eitaa logo
یادگاری .‌.. !
473 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭12 از زبان رسول: مطمئنم آقا محمد فهمیده موضوع از چه قراره!برای اینکه بیشتر از این نفهمه رو بهش گفتم: _اقا بهتر نیست دست به کار بشم؟ دو ساعت دیگه باید راه بی افتیما _بسم الله سریع دست به کار شدم و اطلاعات رو فرستادم _آقا تموم شد!حکم رو گرفتین؟ _بلههه اینم حکم! بلاخره وسایلو جمع کردیم که بعد از نماز بریم. گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم به عطیه. _الو آبجی سلام... منم خوبم... ابجی این چند روز برو خونه ی خاله...باشه مراقب خودت باش خداحافظ _اقا رسول ما خونه ی ما هم جا بودا... _عه اقا شما نمازتون رو خوندین؟ _نماز رو که نمیخونن!! نماز رو به جا میارن...حاالا بگو ببینم خواهرتون از اینجا میخواد بره کجا؟ _میخواد بره خونه خالم..همین طرفاست. _خیله خب هرجور عطیه خانم راحت تر ان.. _اقا راستی هواپیمای منوچهر همین یه نیم ساعت پیش تو یزد نشست...باید زودتر اقدام کنیم _باشه رسول،وسایل رو بزار تو ماشین بریم..داوود،سعید....بچه ها بلند شین حرکت کنیم ساعت 6 بود که به یزد رسیدیم... موقعیت مکانی منوچهر برامون ارسال شد و ماموریت شروع شد. چون میدونستیم منوچهر ادم خطرناکی هست مسلح شدیم .................................................................. این یکی دق کرد،وقتی آن یکی را گربه برد، در مرام جوجه هایم عشق بازی را ببین...✨💜 نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝12 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 پدر و مادر ها همه مخالفت کردن و راضی نبودن که همگی باهم بریم. محمد گفت: _میدونم که بخاطر خطری که واسه ماموریت مخالفت میکنید اما خب اولی که ما این شغل رو انتخاب کردیم با خطراتش آشنایی داشتیم. ان شالله هیچ اتفاقی نمی افته همگی هم برمیگردیم خونه... اسرا رو به جمع با خنده گفت: _آره دیگه همینکه اومدیم خونه زودتر اینا برن عروسی کنن که عقدشون زیاد پر جنب و جوش نبود. چون اسرا بغل دستم نشسته بود یه ویشگون از پاهاش گرفتم که به من نگاه کرد و جای ویشگونی که ازش گرفته بودمو ماساژ داد. به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت: _چیه مگه دروغ میگم؟ انقدر هول بودی که عقدتو درست درمون نگرفتیم. انگار نتونست موفق بشه و رسول صداشو شنید که رو به ما دوتا گفت: _خانم یکم کمتر خواهر مارو اذیت کن گناه داره! اگه اذیتش کنی منم اذیتت میکنما. _مثلا میخوای چیکار کنی آقا؟ رسول جلوی خندشو گرفت و گفت: _بیا بریم باهم قدم بزنیم بهت میگم. _نه نه اذیتش نمیکنم اوکی! اصلا خواهر شما خواهر بنده میشه...اصلا عطی جون شما هر وقت دوست داشتی منو اذیت کن من کاریت ندارم(😂) از دست کارای اسرا و رسول خندم گرفته بود واقعا عین پت و مت بودن.(😂🤣🤣) _عطیه خانم مثل اینکه یادتون رفته عقد کردین! منی هم وجود داره ها سرم رو به طرف محمد بر گردوندم که مثل همیشه مظلوم نگاهم میکرد. نگاهمو ازش گرفتم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به ما نیست رو بهش گفتم: _من آخه چیکار کنم خب؟ _چرا اسرا و رسول بی دردسر و راحت دارن حرف میزنن باهم ولی تو خجالت میکشی؟ _خجالت نمیکشم. _ثابت کن! _چجوری ثابت کنم؟! یکم فکر کرد و گفت: _اگه بگم نمیزنی؟ _ترو خدا محمد یه چیزی نگو نتونم انجام بدم. _امم با صدای بلند بگو دوست دارم(نویسنده در حال ترکیدنه😂) 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بنظرتون عطیه داد میزنه؟ من که میگم نه😂 نویسنده:ارباب قلم✍🏻🖤 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_12 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💚داوود💚 وارد اداره شدم و به همه سلام کردم. _سلام رسول رسول که انگار ماجرای دیروز رو فراموش کرده بود با خوش رویی سلام کرد. مطمئنم که اگه ماجرای سارا واهبی رو بگم دوباره همه چیز یادش میاد و پوستم رو میکنه دیروزم سعید نجاتم داد وگرنه الان تو آی سی یو بستری بودم! _رسول آقا محمد کجاست؟ _تو اتاقش جلسه داره _با آقا عبدی؟ _بله! مجبور شدم پیش رسول بشینم و منتظر آقا محمد باشم. _داوود...داوود _بله؟ _پشت سرتو نگاه کن! به پشت برگشتم؛اسما رو دیدم که از در اومد تو. _یار و دلبرت اومد با عصبانیت گفتم: _رسوللل با خنده گفت: _چیه مگه دروغ میگم؟ لپات الان گل انداخته! میدونستم اگه بیشتر پیش رسول بمونم شوخی های بیشتری میکنه ! از کنارش بلند شدم تا برم پیش آقا محمد اسما حظورم رو متوجه شد و با لبخند سلام کرد. جوابش رو دادم انگار میخواست چیزی بگه که آقا محمد از اتاق اومد بیرون _سلام داوود ناچار به سمت آقا محمد برگشتم و سلام کردم. آقای عبدی ، خانم سارا واهبی و اسرا خانم هم از اتاق بیرون اومدن. پس قضیه ی جلسه خانم واهبی بوده! آقای عبدی هم سلام کرد و بعد با یه ببخشید جمعمون رو ترک کرد. احساس میکنم رفتار اسما عوض شده _آقا داوود دیر اومدی جلسه رو شروع کردیم _آقا من در جریان این جلسه نبودم وگرنه زودتر می اومدم. _حالا مشکلی نیست فقط اینکه خانم سارا واهبی چند روزی با ما همکاری میکنه...برای دستگیری بقیه ی افراد این گروه _بله آقا متوجه شدم. _هرچیزی لازم داشت براشون تهیه کنید. سارا رو به جمع گفت: _نه من چیزی به جز همون دستگاهی که گفتم لازم ندارم! _همون دستگاه رو براشون جور کنید _چشم آقا لبخند رضایتی زد و از کنارمون گذشت. اسما رو به سارا گفت: _شما هرچی لازم دارید بگید تا براتون بیارم اون دستگاهی هم که میخواید باید از کجا براتون بیاریم؟ _اون دستگاه ترکیه هست فکر کنم رفتن به ترکیه سخت باشه من ادامه دادم: _نه مشکلی نیست به مامورای اونطرف میگیم برامون بیارن سارا هم تشکری کرد و رفت... و باز هم من و اسما تنها شدیم هم این تنهایی رو دوست داشتم هم نه بلاخره سکوت رو شکستم و گفتم: _اممم...شما...چیزی میخواستین بگید؟ _راستش بله...ماجرای دیروز رو شنیدم بعد با آه ادامه داد: _چرا از خودم نپرسیدید تا بهتون بگم این دختره داره دروغ میگه ؟ اگه اتفاقی براتون می افتاد... _نه سوتفاهم نشه...من میدونم داشت دروغ میگفت فقط میخواستم هر عکسی اونجاست رو از بین ببرم...من به پاک بودن شما اطمینان دارم! سرش رو پایین انداخت و لبخندی زد □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🌸✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ12 #ᴊᴇʟᴅ4 •• سعید•• با عصبانیت گوشی رو خاموش کردم. داوود متوجه ی رفتارم شد و نزدیکم اومد،با احتیاط پرسید: _چیشد سعید؟ _نه آقا محمد،نه رسول جواب نمیدن! _عطیه خانم چی؟ _شمارشونو نداشتم... _من به اسما میگم زنگ بزنه. همینکه رفت دوباره زنگ زدم به رسول. برخلاف انتظارم ایندفعه جواب داد: _الو،سلام. _سلام و... خودم و کنترل کردم و با صدای آروم تری پرسیدم: _کجایی رسول؟ _بیرونم. _رسول تروخدا بگو کجایی؟ از آقا محمد خبر داری؟ چیزی نگفت و سکوت کرد...دوباره حرفم رو تکرار کردم اما ایندفعه با فریاد: _رسول بهت میگم کجایی؟ صداش پر از بغض بود: _آقا...آقا محمد... این دفعه رنگ صدام تغیر کرد: _رسول...اتفاقی افتاده؟ _بیا به این آدرسی که..میفرستم! تماس رو قطع کردیم و منتظر پیامکی از طرف رسول شدم. صدای لرزش گوشیم رو که شنیدم سریع پیام رو باز کردم. اینجا...اینجا که بیمارستانه! سردم شد...انگار که آب سردی روی سرم خالی کرده باشن. فرشید با نگرانی سمتم اومد: _سعید...سعید چیشده؟ به خودم اومدم و دیدم روی زمینم... _سعید چرا رنگت پریده؟ پیام رو به فرشید نشون دادم. نمیدونم چقدر به اون پیام نگاه کرد ولی با صدای داوود به خودش اومد: _فرشید...سعید؟ چتونه شما دوتا؟ _داوود سریع حاضر شو بریم. _کجا؟ صدای پر از خشم فرشید دلمونو لرزوند: _داوود فقط برو ماشینو حاضر کن! بعد از یه ترافیک بزرگ نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدیم. کلی از پذیرش پرس و جو کردیم تا بلاخره رسول رو پیدا کردیم. _سلام رسول بگو چیشده؟ چرا اینجایین؟ آقا محمد کجاست؟ با سر بهمون سلامی کرد و گفت: _دنبالم بیاین. همه به دنبال رسول رفتیم. داوود رو به ما گفت: _من کم کم دارم نگران میشم...چرا بیمارستان؟ چرا اینجا؟ مراقبتهای ویژه؟ ماهم دست کمی از داوود نداشتیم! رسول به شیشه اشاره کرد تا بریم جلو تر... چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم! آقا محمد؟...حال هرسه تامون بدشده بود! رسول همه رو تشویق به نشستن کرد تا حالمون بهتر بشه! اما این صحنه ای که من دیدم... ••رسول•• با لیوانهای آب به سمت هرسه تاشون رفتم. هیچکدوم حرفی نمیزدن و فقط نگاهشون به شیشه بود ! مجبورشون کردم از آب بخورن بلکه حالشون بهتر بشه. سعید گفت: _چیشده رسول؟ چرا اینجوری...چرا اینجا؟ سعی کردم بغضم نشکنه: _تص..تصادف کرده _عطیه خانم میدونه؟ _آره...اینجاست ... نشسته. انقدر حواسشون به محمد بوده که عطیه رو ندیدن! داوود گفت: _نکنه عطیه ..هم تصادف کرده؟ _نه...محمد .. خودش رو انداخت جلو ماشین..عطیه رو نجات داده! فرشید با دیدن وضعیتش با بغض بدی گفت. _نکنه ...قطع نخاع... بشه رسووول...! _ نمیدونم..جواب سی تی اسکن بیاد همه چیز معلوم میشه.. هیچکدومشون نمیدونن فلج شده....منم...منم اصلا نمیتونم براشون توضیح بدم! دکتر مارو صدا کرد تا بریم اتاقش...فکر کنم از وضعیت محمد خبر جدیدی اومده! دکتر جواب سی تی اسکن هارو یکی یکی میزاشت روی میز همه نگران بودیم...انقدر استرس داشتیم به عطیه اجازه ندادم بیاد داخل! دکتر زیاد لفتش نداد و سریع رفت پی اصل مطلب: _خب خوشبختانه ضربه ی چندانی به سرشون وارد نشده...یعنی ضربه سنگین نبوده اما متاسفانه ضربه ی سنگینی به گردن و کمرشون وارد شده سی تی اسکن گردن رو گذاشت روی بورد و ادامه داد: _ اینجارو ببینید..مهره ی چهارم گردنشون بین بقیه مهره ها فاصله ای ایجاد کرده و به نخاع اصابت کرده و باعث فشار شده که به هم اندام تحتانی ضربه زدن هم به اندام های فوقانی...یعنی هم دست هم پا فلج شده عوارضشم عدم حس در صورت و مشکلات تنفسی. سعید پرسید _آقای دکتر .یعنی قطع نخاع شده؟ _متاسفانه بله... حال همشون بشدت بد شد...حال همشون درک میکردم. دکتر ادامه داد: _ببینید فکر میکردیم میتونیم با جراحی مهره های کمر رو تا حدی جا به جا کنیم که حداقل حس اندام دستشون برگرده اما وقتی که جواب سی تی اسکن اومد متاسفانه فهمیدیم که گردنشون هم اسیب دیده..و هرچی نقطه اسیب نخاعی بالا تر بره اندام بیشتری جراحت برمیداره و فلج میشه...و این مورد در ایشون یعنی کلا بدنشون...پس در نتیجه این عمل بی فایده است...و حتی ریسکشم خیلی بالا بود...میتونم فقط بگم دعا کنید براشون...سعی کنید روحیه بدید.. اینجور اتفاق ها نیاز به روحیه داره تا کنترل بشه..‌. روحیه...اون بود که به ما روحیه میداد..از خودش میزد تا..ما خوشحال باشیم ولی حالا... که سعید ادامه داد: یعنی..ف..فلج..کامل؟(بغض) _بله... _ببخشید میتونه روی ویلچر بشینه؟ _متاسفانه اصلا...بدنشون کاملا اختیارشون رو از دست دادن.. از دکتر خداحافظی کردیم و به بیرون اتاق رفتیم. حال همه بد بود...رنگ همه پریده بود!سعید که کلا از بخش خارج شد رفت سمت حیاط... خدایا... ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ |نویسنده:ارباب قلم| @roomanzibaee