🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ_Final
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_آخر
#جلد_4
•• زینب ••
برای آخرین بار نگاهی به سرتاسر خونه
انداختم .
شاید دیگه نتونم برگردم !
صدای خنده های امیر حسین
پخش این خونه میشد و من هربار وقتی
میخندید ، میمردم و زنده میشدم ...
با یاد خاطرات ؛ شاید حالم بهتر بشه
پس کسی که منعم میکنه که به
امیرحسین و کارهایی که میکرد فکر نکنم
نمیتونه حسم رو بفهمه .!
- زینب من خیلی دوست دارم .
با خودشیفتگی تمام پاسخ میدادم :
- منم خودمو دوست دارم ...
میخندیدیم اما ، خنده ی اون نگاه عاشقانه
ای داشت که هیچوقت نتونستم
مثل اون باشم و بخندم .
اشک زیر پلکهامو جمع کردم و
چمدون به دست در رو قفل کردم .
نیم ساعت بعد به خونه پر خاطره ی مامان
و بابام رسیدم. روزهایی که من و امیرحسین
توی حیاط بازی میکردیم ؛ روزهایی که از علاقش باخبر بودم و نگاه های زیرچشمی رو به روی خودم نمیاوردم روزی که اومدن
خواستگاری و من با تمام وجود سکته زدم .
شاید از خوشحالی بود !
دوست داشتم توی حیاط،بنشینم و
به حوض بی آب و پر از برگ های زرد و
نارنجی خیره بشم ؛ افسوس که نمیتونم باشم
چون زیبایی خوشحالی پدر و مادر از این
حوض بیشترِ ..
وارد خونه شدم ، خونه رنگ و بوی اسپند داشت
گرم بود و جای خالی امیرحسین بشدت
حس میشد . این رو از بغض تمام افراد
خونواده میشد فهمید ؛ با چشمهای اشکی
تک تکشون رو به آغوش گرفتم...
بابا،مامان،یگانه و ارسلان..دایی رسول زندایی و فائزه .
همه و همه بغضشون ترکید
مادر برای عوض کردن جو خیلی تلاش کرد
اما موفق نبود ؛ مخصوصا برای گریه های زندایی
توی اون حال و هوا صدای گوشی بلند شد
اما بی توجهی کردم ، چون این جمعِ خالی از
همسرم تکرار نشدنی بود !
بعد از شام تا نیمه های شب بیدار بودم و خوابم
نمیبرد ... این حجم از بی خوای کلافم کرده بود
بلند شدم و وضو گرفتم؛ زیر اندازی
برای خودم انداختم و توی اون هوای سرد
که زیاد هم اذیت کننده نبود نشستم
دست به دعا ؛ قرآن میخوندم
نمیدونم چندساعت توی اون حال و هوای
ناشناخته بودم که به خودم اومدم و اشکهام رو
پاک کردم ؛ چشمم رو بستم تا با خیال امیرحسین
پرواز کنم به رویایی دست نیافتنی ...
امیدوارم امیرحسین من رو توی این
حال و هوا نبینه که خیلی
غصه دار میشه ... قول داده بود هیچوقت
گریم رو در نیاره ولی آورد ، دردآور هم بود
دردی عمیق ، مثل خنجری که توی
قلب آدم فرو میره و بیرون نمیاد ..
صدای گوشیم بلند شد ، با ترس اینکه مامان
و بابا بیدار نشن سریع خاموشش کردم.
اصلا یادم رفت که ببینم کی زنگ زده بود..
گوشی رو که روشن کردم
سریع به سراغِ تماسها رفتم .
اولین تماس برای دوستِ پرستارم بود و
آخرین پیام برای یه شماره غریبه...
چشمم به پیامها افتاد
سریع پیامی که از طرفِ دوستم بود
رو باز کردم.
_ سلام دختر تو کجایی؟
دیروز که اومدی بیمارستان برای آزمایش
حدس زدم یه خبرایی هست اما
به روی خودت نیاوردم . تبريک میگم
تو سه ماهه که بارداری !.
امیدوارم فرزندت مثل پدرش قهرمانی
بشه برای خودش .
توی شک پیام بودم که
گوشیم دوباره زنگ خورد و این
دفعه از طرفِ همون شماره غریبه بود .
هنوز توی شک پیام بودم و نمیدونستم
چیکار کنم ! تماس رو وصل کردم.
صدایی آشنا و آرام مردانه ای
تنم را به لرزه درآورد :
_ سلام زینبِ من !
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
و تمام... پایانی باز
که خودتون تمومش کنین این داستان رو
امیدوارم که .. اگه کم و کاستی هایی
داشت ببخشید ...
و خیلی خوشحالم که یکسال و
چندی با این خانواده زندگی کردیم؛)))..
ولی خب بعضی وقتها باید دل کندن رو
یاد بگیریم..
من از این رمان دل کندم و
به فکرِ خانواده ای جدیدم که بازهم
خاطرات خوبی رو باهم رقم بزنیم !♡
اون نویسندتون : اربابقلم
@roomanzibaee
هدایت شده از یادگاری ... !
فوریییییی🌸😄
لطفا رضایت از رمان رو اعلام کنید،تشکر❤️🕊👇
https://EitaaBot.ir/poll/ny901
- بهنامِخدایِقصهها . .🌿
سلام به همہی همرآهان همیشگے کـآنال
خیلے خوشاومدین🌸
هدفما سرگرم کردن شما بہ شیوھ منآسبهست:)
میکس چیست؟ .
میکس در واقع ادیت فیلمه...
تاحالا هیچکس نزاشته و من ندیدم (ایدهخودمه)
خب توی میکسها رویدادهای رمان رو مثل فیلم به نمایش میزاریم تا ارتباط بیشتری با رمان بگیرید .😌🤏
بریم کہ فیلمهارو معرفی کنیم😂
□□□□□□□□□□□□
•نآم رمـآن:زیبــایےازدسترفتہ💛
اثرفیلم:گاندو😌
••ژانر:طنز،دࢪام،اجتماعۍ،خانوادگۍ
•••جلد:داࢪای٤جلد🍃
••••میکس:هرجلد دارای چندین میکس(متغیر😅)
#میکسجلد1
#میکسجلد2
#میکسجلد3
#میکسجلد4
~پآرتاولجلداول:
https://eitaa.com/film_nevis/6
بہ پایان رسید:)🙂 رضایت:
https://eitaa.com/film_nevis/24467
□□□□□□□□□□□□□
•نآم رمـآن: ڪاش بودے .🌿
اثرِ فیلم : آقازاده 🌚
ژانر : اجتماعے ، عاشقانہ
جلد : 1
میکس :
https://eitaa.com/film_nevis/30894
پارتِاول :
https://eitaa.com/film_nevis/24766
بهپایانآمدایندفتر ، رضایت :🤍
https://eitaa.com/film_nevis/30895
□□□□□□□□□□□□□
[﷽♥️]
#انـگـیـزشـۍ
<🌸💕>
Nothing is forever
Not even problems🍃
هیچچیز
همیشگی نیست
حتی مشکلات🌱
————|💛 ⃟🌻|———--
@film_nevis
سلام علیك
خیلیھاتون با آقازاده موافق بودین
حالا بازهم همفکری کنیم به
یه نتیجہ مطلوب برسیم
سلام علیکم
واقعا بهم انرژی دادید
و خب دم همتون گرم ك بی هیچ
منتے ، باهام هستین و بودین و
امیدوارم باشید ...
شما واقعا برام خواهری کردین
دم همتون گرم
امشب با اینکه کلی مشقله کاری و ذهنی دارم
پارت رو میزارم🌸
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
《ڪآش بودے》 #پارت_اول
چشمهام بشدت تار میدیدن، اما با همون چشمهای تار فهمیدم کجام !
_رویآ..بهوش اومدی؟
به راحله نگاه کردم، با چشهمای قرمز نگاهم میکرد.
_راحله! منچرا بیمارستانم؟!
_هیسس،به خودت فشار نیار رویا...
_معین کجاست؟
نگاه پر از حسرتش رو به چشهام داد،دستشو روی قلبم گذاشت:
_اینجاست!
تاثیر آمپولی که زدم خیلی زود عمل کرد، بعد از حرف راحله دیگه چیزی نفهمیدم و دوباره چشمهامو روی هم گذاشتم!
_معین،میگم من خیلی واسه ی عروسی استرس دارم!
دستم رو محکم فشرد:
_چرا استرس عزیزم؟!
_بین اونهمه آدم، اونهمه چشم...خب هول میشم.
خندید و دستی به ریش هاش کشید.
_طبیعیه!
_تو از کجا میدونی؟
_نفیسه هم موقع عروسی همین حرفهارو میزد.
با صداهای اطراف دوباره بیدار شدم.
_رویا حالت خوبه؟
_راحله...خواب معین رو دیدم! البته خواب که...خواب نبود، خود واقعیت بود! قبل از عروسی،با معین...
_تاثیر داروهاست رویا جان...بلند شو عزیزم، بلند شو بریم خونه!
_راحله چه اتفاقی افتاده؟
چشمهای سبز رنگش پر از اشک شد.
_تو راه عروسی...تصادف کردین!
با همین یک جمله ی راحله کل صحنه هایی که برآم اتفاق افتاده بود؛از جلوی چشمم رد شد!
با صدای بلندی گفتم:
_راحله، معین کجاست؟
_نگران...
_راحله تروخدا بگو معین کجاست؟
دستم رو گرفت و با خودش کشوند، پشت در آی سی یو ایستادیم.
به معین که صورتش کبود شده بود نگاه کردم!
لبخندی بهم زد، بلند شد و به طرفم اومد...
از اینکه حالش خوبه منم لبخند زدم!
با تکون های دست راحله لبخندم محو شد.
معین هنوز روی تخت خوابیده بود؛
_رویا چت شده؟
به راحله نگاه کردم:
_معین،هنوز از روی تخت بلند نشده؟
راحله نگاهی به تخت معین انداخت و با تردید گفت:
_نه!
_یعنی بهم لبخند نزد؟
_رویا بیا بریم حالت بده...دوباره میایم معینو میبینیم.
با بغض گفتم:
_چرا ما بریم؟ چرا اون نیاد؟
_رویا بیا بعدا بهت توضی...
محکم و عصبانی گفتم:
_الان بگو!
نفسش رو سنگین بیرون داد:
_معین رف..
با دیدن پرستار که به سمت معین میرفت دیگه صدایی نشنیدم!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
{نویسندھ: اربابِقلم } @film_nevis
ڪپی؟ خیࢪ هموطن،رآضی نیستیم:)
یادگاری ... !
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀 《ڪآش بودے》 #پارت_اول چشمهام بشدت تار میدیدن، اما با همون چشمهای تار
حمایٺ کنیننن @Arbabghalam 😂🌸
نظرم بگید خوشحالم میشم مخصوصا
نقد هاتون