^|زیبآتـرازنقشونگآرچآدرم!
^|ندیدم،هرچھبآشد✨
^|یآدگارمادراست:)
__ _🍭
{ @roomanzibaee } _🍬
چـٰادُرۍگَشتَنِمَنقِصِهنـٰابۍدارَد،
اۅقَسمدادِهمَراحـٰافِظخۅنَشبـٰاشَم🖐🏻؛||•✨🌨🌻
__ _🍭
{ @roomanzibaee } _🍬
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ88
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_88
#جلد_4
•• عطیه ••
الان باید بیشتر حواسم به دخترم باشه...
اون دختر منِ
درسته که متاهلِ و مستقل اما
باید پیش ما زندگی کنه ؛ رفتن
به اون خونه فقط حالش رو بد میکنه
جدیدا هم هی اوق میزنه و حالش بد میشه!
از بس که فکر و خیالِ امیرحسین رو
زیر سر داره !
خدایا کمکم کن که بتونم براش مادری کنم...
عزمم رو جزم کردم و شماره زینب رو تایپ کردم.
با اینکه میدونم جوابش منفیه اما
قطعا مجبورش میکنم بیاد اینجا.
بلاخره زینب با صدایی گرفته جواب داد:
_الو ؟
_سلام خواب بودی زینب؟
_سلام مامان جان...اره یکم خستم !
_از کی خوابیدی ؟
کمی مکث کرد و گفت:
_از ساعتِ ۱۰
به ساعت نگاه کردم !
ناباورانه گفتم:
_الان که ساعت شیشِ غروبِ مادر !
از ساعت ۱۰ صبح خوابیدی تا الان؟
_نه مامان جان از ساعت ۱۰ شب تا الان خوابیدم
(ماشاءالله 😂😐 ۲۱ ساعت، خدا بیشترش کنه)
مغزم یه لحظه هنگ کرد..
حسابِ دقیق ساعت از دستم در رفت
عصبانی و جدی گفتم:
_زینب سریع جمع کن بیا خونه بابات
_چرا مامان اتفاقی افتاده؟
_نه ؛ فقط میخوام دوباره برات مادری کنم
لایقش هم هستم، اگرم نباشم نباید بگی نمیام
میدونی که واجبه به حرف مادرت گوش کنی.
صدای خنده ی زینب از پشت خط
تونست لبخند کمرنگی
رو به لبهام هدیه بده .
_وای مامان دمت گرم خیلی وقت بود
اینجوری نخندیده بودم . . معلومه که
لایق مادری هستی مامان جونم. اصلا لیاقتت
بیشتر از ایناست.چشم میام .
خوشحال از اینکه تونستم قانعش کنم
خداحافظی کردم و مشغول
کارای خونه شدم
الان که زینب میاد باید یه شام خوب
بپزم...میدونم الان رنگ و روش پریده بچم!
آهی از ته دل کشیدم و
مشغول کارهام شدم !
نمیتونم درک کنم چه حسی داره اما
میتونم بفهمم که دوری از همدم زندگیت
چه دردیه !
چه زخمیه . .
صدای در اومد و همین مسبب شد
اشکهایی که نمیدونم کی سرازیر شده بودن
رو پاک کنم !.
صدای یا الله محمد بلند شد و
با چهره ای که توی این چند روز
واقعا خورد و شکسته شده بود ، وارد
خونه شد.
سلام کرد و پلاستیک های خرید
رو روی اپن گذاشت.
بوی غذا توجهش رو جلب کرد.
بعد نگاهی بهم انداخت و با دقت نگاهم کرد
با ترس اینکه نکنه بفهمه
داشتم گریه میکردم سریع نگاهمو ازش
دزدیدم !
متوجه ی پنهان کاریام شد و نزدیک تر اومد.
کلافه از رفتارش گفتم:
_چیشده محمد ؟
_عطیه آرایشگاه بودی؟
بهت زده بهش نگاه کردم .
نمادین به صورتم زدم و گفتم :
_محمد...اولا ما عزاداریم چرا باید برم
ارایشگاه ؛ دوما من وقت میکنم اصلا برم ؟
تک خنده ای کرد و گفت:
_ خیلی خب چرا مثل این دختر ۱۷ ساله ها
سرخ و سفید شدی ؟ ..
آخه رنگ و روت باز شده
یکم تغیر کردی
نفس راحتی کشیدم و خوشحال گفتم :
_ زینب میاد اینجا زندگی کنه
با این حرفم محمد لبخند عمیقی و پر از
رضایتی به لبهاش نشوند.
به طرف پذیرایی رفت و
روی یکی از مبل ها نشست و با خیال
راحت نفس عمیق کشید.
دوتا چایی ریختم و رفتم که پیشش بشینم.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_حالا خوبه منم بگم که مثل این پسر ۱۴ ساله
ها که تازه سیبیل در میارن ، گل از گلت شکفته؟
نیم نگاهی بهم انداخت و زد زیر خنده...
از خندش منم خندیدم و این باعث شد
که ارسلان و یگانه بیان پایین.
ارسلان با چشمهای پر از سوالش بهمون
خیره شده بود
خب حق داره دیگه...الان اوج غمِ و ماداریم میخندیم..
ضربه ی محکمی به پای محمد زدم
که دست از خنده برداره.
خوشبختانه این خنده هارو تموم کرد
و به بچها گفت که قضیه از چه قرارِ.
ارسلان هم خیلی خوشحال شد و
رفت تا اتاقش رو تمیز کنه.
خوشحالی وصف ناپذیری خونه رو پر کرده بود
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده : ارباب قلم @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کنج از حرم بهم جا بده 💔🖐
__ _🍭
{ @roomanzibaee } _🍬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_کربلا یه چیز دیگه اس:))))
__ _🍭
{ @roomanzibaee } _🍬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سرمم زیاده !
__ _🍭
{ @roomanzibaee } _🍬