eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ61 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• _تشریف بیارید حتما ... با بشکن عطیه رو متوجه ی خودم کردم. نگاهی بهم انداخت و اخم کرد،بی صدا گفتم: _کیه؟ جوابی به سولم نداد و بدون اینکه لحن صداش تغیر کنه ادامه داد: _این چه حرفیه اسرا؟ مزاحمت چیه؟ یگانه با چشمهای خواب آلودی وارد آشپزخونه شد! تا چشمش بهم افتاد خواب از سرش پرید و جیغ زد: _وای بابا برگشتی؟ آغوشم رو برای دختر ۶ ساله‌ام باز کردم و گفتم: _بیا بغلم که حسابی دلم واست تنگ شده ها! پرید بغلم و گونه‌ام رو بوسید؛بعد از شوخی و خنده با ناراحتی گفت: _باباجون نمیشه کمتر بری ماموریت؟ عطیه هم صحبتش با اسرا تموم شده بود نگاه غمگینش رو بین من و یگانه جابه‌جا کرد! لبخندی مهربونی زدم و گفتم: _دخترم،من وظیفم اینه که ... _بله میدونم باباجون همش همینو میگی...وظیفت اینه که دشمنهای ایران رو از بین ببری . با شوخی گفتم: _یه نکتش رو یادت رفتا... دستش رو به پیشونیش زد و گفت: _همراه دوستا و همکارات این دشمنارو سربه نیست میکنی دماغش رو کشیدم و گفتم: _خب وروجک تو که خودت خوب میدونی دیگه‌.‌.. با بغض از بغلم بیرون پرید و گفت: _همه ی اینارو میدونم اما میخوام تو بیشتر کنارم باشی بابا... و بدون اینکه کسی بهش حرفی بزنه وارد اتاقش شد و در رو بست! رو به عطیه گفتم: _عجب زبونی درآورده! عطیه همونطور که به در نگاه میکرد گفت: _مثل اوایل نامزدیمون حرف میزنه،اونموقع ها که دلتنگت میشدم! برای اینکه جو غمگین بینمون رو عوض کنم گفتم: _همه چیزش به خودت رفته،حتی چهره ی قشنگش... نگاه از در اتاق برداشت و دستش رو به هوا پرتاب کرد و گفت: _این حرفا دیگه اثر نداره آقامحمد! پیر شدم دیگه‌‌‌... _کی گفته ۴۰ و خورده ای سال پیره! تازه اولشه... خواستم به طرفش برم که باز شدن در خونه مانع نیتم شد. زینب همونطور که کفشهاشو درمیاورد گفت: _سلام به مامان خوشگلم... وارد آشپزخونه شد و با دیدن من حرفشو نصفه رها کرد؛به سمتم اومد و محکم بغلم کرد: _سلام بابای خوشتیپم؛چه عجب یادی از خانوادت کردی باباجون... عطیه گفت: _بله دیگه،نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار زینب با شیرین زبونی به طرف عطیه رفت و گفت: _خوشگلم،من که همون اول بهت سلام کردم...مگه نه بابا؟ خنده ای کردم و گفتم: _عه خانم...دخترمو اذیت نکن خب... زینب نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: _جوجه کوش؟ با تعجب گفتم: _مگه جوجه خریدین؟ زینب خندید و گفت: _آره باباجون ۶ سال پیش خریدین! عطیه لب گزید و ویشگونی از بازوی زینب گرفت که از چشمم دور نموند. بعد رو به من گفت: _منظورش با یگانه‌اس! با نگاه تاسف باری رو به زینب ادامه داد: _خجالت بکش،من همسن تو بودم نامزد کرده بودم... زینب گفت: _آره آره قصه ی عاشقیتونو هزار بار از زبون خودت و بابا شنیدم! بعد همونطور که به اتاق یگانه میرفت گفت: _مامان من ناهار نمیخورما...گشنم نیست _وا ، صبحانه ام که نخوردی چجوری گرسنت نیست؟ زینب جوابی نداد که نشون‌دهنده ی این بود سوال عطیه رو نشنیده! رو به عطیه گفتم: _چرا همش بهش گیر میدی خب...؟ _توهم که همش از دخترات دفاع کن باش؟ از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. خوشحال از اینکه دیگه مزاحمی دور و برمون نیست گفتم: _آخه شما که تو اولویت منی خانم...! این دفعه صدای سلام ارسلان توی خونه پیچید! با دست ضربه ای به پیشونیم زدم که با این حرکتم عطیه خندش گرفت! جواب سلامشوبا گرمی دادیم. ارسلان گفت: _به به باباجان عزیز...این دو هفته که نبودی کسی نبود بهم شک داشته باشه ها... به سمتم اومد و مردانه بغلم کرد: _حالا ریا نباشه واقعا دلم واسه گیر دادنات تنگ شده بودا!. ببا لبخند نگاهش کردم که با صدای آرومی گفت: _البته اگه منم تو اولویت باشم... بعد چشمکی زد و از آشپزخونه بیرون رفت. رو به عطیه گفتم: _بده نگران این بچه ام؟ آخه یه پسری که یه سال دیگه قراره کنکور بده بره دانشگاه چرا باید تا نیمه های شب تو خیابون بگرده؟ _صدبار که واست توضیح داده... _من توضیحشو نمیخوام،مگه اینجا اداره اس که از هرکی یه توضیحی بخوام؟ من میگم حرفمونو گوش کنن تا قبل از ساعت ۹ خونه باشن...واسه هیچکدومشونم فرق نذاشتم! عطیه سعی داشت آرومم کنه ولی موفق نمیشد و من همینطور حرف میزدم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
سلام دخترااا.. نظراتتون: @arbabghalam
و این جمعه هم نیامد 💔 . . 🌱
سحر سجاده‌ات را چون گشودی و با معبود خود خلوت نمودی و خواندی خالقت را عاشقانه و اشکی هدیه کردی دانه دانه تو را جان علی ما را دعا کن دعا بر عبد ناچیز خدا کن امشب شب تعیین کننده ای واسه ی هر انسانیه...امشب مشخص میشه شما تا سال دیگه همین موقع زنده اید یا نه،گناهکار از دنیا میرید یا بیگناه... التماس دعا🖤
سلام🙂
#ᴘᴀʀᴛ62 #ᴊᴇʟᴅ4 •• ارسلان•• اشکی که در حال ریختن بود رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید،بلکه حال و هواش عوض بشه. نگاهش رو به چشمهام که فوری سربه‌زیر شدم! _این بود داستان زندگی من...الان واقعا تنها شدم! با سرفه گلوم رو صاف کردم و همونجور که سر به زیر شده بودم گفتم: _این چه حرفیه نرگس خانم،بلاخره مادرتون که در قید حیات هستن... _بله هست ولی انگار نیست! هیچ وقت من رو درک نکرده،فقط یه بابا داشتم که منو درک میکرد که اونم رفت و تنهام گذاشت! نفس سنگینی کشیدم. با بغض ادامه داد: _الان فقط به یه همدم احتیاج دارم آقا ارسلان کمی فکر کردم. شاید آبجی زینب بتونه کاری براش انجام بده! با فکری که کرده بودم لب خندی زدم و گفتم: _ان شاءالله حل میشه! از لبخندم تعجب کرد ولی چیزی نگفت. نگاهی به ساعتم انداختم کم کم نزدیک شروع شدن کلاس بود. بدون اینکه نگاهی به نرگس خانم بندازم بلند شدم! _نرگس خانم من باید برم؛ این ساعت یه استاد سختگیر داریم...معذرت میخوام همراه با من بلند شد. _ممنون از اینکه به حرفهام گوش دادین با تکون دادن سرم جوابش رو دادم و ازش خداحافظی کردم. همینکه از کنارش رد شدم صدام زد: _آقا ارسلان دوباره سرم رو پایین انداختم تا نگاهش به نگاهم گره نخوره،برگشتم سمتش. _بفرمایید؟ جلوتر اومد. _یه سوال میپرسم ولی نمیخوام الان جواب بدین حرفی نزدم که سوالش رو بپرسه،ادامه داد: _چرا هروقت که باهم حرف میزنیم شما نگاهم نمیکنید؟ از سوالش جا خوردم. سرم رو بالا آوردم که جوابش رو بدم که دستش رو به علامت ایست بالا آورد. _نه نه الان جواب ندین...بزارید بعدا! _خیلی خب . پس خدانگهدار بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه دبیرستان رو پیش کشیدم. با پریدن کسی روی دوشم شوکه به کنارم نگاه کردم که چهره ی شیطون حمید باعث شد لحنم عصبی بشه: _حمید چه کاریه آخه زهر ترک شدم! _چطوری ارسلان خان؟ همونطور که من رو میچرخوند به طرف دیگه ای ادامه داد: _انقدر تو فکری داری میری ته سالن... نگاهی به اطرافم انداختم! راست میگه از کلاس رد شدم. دستش رو از روی دوشم پس زدم و بی حرف به سمت کلاس رفتم. حمید ول کن ماجرا نبود،بخواطر همین براش توضیح دادم که یه ساعت زودتر رفتم پارک و به حرف دختری که دیروز دیدمش گوش دادم... با خنده گفت: _ارسلان شک نکن اون دختر میخواسته ذهنتو درگیر کنه،میخواسته یه کاری کنه که بهش فکر کنی! _تو از کجا میدونی؟ قیافه‌اش رو به حالت مسخره ای مفتخر کرد : _بلاخره برای پسری که با دخترای زیادی‌ در رفت و آمد کار سختی نیست رفتارای دخترا رو بفهمه. با اخم سرم رو به حالت تاسف تکون دادم _واقعا واست متاسفم،تازه به خودتم افتخار میکنی؟ _به جون خودت توبه کردم با تردید‌ ادامه داد: _ارسلان مواظب باش _چطور؟ _منم اوایل که اینکارارو نمیکردم مثل تو بودم...ساده! یه دختر اومد سمتم...از زندگیش میگفت ، دقیقا همینجوری! این باعث شد اولین دوستی جنس مخالف رو تجربه کنم چه دختر چه پسر با این شیوه ها میان سمتت بعدشم که میوفتی توی دامشون _اون یه هم صحبت ساده اس _همه اول یه هم صحبت ساده ان...بعدش تبدیل میشه به علاقه _من حسی به نرگس ندارم ضربه ای به شونم زد _از ما گفتن بود روی میز نشستم. کیفم رو از روی دوشم پایین انداختم و منتظر استاد شدم با اینکه ذهنم درگیر بود اما تمام تمرکزم رو به حرفهای استاد دادم. چندساعت بعد زنگ آخر هم به صدا دراومد. با عجله دویدم تا به خونه برسم! زیرلب غر میزدم: _اه...چه سرویس مضخرفیه این...فقط پنج دقیقه دیر کردما! بلاخره بعد از نیم ساعت تاخیر به کوچه رسیدم. تصمیم گرفتم بخواطر اینکه مادر نگران تر از این نشه از سر کوچه تا همون آخر کوچه بدوم! نفس زنان میدویدم که حواسم پرت شد و به کیف دختری که چادر سرش بود برخورد کردم! هم من هم اون روی زمین افتادیم. پاهام که بخواطر کشیده شدن روی زمین خون می اومد رو محکم گرفتم! صدای معترض آشنایی به گوشم خورد! _ارسلان مگه دنبالت کردن اینجوری میدویی؟ به چهره ی فائزه که از درد توی هم جمع شده بود نگاهی انداختم. _فائزه تویی؟_نه پس لنگ لنگان بلند شدم._کجات درد میکنه؟ _مثل تو پام درد گرفت! کیفش رو که اونطرف تر پرت شده بود رو به دست گرفتم و به طرفش بردم. _بیا کمک کنم. کیف رو محکم بگیر. به حرفم عمل کرد و کیف رو گرفت. با تمام قدرتی که داشتم کمکش کردم بلند بشه. به اطراف نگاه کردم:_چرا تنها میای؟ با خنده گفت: _خونه ی ما دور افتادس هیچ کدوم از همکلاسی هام مسیرشون به اینجا نمیخوره! از لحن حرف زدنش خندم گرفت. _خب راست میگم دیگه، تو چرا با سرویس نیومدی؟ _من ۵ دقیقه دیر کردم رفت.. با تعجب به در ورودی خونه چشم دوختم. پرسیدم:_اون کیه جلوی در؟ با دقت نگاه کرد. _نمیدونم جلوتر رفتیم تا بشناسیمش. صدام رو بلند کردم:_ببخشید آقا کاری دارین اینجا؟ اون آقا اول به من بعد به فائزه چشم دوخت‌. فائزه رو پشتم پنهان کردم. _پرسیدم کاری دارین؟ @roomanzibaee نویسنده:ارباب قلم
بسی بلنددد😅😐 نظرات : @Arbabghalam
🖤-
یادگاری .‌.. !
🖤-
شب قدر فرصتی برای مغفرت است .
. آیاتی از جنسِ نور ♥️
علے ولے اللھ . .🖤 '
. علے ای ھماے رحمٺ ' > هنࢪ و عڪاسےِ مآ '♥️ @roomanzibaee|🖤
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ63 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• لبخندی زدم. _خودشه! پسر نوجوان گفت: _آقا پرسیدم کاری دارین؟ رسول در رو باز کرد و نگاهی به وضعیتمون انداخت. کمی به چهرم دقت کرد و بعد با خوشحالی گفت: _داوود تویی؟ جلو اومد و به گرمی در آغوشم گرفت. _کجایی تو بی معرفت! اسما در ماشین رو باز کرد و به طرفمون اومد. _سلام آقا رسول خوبین؟ _سلام اسما خانم. ممنونم بعد رو به من ادامه داد: _چه عجب یادی از ما کردین! دیگه کم‌کم داشتیم چهره هاتونو از یاد میبردیم. اشاره ای به کنار رسول کردم: _نگفته بودی دوتا دیگه بچه داری! رسول که تازه متوجه بچه ها شده بود گفت: _راستش من دوتا بچه بیشتر ندارم . بعد به پسر نوجوان اشاره کرد و گفت: _ارسلان پسر محمدِ ، فائزه هم دختر منه! _پس اون یکی پسرت چی؟ _امیرحسین دانشگاه میره! _چه زود بزرگ شدن... نفس سنگینی کشید. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم: _اسرا خانم نیستن؟ رسول دستش رو پشت کمرم انداخت و گفت: _بفرمایید تو، اینجا صحبت نکنیم... بعد از کلی اصرار بلاخره قبول کردیم و داخل رفتیم. بعد از یک احوالپرسی گرم با اسرا رسول گفت: _اسرا جان به عطیه و محمد هم زنگ بزن بگو بیان. اسرا با خوشحالی قبول کرد و شماره ی خونه ی محمد رو گرفت! اسما گفت: _حالا اذیتشون نکنین ما تا چندساعت دیگه راهی مشهدیم! اسرا جواب داد: _خونشون همین کناره. میرین مشهد ماروهم دعا کنین! _چشم هروقت رفتیم حرم به فکرتون هستیم راستش برای زندگی میریم مشهد _مگه شما دزفول زندگی نمیکردین؟ _اره،همون موقع ها بود که بچه ی دومتون به دنیا اومد ما رفتیم دزفول... اسرا دیگه ادامه نداد و مشغول مکالمه شد. بعد از چند دقیقه خانواده ی محمد هم وارد خونه شدن. محمد محکم در آغوشم گرفت! با شوخی گفتم: _خوبین آقا محمد؟ از آغوشش بیرون اومدم که جواب داد: _خداروشکر با اشاره ی دست محمد که به نشستن دعوتمون میکرد نشستیم. هممون ذوق دیدار همو داشتیم. خانم ها یه طرف حرف میزدن و آقایون هم یه طرف؛بچه ها هم گنگ نگاهمون میکردن و فقط بعضی از خاطراتمون رو متوجه میشدن و همراه با ما میخندیدن! رو به آقا محمد گفتم: _آقای عبدی کجا هستن؟ قرار بود اول بریم به اونها سر بزنیم ولی خب به پیشنهاد دخترش اول اومدیم پیش شما! _والا از وقتی که بازنشسته شدن دیگه خبری ازشون نیست. اسما گفت: _بله درست میگید؛ پدرم برای استراحت به روستایی که به دنیا اومده بود مهاجرت کرده...و خودش میگه دوست داره استراحت مطلق داشته باشه،اتفاقا گفتیم اول داریم میایم پیش شما خوشحال شد گفت سلام من رو هم به فرمانده برسونین محمد از حرف آقای عبدی لبخند رضایتی زد و زیر لب چیزی گفت. یک ساعت بعد اسما گفت: _خب آقا داوود بریم؟ آروم لب زدم: _بلند شو بریم اسرا گفت: _یعنی چی بریم؟ تازه دور هم جمع شدیم! اسما جواب داد: _راستش قراره به بقیه ی همکار ها و آشنایان هم سر بزنیم باید زود تر بریم. _چرا انقدر زود؟ _آخه قراره که فردا بریم مشهد یکم... خانمها از کنارمون رد شدن و دیگه صدایی از صحبت کردنشون رو نشنیدیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
163.3K
ماه من علی (ع) :))🖤✋🏼
بچه ها درخواست استوری (شب قدر) داشتین ، اگه بتونم خودم ادیت میزنم 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
. هرڪس‌شب‌قدر‌، ا‌‌زروی‌ایمان‌و‌حساب‌نماز‌بگزاࢪد خداوند‌گناھانِ‌گذشتھ‌اش‌را‌ مے‌بخشد . ___پیآمبࢪ‌اڪرمﷺ
__ التماس ِ‌دعا . .🖤