eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
__ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌^|زیبآتـرازنقش‌و‌نگآرچآدرم‌! ^|ندیدم،هرچھ‌بآشد✨ ^|یآدگارمادراست:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌__ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
__ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
چـٰادُرۍگَشتَن‌ِمَن‌قِصِه‌‌نـٰابۍدارَد، اۅقَسم‌دادِه‌مَراحـٰافِظ‌خۅنَش‌بـٰاشَم🖐🏻؛||•✨🌨🌻 __ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
__ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
__ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
کہ‌تو‌معشوقہ‌اۍ‌ داري‌بہ‌نآمِ‌چـآدُر...؛!❤️ __ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
#پروفایل __ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
#پس_زمینه #پروفایل __ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ88 #ᴊᴇʟᴅ4 •• عطیه •• الان باید بیشتر حواسم به دخترم باشه... اون دختر منِ درسته که متاهلِ و مستقل اما باید پیش ما زندگی کنه ؛ رفتن به اون خونه فقط حالش رو بد میکنه جدیدا هم هی اوق میزنه و حالش بد میشه! از بس که فکر و خیالِ امیرحسین رو زیر سر داره ! خدایا کمکم کن که بتونم براش مادری کنم... عزمم رو جزم کردم و شماره زینب رو تایپ کردم. با اینکه میدونم جوابش منفیه اما قطعا مجبورش میکنم بیاد اینجا. بلاخره زینب با صدایی گرفته جواب داد: _الو ؟ _سلام خواب بودی زینب؟ _سلام مامان جان‌...اره یکم خستم ! _از کی خوابیدی ؟ کمی مکث کرد و گفت: _از ساعتِ ۱۰ به ساعت نگاه کردم ! ناباورانه گفتم: _الان که ساعت شیشِ غروبِ مادر ! از ساعت ۱۰ صبح خوابیدی تا الان؟ _نه مامان جان از ساعت ۱۰ شب تا الان خوابیدم (ماشاءالله 😂😐 ۲۱ ساعت، خدا بیشترش کنه) مغزم یه لحظه هنگ کرد.. حسابِ دقیق ساعت از دستم در رفت عصبانی و جدی گفتم: _زینب سریع جمع کن بیا خونه بابات _چرا مامان اتفاقی افتاده؟ _نه ؛ فقط میخوام دوباره برات مادری کنم لایقش هم هستم، اگرم نباشم نباید بگی نمیام میدونی که واجبه به حرف مادرت گوش کنی. صدای خنده ی زینب از پشت خط تونست لبخند کمرنگی رو به لبهام هدیه بده . _وای مامان دمت گرم خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم . . معلومه که لایق مادری هستی مامان جونم‌. اصلا لیاقتت بیشتر از ایناست.چشم میام . خوشحال از اینکه تونستم قانعش کنم خداحافظی کردم و مشغول کارای خونه شدم الان که زینب میاد باید یه شام خوب بپزم...میدونم الان رنگ و روش پریده بچم! آهی از ته دل کشیدم و مشغول کارهام شدم ! نمیتونم درک کنم چه حسی داره اما میتونم بفهمم که دوری از همدم زندگیت چه دردیه ! چه زخمیه . . صدای در اومد و همین مسبب شد اشکهایی که نمیدونم کی سرازیر شده بودن رو پاک کنم !. صدای یا الله محمد بلند شد و با چهره ای که توی این چند روز واقعا خورد و شکسته شده بود ، وارد خونه شد. سلام کرد و پلاستیک های خرید رو روی اپن گذاشت. بوی غذا توجهش رو جلب کرد. بعد نگاهی بهم انداخت و با دقت نگاهم کرد با ترس اینکه نکنه بفهمه داشتم گریه میکردم سریع نگاهمو ازش دزدیدم ! متوجه ی پنهان کاریام شد و نزدیک تر اومد. کلافه از رفتارش گفتم: _چیشده محمد ؟ _عطیه آرایشگاه بودی؟ بهت زده بهش نگاه کردم . نمادین به صورتم زدم و گفتم : _محمد...اولا ما عزاداریم چرا باید برم ارایشگاه ؛ دوما من وقت میکنم اصلا برم ؟ تک خنده ای کرد و گفت: _ خیلی خب چرا مثل این دختر ۱۷ ساله ها سرخ و سفید شدی ؟ .. آخه رنگ و روت باز شده یکم تغیر کردی نفس راحتی کشیدم و خوشحال گفتم : _ زینب میاد اینجا زندگی کنه با این حرفم محمد لبخند عمیقی و پر از رضایتی به لبهاش نشوند. به طرف پذیرایی رفت و روی یکی از مبل ها نشست و با خیال راحت نفس عمیق کشید. دوتا چایی ریختم و رفتم که پیشش بشینم. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: _حالا خوبه منم بگم که مثل این پسر ۱۴ ساله ها که تازه سیبیل در میارن ، گل از گلت شکفته؟ نیم نگاهی بهم انداخت و زد زیر خنده... از خندش منم خندیدم و این باعث شد که ارسلان و یگانه بیان پایین. ارسلان با چشمهای پر از سوالش بهمون خیره شده بود خب حق داره دیگه...الان اوج غمِ و ماداریم میخندیم.. ضربه ی محکمی به پای محمد زدم که دست از خنده برداره. خوشبختانه این خنده هارو تموم کرد و به بچها گفت که قضیه از چه قرارِ. ارسلان هم خیلی خوشحال شد و رفت تا اتاقش رو تمیز کنه. خوشحالی وصف ناپذیری خونه رو پر کرده بود ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده : ارباب قلم @roomanzibaee
وقتی خوشگل میشی که ... __ _🍭 { @roomanzibaee } _🍬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا