🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭3
#پارت_3
از توی آینه نگاهی بهم انداخت.
_عطیه خانم خونتون تو همین کوچه بود؟
_بله.ممنون بفرمائید خونه!
_ان شاالله یه وقت دیگه،اونموقع حتما آقا رسولم تشریف دارن.
خداحافظی کردیم و من رفتم تو خونه!
یه لحظه به داداش افتخار کردم که پلیسه.
تلفن به صدا در اومد!
_بله بفرمایید
_عطیه خانم سریع از خونه بیاین بیرون!
صدای اقا محمد بود.
از این حرف اقا محمد ترسیدم نکنه اتفاق بدی بیفته.
_ عطیه خانم صدای منو میشنوید؟ ال..و الو.. عطیه...
صداش قطع و وصل میشد.
سریع چادرمو پوشیدمو از خونه اومدم بیرون!
ماشین آقا محمد اونجا بود سریع سوار شدم.
همین که میخواستم حرف بزنم یهو صدای بلندی اومد.!!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
یکم هیجانی شد ببخشید✨😅
پارتای بعدی حتما متوجه میشین چیشده😁
پ ن: مدیونین اگه فکر نکنین بدجنسم😎
『زیبایی از دست رفته!』
نویسنده: ارباب قلم✍🏻💓
@roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاصه ای از سه پارت گذشته🙈💜
اتفاقایی که تو این سه پارت افتاد به طور خلاصه میکس کردم😁👌
آهنگش خیلی خفن شد میدونم😎😂
#میکسجلد1
تا وقتی فوراد هست چرا کپی دلبر جان🤔
آی دی رو فیلمه اصکی نرین😏😐
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭4
#پارت_4
تابحال صدای شلیک نشنیده بودم!
شوک زده فقط دنبال صاحب صدا میگشتم که محمد پاش رو گذاشت رو پدال...
انقدر باسرعت میرفت که من یه جیغ بلند زدم.
جوری که انگار تازه فهمیده بود منم تو ماشینم،
ماشین رو یه گوشه نگه داشت!
_اون..ص...دا چی..بود
وای خدا از این بدتر نمیشد😐
سکسکم گرفته بود.خیلی ضایع این جمله رو گفتم🙂💔دستمو گذاشتم رو دهنم تا از اینی که هستم ضایع تر نشم...
یه نگاهی به اقا محمد انداختم که رنگ نگاهش اول با تعجب بود بعد زد زیر خنده😐😂 پیش خودمون بمونه خیلی ریز ریز میخندید...
از خندش منم خندم گرفت...بعد یادم افتاد چه اتفاقی افتاده رو بهش با نگرانی گفتم:
_آقا محمد اون صدای چی بود؟چرا نزدیک خونه ما تیراندازی شده؟
آقا محمد هم به خودش اومد و
نگاهشو جدی و نگران بهم داد
_خداروشکر که چیزیتون نشد. مثل اینکه هویت رسول رو فهمیدن خونه شمارو هم پیدا کردن.
میخواستن به شما و پدرو مادرتون آسیب برسونن. خوشبختانه ماهم زود رسیدیم!اگه یچیزیتون میشد من چیکار میکردم؟!
از حرفش تعجب کردم و با همون تعجبی که تو چهرم بود بهش زل زده بودم. اونم انگار تازه فهمیده بود چی گفته.
میخواستم یه چیزی بگم که یهو گوشیش زنگ خورد.
_الو چیشد.... ....خب.... ببرینشون بازداشتگاه تا منم برسم!
_عطیه خانم شمارو میرسونم خونه خودمون مادرم خونه هست پیش مادرم بمونین تا من برسم.
_نه راضی به زحمت نیستم.
_این چه حرفیه.فعلن اون خونتوت تحت کنترله تا یه وقت خدای نکرده باز به سمت اونجا حمله ور نشن😐
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
خب دیگه برین حال کنینو بخندین😂✨
امیدوارم لذت برده باشید.
『زیبایی از دست رفته』
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💓
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭5
#پارت_5
از زبان آقا محمد...
عطیه خانم رو به خونه رسوندم و به مامان سفارش کردم که مواظبش باشه.
_الو رسول..بله حالشون خوبه...نه بردمش خونه خودمون مادر خونه هستن...این چه حرفیه رسول جان..نه قربانت خداحافظ
کارا رو تو اداره انجام دادم و آماده شدم برم خونه... همین که اومدم از در بیرون سعید جلومو گرفت.
_آقا اطلاعات کسایی که به خونه رسول تیراندازی کردنو در آوردیم فهمیدیم برای کی کار میکنه...
_آفرین سعید همه ی اطلاعات رو شب برام بفرست.
_چشم آقا
زنگ خونه رو زدم چند دیقه بعد مامان برداشت.
_بله؟
به سرم زد یکم اذیتش کنم😈😅.
صدامو کلفت تر کردم...
_مآمور امنیتی لطفا در رو باز کنید!
_یا حسین چه اتفاقی برای محمدم افتاده؟!!
_لطفن تشریف بیارید جلوی در...
چند دیقه بعد در باز شد و مادر با حالت نگران اومد بیرون...تا منو دید با دمپایی افتاد بجونم😂
_حالا منو میترسونی آقا محمد؟ وایستا نشونت بدم...
با حالت دو رفتم خونه همین که وارد شدم عطیه رو دیدم که چادرش رو انداخته بود روی سرش بیاد بیرون
_ آقا محمد شمایین؟مادرتون گفتن که مامور اومده!!
به حالت شرمنده ای وایستادم،که فکر کنم فهمید داستان از چه قراره...
همون موقع مامان اومد تو ... با چشم و ابرو به عطیه اشاره کردم که فهمید دیگه چیزی نگه..
_خب اهه غذا اماده اس مادر...عطیه جان شما تا بری من و آقا محمد تشریف میاریم...
همین که عطیه رفت با انگشت برام شاخ و شونه کشید که دارم برات😂
منم فقط خنده ی ریزی کردمو رفتم بطرف غذااا
بعد از شام سعید اطلاعات رو برام فرستاد.
درست همونی که حدس زده بودم...خودشه
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
آره بخندین...☺️😂 روزایی که گریتون بگیره ام میرسه😊
@roomanzibaee
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭6
#پارت_6
از زبان استاد رسول...✨:
_به به سلام آقا محمد...
تا اسمشو شنیدم ضربان قلبم تند تند زد...
منوچهر،منوچهر،منوچهر
اسمش تو سرم اکو میشد.
اقا محمد نگران اسممو چند بار صدا زد.
_بله آقا شنیدم، من عطیه رو به شما سپردم خودتون مواظبش باشید...به مادر و پدرم هم خبر دادم که فعلا مشهد باشن...ممنون اقا جبران میکنم
خداحافظ...
تا گوشی رو قطع کردم یاد خاطراتمون با منوچهر افتادم؛انقد درگیر بودم که یادم رفت ساعت 8 قرار دارم...
زود آماده شدم و رفتم سمت ماشینی که برام فرستاده بودن
از این لحظه به بعد مآموریتم شروع میشه.
دوربین و ضبط صوت رو برداشتم و به سعید وصل شدم تا صدا و تصویرمو داشته باشن.
_سعید صدا و تصویر رو دارین؟
_آره رسول...به امید پیروزی،یاعلی!
نفسی عمیق کشیدم و با بسم الله سوار ماشین شدم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
بنظرتون منوچهر کیه که رسول انقد بهم ریخت؟!🤔🦋
『زیبایی از دست رفته』
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
@roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکس از سه پارت گذشته😁💜
#میکسجلد1
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭7
#پارت_7
از زبان آقا محمد:
تلفنو قطع کردم.
_مطمئنم وقتی اسم منوچهر رو شنید حالش بد شد!
_منوچهر کیه آقا محمد؟
سرمو برگردوندم،عطیه بود.
_ببخشید اتفاقی صداتونو شنیدم فهمیدم دارین با داداش رسول صحبت میکنین.
_خب راستش منوچهر یکی از همکارای ما بود و دوست صمیمی رسول،منوچهر یه روز به طور ناگهانی استعفا داد و دیگه ازش خبری نشد؛بعد از چند مدت فهمیدیم جاسوس آمریکایی ها بوده...
خداروشکر که چیز زیادی دستش ندادیم.
_یعنی منوچهر بود که به سمت خونه ی ما تیراندازی کرده بود؟!
_بله؛البته خودش توی ایران نیست،چند نفرو فرستاده که اینکارو کنن
_چرا دستگیرش نمیکنید؟!
خنده ی بلندی کردمو گفتم:
_شما فکر میکنید دستگیر کردنش آسونه؟
زنگ گوشیم به صدا در اومد.
عطیه متوجه شد و در حالی که داشت میرفت گفت:
_با اجازه
_الو سعید...چی؟؟...آفرین به رسول...خیله خب خداروشکر که گیرش انداخت...باشه سعید من بلیط ها رو براش جور میکنم،خدانگهدار
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
خب دیگه هیچ کپشنی ندارم برای این رمان🙁
فقط امیدوارم لذت برده باشین☺️🦋
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭8
#پارت_8
از زبان عطیه خانم:
بلاخره بعد از یه هفته داداش رسول رسید.
با اینکه اذیتم میکنه نمیتونم دوری داداش رو تحمل کنم...
_خب عطیه خانم،این مدتی که من نبودم ازدواج که نکردی🤨😂
نمیدونم چرا ذهنم سمت محمد رفت...
_نه داداش،شما باید سوغانی دبه ترشی میاوردی منو مینداختی توش😂
محمد:
_ رسول یه لحظه تشریف میاری؟
_بله آقا
_یه خبر دارم اول مشتلق بده😌😁
داداش یه شکلات از جیبش در اورد.
_بفرما اینم مشتلق😂
اقا محمد یه کاغذ رو نشون رسول داد و گفت:
_حکم بازداشت منوچهر رو گرفتیم!
_وایییییی آقاااا ایوللللل😂🖐...چیزه ینی نه...عالیههههه😃✊ حالا کی میریم؟؟
_همین فردا،اماده ی دردسر هستی دیگه؟!
اسم دردسرو که شنیدم دلم ریخت!
آقا محمد متوجه نگرانیم شد و گفت:
_البته دردسر نیستااا همه کارای آسونو به رسول دادم😒😂
_عه آقا😐
_عه نداره،اینارو کپی بگیر برام بفرس.
_چشم آقا.
وقتی محمد رفت رسول گفت:
_با اینکه عصبانیه،اذیتم میکنه،خشنه...
_چیز دیگه ای نبود به ما بچسبونی😐💔
_ع آقا شما نرفتین(😭)
_گوشیمو جا گذاشتم🙂😐تو به حرفت ادامه بده☺️
_اقا ادامشو که نگفتم...میخواستم بگم با همه ی اینا خیلی دوسش دارم😌❤️
من فقط نگا میکردمو میخندیدم😂
فکر نمیکردم انقد با هم تو سرکارم راحت باشن!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
امیدوارم لذت برده باشین🙂🦋
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
@roomanzibaee
#پروفایل_گاندویی
#طنز😂
ساخت خودمه😇بجای کپی فوراد کنین قشنگ تره😉
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭9
#پارت_9
از زبان استاد رسول=
_ابجی ناراحت نباش دیگه،یه سفر دو روزه اس میرم و برمیگردم!
_رسول من دارم میگم باشه ولی خونه ی اقا محمد نرم اون هفته که رفته بودی و من اونجا بودم کلی زحمت دادم بهشون...
_چشم برای اونم یه فکری میکنم!
آبجی باهام قهر نباش باشه؟
سرشو به طرفم برگردوند و گفت:
_رسول نمیدونی هر وقت میری من دلم هزار راه میره.
_ابجی میدونم سخته ولی تحمل کن!حالا یه خبر خوب بهت بدم؟
با خوشحالی سرشو برگردوند طرفمو و گفت:
_بگو که خیلی وقته منتظر خبر خوبم.
با خجالت سرمو انداختم پایین...لپام سرخ شده بود..
_میخوام زن بگیرم!
صدایی ازش نشنیدم،با کنجکاوی سرمو بالا اوردم که با چهره ی خندونش روبرو شدم.
_داداش واقن میگی؟!
_اره بابا چرا دروغ بگم😅
_پس خدا بداد زنت برسه!😂 حالا کی هست این بانو خوش شانس که میخواد زن داداشم بشه؟ اصن ببینم به درد خوانواده ی ما میخوره!
_عه عه از همین الان داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!😐😂
_حالا عکسی چیزی ازش نداری؟اصن اسمش چیه؟؟
_عکس که... خواهرم ما عکس ناموس مردمو تو گوشیمون نمیریزیم
_افرین حقا که برادر خودمی😌😂 حالا اسمش چیه بگو دیگه رسوول
_اسمشون اسرا اس😄
_به به چه اسمی...خب داستان عاشقیتون از کجا شروع شد خان داداش
_هنوز که بهشون نگفتم😅ولی خب کم کم دیدم همونیه که میخوام...باهم همکاریم
_اوه اوه خب پس دیدنشون واجبه...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
خب خب بریم برا آقا رسول استین بالا بزنیم😍😂
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
@roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکس جدیدمون از رمان😍❤️ از سه قسمت قبل😁 #میکسجلد1
اصکی نرین روش آی دی گذاشتم😐
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭10
#پارت_10
از زبان عطیه خانم=
_آبجی ترو خدا آبرو ریزی نکنیا!
_عه رسول من کی آبرو بردم؟
_نه منظورمو بد متوجه شدی،منظورم اینه که یکار نکنی این دختر رو از دست بدم،بعد ناکام از دنیا برماااا.
_خیالت تخت...یجوری با دختره حرف میزنم نه نیاره!تازه از خداشم باشه میخواد عروس خانواده ما بشه.
_ببین بازم داری خواهر شوهر بازی درمیاریا🙁
_حالا کدوم هست این اسرا خانم؟
_همونی که پشت میز نشسته...
_خیله خب برو!
رفتم سر میز اسرا و صدامو صاف کردم.
_سلام.
سرشو به روم برگردوند..چقد خوشگل بود،داداش حق داشت اینو برای همسر انتخاب کنه
از جاش بلند شد و گفت=
_سلام،بفرمائید؟!
_من خواهر رسولم،میتونم مزاحمتون بشم؟
_خواهر آقا رسول؟!امم بله بفرمایید شما مراحمین
باید حواسم باشه جلوی این دختره سوتی ندم
یا به قول رسول ابرو ریزی نکنم...خدایا خودت کمک کن تو که میدونی من کارمه سوتی دادن😐
_خب اسمتون اسرا خانم بود بله؟ منم عطیه ام داداشم خیلی از شما تعریف میکرد!
لپاش گل انداخت،پس اینم دلش با داداشه هااا
سکوت رو شکستمو گفتم:
_خب؟
_چی خب؟!
_کی با خانواده مزاحمتون بشیم؟
فقط خندید.
_اخه من هنوز چیزی به پدر و مادرم نگفتم.
_شما شماره خونتون رو بدید تا تماس بگیریم عروس خانم!
بازم خندید...ایندفه یه چشمک بهش زدمو
بلند شدم که برم خداروشکر که آبرو ریزی نشد.همین که بلند شدم چادرم گیر کرد به صندلی و با سر افتادم😐
میدونستم یه اتفاقی می افته..زود شکر کردم😐😂
_یا حسین...چیشد عطیه خانم؟
_هیچی هیچی خوبم
کمکم کرد بلند بشم..همین که بلند شدم داداشو دیدم..با دست محکم زد رو پیشونیش که همه ی اطرافیانو به خودش جلب کرد!!!
من از خنده داشتم سکته میکردم که اسرا اومد کمکم و رفتیم بیرون...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
بله معرفی میکنم..عطیه استاد سوتی😂❤️
امیدوارم لذت برده باشین.
نویسند:ارباب قلم✍🏻💓 @roomanzibaee