🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ60
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_60
#جلد_4
•• اسرا••
قاب روی دیوار رو برداشتم.
با دست خاک روش رو گرفتم و به عکس ۵ سالگی امیر حسین و فائزه خیره شدم!
رسول سلام نمازش رو خواند و بعد از ذکر گفتن سرش رو به طرف من برگردوند.
عیکنش رو برداشت و به طرفم اومد،روی مبل کنارم نشست.
میخواست سر صحبت رو باز کنه ولی اول خودم پیش قدم شدم:
_انگار همین دیروز بود ! نگاه کن...این عکس ۵ سالگی امیر حسینِ . بچم اون موقع ها بی دغدغه پی بازیش بود؛اما الان چی؟
فقط ذهنش درگیره...درگیرِ دانشگاه و درسش ! تازگیام معلوم نیست چیکار میکنه
صبح شنگول میره،شب زدحال برمیگرده.
نگاهم رو به صورت رسول دادم.
_ببخشید همش حرف میزنم؛انقدر که ذهنم مشغوله...
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_از اول زندگیمون فقط غرغرهامو گوش میکردی...وقتایی که نگران بودم آرومم میکردی!
متقابل لبخندی زد ولی بازم حرفی نزد.
منم دیگه ادامه ندادم!
قاب عکس رو از دستم گرفت و همونطور که نگاهش به قاب بود گفت:
_ادامه بده...از نگرانیات بگو ! بگو میخوام بشنوم فقط!
نگاهمو به زمین دادم و با شوخی گفتم:
_آره دیگه اثرات پیری یه مادر و پدر...
نذاشت حرفمو ادامه بدم؛گفت:
_هنوز پا به سن نذاشتی داری این حرفا رو میزنی؟
از ته دل خندیدم و گفتم:
_حالا چه اصراری داری منرو جوون نشون بدی؟
میخواست جوابمو بده که فائزه از پله ها پایین اومد.
کیفش رو روی یه دوشش انداخته بود و چادرش رو با یه دست گرفته بود؛پر انرژی سلام کرد و گفت:
_سلام به خانواده ی گلم.
رسول زیرلب گفت:
_انرژیش به تو رفته ها!
جلوی خندمو گرفتم و از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
فائزه نگاهی به قاب عکس توی دست باباش داد و گفت:
_پس یاد گذشته هارو میکردید نه؟
رسول قاب رو به دست فائزه داد؛فائزه با خنده گفت:
_وای اینجارو...امیرحسین چجوری منو بغل گرفته فقط!
۵ ساله بود انقد قوی بود که منو بگیره بغلش!؟
لقمه ی توی دستم رو به سمت فائزه گرفتم:
_مگه تو مدرسه نداری دختر؟
_عه مامان جون...مدرسه چیه؟ بگو کلاس،ناسلامتی دبیرستانیم!
زیر گوشش آروم گفتم:
_خب حالا،نکنه دلت شوهر میخواد ؟
لبش رو به دندون گرفت و به رسول اشاره کرد.
بی صدا لب زدم:
_نشنید نگران نباش!
بوسه ی محکمی به گونه هام وارد کرد و گفت:
_خداحافظ خانواده ی گل من!
بعد از رفتنش رسول گفت:
_اسرا من نگران رفت و آمد فائزهام...دبیرستانش خیلی دوره! الان اول صبح ها امیر میرسونتش اما بعضی وقتها نیستش که...
_میگی واسش سرویس بگیریم؟
_آره!
_من نمیتونم اعتماد کنم.
_من یه دوستی دارم پسرش سرویس داره...
صدای در اومد و امیرحسین با صورت آشفته وارد خونه شد.
_سلام.
هردو با تعجب سلام کردیم.
رسول گفت:
_چرا نرفته برگشتی بابا؟
_استاد نیومده بود کلاس تشکیل نشد!
کاپشن چرم سیاه رنگش رو آویزون کرد و گفت:
_با اجازه من یکم کارهام عقب افتاده برم بالا!
_برو مامان...
حرفم تموم نشده بود که به اتاقش رفت و در رو بست!
_رسول من نگران این پسره ام ! الان چرا انقدر آشفته بود؟
لبخند معناداری زد و گفت:
_نگران نباش باهاش صحبت میکنم؛بلاخره روزای جوونی منم اینجوری بودم!
_انقدر آشفته؟
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_آره.یه دوره ای...!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ61
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_61
#جلد_4
••محمد••
_تشریف بیارید حتما ...
با بشکن عطیه رو متوجه ی خودم کردم.
نگاهی بهم انداخت و اخم کرد،بی صدا گفتم:
_کیه؟
جوابی به سولم نداد و بدون اینکه لحن صداش تغیر کنه ادامه داد:
_این چه حرفیه اسرا؟ مزاحمت چیه؟
یگانه با چشمهای خواب آلودی وارد آشپزخونه شد!
تا چشمش بهم افتاد خواب از سرش پرید و جیغ زد:
_وای بابا برگشتی؟
آغوشم رو برای دختر ۶ سالهام باز کردم و گفتم:
_بیا بغلم که حسابی دلم واست تنگ شده ها!
پرید بغلم و گونهام رو بوسید؛بعد از شوخی و خنده با ناراحتی گفت:
_باباجون نمیشه کمتر بری ماموریت؟
عطیه هم صحبتش با اسرا تموم شده بود نگاه غمگینش رو بین من و یگانه جابهجا کرد!
لبخندی مهربونی زدم و گفتم:
_دخترم،من وظیفم اینه که ...
_بله میدونم باباجون همش همینو میگی...وظیفت اینه که دشمنهای ایران رو از بین ببری .
با شوخی گفتم:
_یه نکتش رو یادت رفتا...
دستش رو به پیشونیش زد و گفت:
_همراه دوستا و همکارات این دشمنارو سربه نیست میکنی
دماغش رو کشیدم و گفتم:
_خب وروجک تو که خودت خوب میدونی دیگه...
با بغض از بغلم بیرون پرید و گفت:
_همه ی اینارو میدونم اما میخوام تو بیشتر کنارم باشی بابا...
و بدون اینکه کسی بهش حرفی بزنه وارد اتاقش شد و در رو بست!
رو به عطیه گفتم:
_عجب زبونی درآورده!
عطیه همونطور که به در نگاه میکرد گفت:
_مثل اوایل نامزدیمون حرف میزنه،اونموقع ها که دلتنگت میشدم!
برای اینکه جو غمگین بینمون رو عوض کنم گفتم:
_همه چیزش به خودت رفته،حتی چهره ی قشنگش...
نگاه از در اتاق برداشت و دستش رو به هوا پرتاب کرد و گفت:
_این حرفا دیگه اثر نداره آقامحمد! پیر شدم دیگه...
_کی گفته ۴۰ و خورده ای سال پیره! تازه اولشه...
خواستم به طرفش برم که باز شدن در خونه مانع نیتم شد.
زینب همونطور که کفشهاشو درمیاورد گفت:
_سلام به مامان خوشگلم...
وارد آشپزخونه شد و با دیدن من حرفشو نصفه رها کرد؛به سمتم اومد و محکم بغلم کرد:
_سلام بابای خوشتیپم؛چه عجب یادی از خانوادت کردی باباجون...
عطیه گفت:
_بله دیگه،نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
زینب با شیرین زبونی به طرف عطیه رفت و گفت:
_خوشگلم،من که همون اول بهت سلام کردم...مگه نه بابا؟
خنده ای کردم و گفتم:
_عه خانم...دخترمو اذیت نکن خب...
زینب نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
_جوجه کوش؟
با تعجب گفتم:
_مگه جوجه خریدین؟
زینب خندید و گفت:
_آره باباجون ۶ سال پیش خریدین!
عطیه لب گزید و ویشگونی از بازوی زینب گرفت که از چشمم دور نموند. بعد رو به من گفت:
_منظورش با یگانهاس!
با نگاه تاسف باری رو به زینب ادامه داد:
_خجالت بکش،من همسن تو بودم نامزد کرده بودم...
زینب گفت:
_آره آره قصه ی عاشقیتونو هزار بار از زبون خودت و بابا شنیدم!
بعد همونطور که به اتاق یگانه میرفت گفت:
_مامان من ناهار نمیخورما...گشنم نیست
_وا ، صبحانه ام که نخوردی چجوری گرسنت نیست؟
زینب جوابی نداد که نشوندهنده ی این بود سوال عطیه رو نشنیده!
رو به عطیه گفتم:
_چرا همش بهش گیر میدی خب...؟
_توهم که همش از دخترات دفاع کن باش؟
از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. خوشحال از اینکه دیگه مزاحمی دور و برمون نیست گفتم:
_آخه شما که تو اولویت منی خانم...!
این دفعه صدای سلام ارسلان توی خونه پیچید!
با دست ضربه ای به پیشونیم زدم که با این حرکتم عطیه خندش گرفت! جواب سلامشوبا گرمی دادیم.
ارسلان گفت:
_به به باباجان عزیز...این دو هفته که نبودی کسی نبود بهم شک داشته باشه ها...
به سمتم اومد و مردانه بغلم کرد:
_حالا ریا نباشه واقعا دلم واسه گیر دادنات تنگ شده بودا!.
ببا لبخند نگاهش کردم که با صدای آرومی گفت:
_البته اگه منم تو اولویت باشم...
بعد چشمکی زد و از آشپزخونه بیرون رفت.
رو به عطیه گفتم:
_بده نگران این بچه ام؟ آخه یه پسری که یه سال دیگه قراره کنکور بده بره دانشگاه چرا باید تا نیمه های شب تو خیابون بگرده؟
_صدبار که واست توضیح داده...
_من توضیحشو نمیخوام،مگه اینجا اداره اس که از هرکی یه توضیحی بخوام؟ من میگم حرفمونو گوش کنن تا قبل از ساعت ۹ خونه باشن...واسه هیچکدومشونم فرق نذاشتم!
عطیه سعی داشت آرومم کنه ولی موفق نمیشد و من همینطور حرف میزدم
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
سحر سجادهات را چون گشودی
و با معبود خود خلوت نمودی
و خواندی خالقت را عاشقانه
و اشکی هدیه کردی دانه دانه
تو را جان علی ما را دعا کن
دعا بر عبد ناچیز خدا کن
امشب شب تعیین کننده ای واسه ی هر انسانیه...امشب مشخص میشه شما تا سال دیگه همین موقع زنده اید یا نه،گناهکار از دنیا میرید یا بیگناه...
التماس دعا🖤
#ᴘᴀʀᴛ62
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_62
#جلد_4
•• ارسلان••
اشکی که در حال ریختن بود رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید،بلکه حال و هواش عوض بشه.
نگاهش رو به چشمهام که فوری سربهزیر شدم!
_این بود داستان زندگی من...الان واقعا تنها شدم!
با سرفه گلوم رو صاف کردم و همونجور که سر به زیر شده بودم گفتم:
_این چه حرفیه نرگس خانم،بلاخره مادرتون که در قید حیات هستن...
_بله هست ولی انگار نیست! هیچ وقت من رو درک نکرده،فقط یه بابا داشتم که منو درک میکرد که اونم رفت و تنهام گذاشت!
نفس سنگینی کشیدم.
با بغض ادامه داد:
_الان فقط به یه همدم احتیاج دارم آقا ارسلان
کمی فکر کردم. شاید آبجی زینب بتونه کاری براش انجام بده! با فکری که کرده بودم لب خندی زدم و گفتم:
_ان شاءالله حل میشه!
از لبخندم تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
نگاهی به ساعتم انداختم کم کم نزدیک شروع شدن کلاس بود. بدون اینکه نگاهی به نرگس خانم بندازم بلند شدم!
_نرگس خانم من باید برم؛ این ساعت یه استاد سختگیر داریم...معذرت میخوام
همراه با من بلند شد.
_ممنون از اینکه به حرفهام گوش دادین
با تکون دادن سرم جوابش رو دادم و ازش خداحافظی کردم.
همینکه از کنارش رد شدم صدام زد:
_آقا ارسلان
دوباره سرم رو پایین انداختم تا نگاهش به نگاهم گره نخوره،برگشتم سمتش.
_بفرمایید؟
جلوتر اومد.
_یه سوال میپرسم ولی نمیخوام الان جواب بدین
حرفی نزدم که سوالش رو بپرسه،ادامه داد:
_چرا هروقت که باهم حرف میزنیم شما نگاهم نمیکنید؟
از سوالش جا خوردم. سرم رو بالا آوردم که جوابش رو بدم که دستش رو به علامت ایست بالا آورد.
_نه نه الان جواب ندین...بزارید بعدا!
_خیلی خب . پس خدانگهدار
بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه دبیرستان رو پیش کشیدم.
با پریدن کسی روی دوشم شوکه به کنارم نگاه کردم که چهره ی شیطون حمید باعث شد لحنم عصبی بشه:
_حمید چه کاریه آخه زهر ترک شدم!
_چطوری ارسلان خان؟
همونطور که من رو میچرخوند به طرف دیگه ای ادامه داد:
_انقدر تو فکری داری میری ته سالن...
نگاهی به اطرافم انداختم! راست میگه از کلاس رد شدم.
دستش رو از روی دوشم پس زدم و بی حرف به سمت کلاس رفتم.
حمید ول کن ماجرا نبود،بخواطر همین براش توضیح دادم که یه ساعت زودتر رفتم پارک و به حرف دختری که دیروز دیدمش گوش دادم...
با خنده گفت:
_ارسلان شک نکن اون دختر میخواسته ذهنتو درگیر کنه،میخواسته یه کاری کنه که بهش فکر کنی!
_تو از کجا میدونی؟
قیافهاش رو به حالت مسخره ای مفتخر کرد :
_بلاخره برای پسری که با دخترای زیادی در رفت و آمد کار سختی نیست رفتارای دخترا رو بفهمه.
با اخم سرم رو به حالت تاسف تکون دادم
_واقعا واست متاسفم،تازه به خودتم افتخار میکنی؟
_به جون خودت توبه کردم
با تردید ادامه داد:
_ارسلان مواظب باش _چطور؟
_منم اوایل که اینکارارو نمیکردم مثل تو بودم...ساده! یه دختر اومد سمتم...از زندگیش میگفت ، دقیقا همینجوری! این باعث شد اولین دوستی جنس مخالف رو تجربه کنم
چه دختر چه پسر با این شیوه ها میان سمتت
بعدشم که میوفتی توی دامشون
_اون یه هم صحبت ساده اس
_همه اول یه هم صحبت ساده ان...بعدش تبدیل میشه به علاقه
_من حسی به نرگس ندارم
ضربه ای به شونم زد
_از ما گفتن بود
روی میز نشستم. کیفم رو از روی دوشم پایین انداختم و منتظر استاد شدم
با اینکه ذهنم درگیر بود اما تمام تمرکزم رو به حرفهای استاد دادم.
چندساعت بعد زنگ آخر هم به صدا دراومد.
با عجله دویدم تا به خونه برسم!
زیرلب غر میزدم:
_اه...چه سرویس مضخرفیه این...فقط پنج دقیقه دیر کردما!
بلاخره بعد از نیم ساعت تاخیر به کوچه رسیدم.
تصمیم گرفتم بخواطر اینکه مادر نگران تر از این نشه از سر کوچه تا همون آخر کوچه بدوم!
نفس زنان میدویدم که حواسم پرت شد و به کیف دختری که چادر سرش بود برخورد کردم!
هم من هم اون روی زمین افتادیم.
پاهام که بخواطر کشیده شدن روی زمین خون می اومد رو محکم گرفتم!
صدای معترض آشنایی به گوشم خورد!
_ارسلان مگه دنبالت کردن اینجوری میدویی؟
به چهره ی فائزه که از درد توی هم جمع شده بود نگاهی انداختم.
_فائزه تویی؟_نه پس
لنگ لنگان بلند شدم._کجات درد میکنه؟
_مثل تو پام درد گرفت!
کیفش رو که اونطرف تر پرت شده بود رو به دست گرفتم و به طرفش بردم.
_بیا کمک کنم. کیف رو محکم بگیر.
به حرفم عمل کرد و کیف رو گرفت.
با تمام قدرتی که داشتم کمکش کردم بلند بشه.
به اطراف نگاه کردم:_چرا تنها میای؟
با خنده گفت:
_خونه ی ما دور افتادس هیچ کدوم از همکلاسی هام مسیرشون به اینجا نمیخوره!
از لحن حرف زدنش خندم گرفت.
_خب راست میگم دیگه، تو چرا با سرویس نیومدی؟
_من ۵ دقیقه دیر کردم رفت..
با تعجب به در ورودی خونه چشم دوختم. پرسیدم:_اون کیه جلوی در؟
با دقت نگاه کرد. _نمیدونم
جلوتر رفتیم تا بشناسیمش.
صدام رو بلند کردم:_ببخشید آقا کاری دارین اینجا؟
اون آقا اول به من بعد به فائزه چشم دوخت.
فائزه رو پشتم پنهان کردم. _پرسیدم کاری دارین؟
@roomanzibaee نویسنده:ارباب قلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی و یا عظیم...
#شب_قدر :))🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھ عشقِ علے(؏) . . 🖤'