#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_هفتم
من دارم به تو چي مي گم؟
سعيد بلند مي شود و دو دست علي را مي گيرد و مجبورش مي كند تا از اتاق بيرون برود و
آرام مي گويد:
-ليلا! من خيلي دخالت نمي كنم. نمي گم خود خواه هستي چون قبول ندارم.
مسعود به در اتاقم تكيه مي دهد و مي گويد:
-آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند.دو تاش با هم درست است.
خنده ام مي گيرد. مسعود دست به سينه مي شود و با سر برافراشته ادامه مي دهد:
-باور كن. به جان تو من حاضرم سي سال برم بچه ي مادر بزرگ بشم، ولي به جاش عزيز كرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببري، نون بياري.
براي كي؟
ليلي خانم! خودخواهي يك مدل از خريت است كه حالا نصيب بعضي ها مي شود. حالام به جاي خودخواهي، منو بخواه، يه چيزي بيار بخورم.
و راهش را مي گيرد و مي رود. فضاي سنگين به هم ريخته است.
مطمئنم خوشحال تر از همه علي است كه با صداي بلند مي گويد:
-و بدتر هم اون كسي كه گرهي كه با دست باز مي شه رو باز نمي كنه.
مي روم سمت آشپزخانه تا چايي بريزم. علي با ابروي در هم ايستاده و دارد استكان ها را مي چيند. حرفي نمي زنم و دستگيره را بر مي دارم.دستگيره را از دستم مي كشد و خودش مشغول ريختن چايي مي شود.
-من بايد قهر باشم نه تو.
جواب نمي دهد. در كابينت را باز ميكنم و شيريني اي را كه ديروز پخته بودم بر مي دارم. مسعود آخ بلندي مي گويد و صداي خنده ي سعيد خانه را بر مي دارد.
مي روم سمت هال. يك دستش به پشت سرش است و كلاسور علي دست ديگرش.تا بخواهم تكان بخورم، علي مي دود و كلاسور را مي گيرد. برق رضايت و اخم، چهره ي من و او را متفاوت مي كند. سعيد مي پرسد:
-قضيه چيه؟
-خودخواه هاي بوق، برداشته بودن كه برادران فداكار پيداش كردن.
با تشر به مسعود مي گويم:
-فيلسوف جان! تو زير مبل چي كار داشتي؟
-من چه مي دونستم گنج شما اين جاست. خودكارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم كه....هوي علي!ديه ي پس كله ي من رو بده. جايزه اي هم كه براي پيدا شدن دفترت تعيين كرده بودي هم، همين طور.
-هوم! خودم نوكرتم.
مي آيم سمت هال و دلخور مي نشينم كنار مبل ها و روزنامه را از روي زمين برمي دارن. پيش خودن مي گويم:
-امروز، روز من نيست. تا حالايش كه به نفع نبوده.
خودكار مسعود را از دستش مي كشم و روزنامه ي تا زده را مي گذارم روي پايم. سعيد از روي مبل سرك مي كشد طرفم.
-استاد سودوكو، منم راه مي ديد؟
علي چايي مي گذارد مقابلم. با فاصله از من روي زمين مي نشيند.
-كاش اين قدر كه در سودوكو استادي در حل جدول پنج تايي زندگي ات هم قَدَر بودي.
سعيد مي گويد:
-علي جان! بسه.
اين سعيد آبي پوش را دوست دارم تي شرتش را ديشب خريد. بنده ي خدا چقدر هم دعوا شنيد كه چرا تك خوري كرده است. صبح رفت براي هر دوتايشان خريد.
حالا كي خود خواه خر است؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@Firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_هفتم
من دارم به تو چي مي گم؟
سعيد بلند مي شود و دو دست علي را مي گيرد و مجبورش مي كند تا از اتاق بيرون برود و
آرام مي گويد:
-ليلا! من خيلي دخالت نمي كنم. نمي گم خود خواه هستي چون قبول ندارم.
مسعود به در اتاقم تكيه مي دهد و مي گويد:
-آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند.دو تاش با هم درست است.
خنده ام مي گيرد. مسعود دست به سينه مي شود و با سر برافراشته ادامه مي دهد:
-باور كن. به جان تو من حاضرم سي سال برم بچه ي مادر بزرگ بشم، ولي به جاش عزيز كرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببري، نون بياري.
براي كي؟
ليلي خانم! خودخواهي يك مدل از خريت است كه حالا نصيب بعضي ها مي شود. حالام به جاي خودخواهي، منو بخواه، يه چيزي بيار بخورم.
و راهش را مي گيرد و مي رود. فضاي سنگين به هم ريخته است.
مطمئنم خوشحال تر از همه علي است كه با صداي بلند مي گويد:
-و بدتر هم اون كسي كه گرهي كه با دست باز مي شه رو باز نمي كنه.
مي روم سمت آشپزخانه تا چايي بريزم. علي با ابروي در هم ايستاده و دارد استكان ها را مي چيند. حرفي نمي زنم و دستگيره را بر مي دارم.دستگيره را از دستم مي كشد و خودش مشغول ريختن چايي مي شود.
-من بايد قهر باشم نه تو.
جواب نمي دهد. در كابينت را باز ميكنم و شيريني اي را كه ديروز پخته بودم بر مي دارم. مسعود آخ بلندي مي گويد و صداي خنده ي سعيد خانه را بر مي دارد.
مي روم سمت هال. يك دستش به پشت سرش است و كلاسور علي دست ديگرش.تا بخواهم تكان بخورم، علي مي دود و كلاسور را مي گيرد. برق رضايت و اخم، چهره ي من و او را متفاوت مي كند. سعيد مي پرسد:
-قضيه چيه؟
-خودخواه هاي بوق، برداشته بودن كه برادران فداكار پيداش كردن.
با تشر به مسعود مي گويم:
-فيلسوف جان! تو زير مبل چي كار داشتي؟
-من چه مي دونستم گنج شما اين جاست. خودكارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم كه....هوي علي!ديه ي پس كله ي من رو بده. جايزه اي هم كه براي پيدا شدن دفترت تعيين كرده بودي هم، همين طور.
-هوم! خودم نوكرتم.
مي آيم سمت هال و دلخور مي نشينم كنار مبل ها و روزنامه را از روي زمين برمي دارن. پيش خودن مي گويم:
-امروز، روز من نيست. تا حالايش كه به نفع نبوده.
خودكار مسعود را از دستش مي كشم و روزنامه ي تا زده را مي گذارم روي پايم. سعيد از روي مبل سرك مي كشد طرفم.
-استاد سودوكو، منم راه مي ديد؟
علي چايي مي گذارد مقابلم. با فاصله از من روي زمين مي نشيند.
-كاش اين قدر كه در سودوكو استادي در حل جدول پنج تايي زندگي ات هم قَدَر بودي.
سعيد مي گويد:
-علي جان! بسه.
اين سعيد آبي پوش را دوست دارم تي شرتش را ديشب خريد. بنده ي خدا چقدر هم دعوا شنيد كه چرا تك خوري كرده است. صبح رفت براي هر دوتايشان خريد.
حالا كي خود خواه خر است؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭