#رنج_مقدس
#قسمت_هفتم
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت ها و دریافت های تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش کم شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند، عبور از این مسیر، راه بلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصلهی یک سوال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند، پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد هم کلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این که خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
_ آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سوال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
- نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی خواست کارش ناقص بماند.
- حالا چه کار می کنید؟
درجواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
- من از روی جزوه ی خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ی ارتباط را پیش برده است. باخودش فکر کرد که این چه رسم مسخره ایی شده که همه می خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه ی کپی شده را جلوی همه ی بچه ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج هزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید :
- وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتما این همه جزوه ی شما دست به دست می چرخه پول می گیرید.
خنده ی بچه ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می کند و جرقه های ریز می زند. زیر لب گفت :
- هرجور راحتید فکرکنید. مهم نیست.
و اسکناس پنج هزارتومانی را روی میز سر داد طرف کفیلی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی🍭
می خواهم از زمانی که برایم باقی مانده است لذت ببرم✨🍋
شاکر روزهایی که هر یک به هدیه ای می ماند.🍓🌈
رویاها و امید هایی که هنوز فرصت ممکن شدنشان هست 😇💫
عشق ها و مهربانی هایی که هنوز فرصت تجربه کردنشان با ماست❣
یک روز روز آخر ما خواهد بود......
#رنگی_رنگی🍭
@firoozeneshan 💎
#کرانچی 🍝 😋
▫️پاستا
▫️کمی ارد سفید
▫️نمک زرچوبه
▫️فلفل قرمز_آویشن_پودر سیر_پاپریکا
▫️روغن سرخ کردنی
🔸اول نصف بسته پاستا رو داخل آبجوشی که نمک و زرچوبه ریختی به مدت 10دقیقه بجوشون باید کاملا بپزه یدونه ازش بخور اگر نپخته بود صبر کن تا خوب بپزه،بعد از پخت پاستاهارو داخل سبد بریزو ابکشی کن،بذار تا دو دقیقه آبش بره،حالا پاستاهارو بریز داخل کاسه و آرد سفید بریز روش و با دست کمی مخلوط کن پاستاهات باید آغشته به آرد بشن سفید بشن قشنگ؛حالا روغنی که از قبل داغ کرده بودی هم آمادست شعله ی اجاقت باید بالا باشه و روغنتم حسابی داغ؛پاستاهارو کم کم بریز و سرخ کن تا خوب برشته بشن بعد با کفگیر بردارشون و توی یه سینی که دستمال کاغذی یا دستمال روغنگیر پهن کردی بریز تا روغنش گرفته بشه و همینطور تا داااغه نمک فلفل قرمز پاپریکا یا اویشن و پودر سیر بهش بزن وبادست مخلوطش کن،حالا بذار قشنننگ خنک بشه
@firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
#کرانچی 🍝 😋 ▫️پاستا ▫️کمی ارد سفید ▫️نمک زرچوبه ▫️فلفل قرمز_آویشن_پودر سیر_پاپریکا ▫️روغن سرخ کردن
مخصوص کدبانو های فیروزه نشان👩🏻🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱
💔
فقط لحظہای کہ
تو بینالحرمین ایستادی وُ میگے:
آمدمت کہ بنگرم؛ گریہ نمیدهد امان ..
-امانامان ..
.
.
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازمیمهمگے (:
💎|@firoozeneshan 💎
لحظھ هاࢪا دࢪ یاب !
چہ زود محࢪم تمام شد 🌸🍃
چھ زود فࢪصت توبہ هایمان پایان ࢪسید》
با خدا چہ عھدے بستے ؟!
نگفتے تا اخࢪ محࢪم نماز قضا هام ࢪو میخونم؟
نگفتے دیگہ گناھ نمیڪنم؟
ڪاࢪنامہ ها فࢪدا اࢪسال میشھ🙂🌱
#ما_ملت_امام_حسینیم
@firoozeeshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجم
رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و آرام میگیرند، دنبال میکنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده ام. بی حوصله که میشوم حیاط و حوض آب همدمم میشود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه میخوابیدند کتابم را بر میداشتم و از خانه بیرون میرفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی میکشیدم گل های سر راه را نوازش میکردم، دور تک درختها چرخ میزدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمهء آبم را پر میکردم و دنبال خیالاتم به کوه میزدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام میکرد و فکرم را به حرکت وا میداشت. گاهی دیگران همراهم میشدند. با آنها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنتها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوتهایم راه میدادم. هیچ کس نبود جز گلها و سبزیهای کوهی، پروانهها و کلاغهای پر سر و صدا و مارمولکهای ریز تندرو که با دیدنشان وحشت میکردم و با نزدیک شدنشان جیغ میکشیدم.
" دخترک کوه نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جلد امامزاده ... " همه اینها لقبهایی بود که پدربزرگ حوالهام میکرد.
علی کنارم مینشیند، یک لحظه جا میخورم. میخندد و میگوید:
_ کجایی؟
شانههایم را بالا میاندازم. نمیگویم که در خیال طالقان بودهام و دلم تنگ شده است.
_ توی آب.
هومی میکند:
_ کجای آب مهمه. عمقی یا سطح.
سرم را بالا میآورم. با نگاهم صورتش را میکاوم که نگاه از من میگیرد. دست میکند داخل آب و آرام آرام تکان میدهد. میگوید:
_ میدونی آب اگه موج نداشته باشه چی میشه؟
ذهنم دنبال آب راکد میگردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد.
_ مرداب میشه.
مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج میکند.
_ زندگی مثل دریاست، پر از حرکتهای آرام و موجهای ریز و درشت؛ بیشتر موجهایی که تو زندگی آدمها میافته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری میکنن یا حرفی میزنن که موج میاندازه توی زندگیشون.
چشم از آب بر میدارد و نگاهم میکند:
_ منظورم رو گرفتی؟
سر تکان میدهم که یعنی: تاحدودی.
_ اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجهی درست عملشون با زیبایی نوازششون میده. اگر هم بد که ...
دستش را محکم توی آب تکان میدهد و موج تندی به لبهی حوض میرسد و تا به خودم بجنبم خیس شدهام. جیغ میکشم و از جا میپرم. سرم را بالا میآورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست میکند:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎