بودن و حرف میزدن.
رو به زینب گفتم:
_زینب ، مامان چرا نیومدین تو حیاط؟
_مامان جان انقدر گرم حرف زدن از گذشته و حال و آینده بودین که ما بچه هارو محل نمیدادین!
همه از حرف زینب خندشون گرفت . محمد با خنده گفت:
_زبونش به مامانش رفته ها!
پشت چشمی برای محمد نازک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا به اسرا کمک کنم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee