eitaa logo
مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
7.4هزار ویدیو
24 فایل
•{﷽}• خواب‌دید‌م‌کہ‌شدم‌زائربین‌الحرمین گفتم‌بہ‌خودم‌هرچہ‌صلاح‌است... حسین‌آرزوی‌حرمت‌کرده‌مࢪادیوانہ أنت‌َمَولاوأنَا…! هرچہ‌صلاح‌است‌حسین♥ . مداحیام🌿: @irmahAir_1_2_8 شروطمون: @fhosein_1_2_8 . پایان!ان شاءالله شهادت✨ . کپی؟حلال ولی از روزمرگی نه🥲
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 صدای‌ در ورودی‌ اومد هانا:_واااییی‌...بابا اومد، نیا بیرون‌ باشه؟ _نترس‌ آجی‌ خوشگلم‌ باشه هانا:_من‌ برم‌ ببینم‌ بابا‌ چیکار میکنم _برو عزیزم صدای‌ ضربان‌ قلبم‌ و میشنیدم. " خدایا آرومم‌ کن، خدایا خودت‌ کمکم‌ کن..." صدای‌ بلند بابا رو میشنیدم، که‌ با چه‌ سرعتی‌ از پله‌ها بالا میاد. در باز شد. ایستادم. بابا اومد جلو، یه‌ سمت‌ صورتم‌ بی‌حس‌ شد. اینقدر شوکه‌ بودم‌ که‌ حتی‌ اشک‌ هم‌ نریختم... بابا:_معلوم‌ هست‌ این‌ مدت‌ کدوم‌ گوری‌ بودی؟ حیف‌ اون‌ پسر که‌ میخواست‌ با تو ازدواج‌ کنه، لیاقتت‌ همون‌ آدمی‌ بود که‌ تا حالا باهاش‌ بودی‌ که! _چقدر راحت‌ به‌ دخترتون‌ ننگه‌ بی‌عفتی‌ میزنین. بابا:_خفه‌شو ، اگه‌ میتونستم‌ همین‌ الان‌ داخل‌ باغ‌ چالت‌ میکردم‌ تا هیچکس‌ نفهمه‌چه‌ بلایی‌ سرت‌ اومد، تکلیف‌ تو هم نوید مشخص‌ میکنه، که‌ چیکار باهات‌ کنه‌ نه‌ من بابا رفت‌ و خودم‌ و انداختم‌ روی‌ تخت‌. و شروع‌ کردم‌ به‌ گریه‌ کردن، نفهمیدم‌ کی‌ خوابم‌ برد، با صدای‌ زنگ‌ ساعت‌ گوشیم بیدار شدم، وقت‌ اذان‌ بود، بلند شدم‌ و آروم‌ در اتاقمو باز کردم‌ و رفتم‌ سمت‌ سرویس، وضو گرفتم‌ برگشتم‌ توی‌ اتاقم. نمازمو خوندم‌ و سرمو گذاشتم‌ روی‌ خاک. خاکی‌ که‌ انگار یه‌ معجزه‌ بود برای‌ دردای‌ درونم... صبح‌ با صدای‌ باز و بسته‌ شدن‌ در ورودی‌ خونه‌ بیدار شدم. از پنجره‌ نگاه‌ کردم‌ بابا سوار ماشین‌ شد و رفت. منم‌ لباسمو پوشیدم‌ و چادرمو سرم‌ کردم‌. که‌ چشمم‌ به‌ آینه‌ افتاد. رد انگشتای‌ دست‌ بابا رو صورتم‌ بود. چقدر کینه‌ خوابیده‌ بود زیر این‌ دستها... از اتاق‌ پایین‌ رفتم، هانا داخل‌ آشپزخونه‌ مشغول‌ خوردن‌ صبحانه‌ بود هانا:_سلام، صبح‌ بخیر _سلام‌ عزیزم، صبح‌ تو هم‌ بخیر رفتم‌ یه‌ لیوان‌ چای‌ واسه‌ خودم‌ ریختم که‌ مامان‌ هم‌ بهم‌ اضافه‌ شد. اومد سمتم‌ و با نگاه‌ کردن‌ به‌ صورتم، اشک‌ تو چشماش‌ جمع‌ شد. نشستم‌ روی‌ میزو چاییم‌ و خوردم. مامان:_رها جان‌ دانشگاه‌ میری؟ _دیگه‌ نمیرم، نمیخوام‌ به‌ خاطر من‌ خیلی‌ها مجازات‌ بشن مامان:_پس الان کجا داری میری _به‌ دیدن‌ یکی‌ از دوستام مامان:_کدوم‌ دوستت؟ _شما نمی‌شناسینش، تو این‌ مدت‌ باهاش‌ آشنا شدم، دختر خیلی‌ خانمیه. مامان:_باشه، رها امروز حتما بابات‌ به‌ نوید میگه‌ که‌ برگشتی، مواظب‌ خودت‌ باش _چشم، فعلا من‌ برم از خونه. زدم‌ بیرون، گوشیمو از کیفم‌ درآوردم شماره‌ نرگسو گرفتم _الو نرگس نرگس:_سلام‌ رها جان‌ خوبی؟چرا گوشیت‌ خاموش‌ بود، دیگه‌ کم‌کم‌ ناامید شدم‌ به‌ زنده‌ بودنت _شرمنده‌ ببخشید، یادم‌ رفته‌ بود گوشیمو روشن‌ کنم نرگس:_خوب‌ چیشد رفتی‌ خونه؟ _الان‌ کجایی؟ نرگس:_کانونم _آدرسشو بده‌‌ بیام‌ پیشت نرگس:_باشه‌ حتما، الان‌ برات‌ پیامک‌ میکنم، فعلا یاعلی _خدانگهدار سوار تاکسی‌ شدم‌ یه‌ دربست‌ گرفتم،رفتم‌ سمت‌ آدرسی‌ که‌ نرگس فرستاد. رسیدم‌ دم‌ کانون. وارد کانون‌ شدم. یه‌ عالمه‌ بچه‌ بودن‌ که‌ از چهره‌اشون مشخص‌ بود که‌ یه مشکلی‌ دارن‌.نرگس‌ چقدرقشنگ‌ به‌ اون‌ بچه‌ها محبت‌ میکرد. نرگس‌ با دیدنم‌ اومد سمتم. با دیدن صورتم، سمتی‌ که‌ جای‌ انگشتای‌ دست‌ بابام‌ بود و بوسید نرگس:_مشخصه‌ از چهره‌ات‌ که‌ شب‌ خوبی‌ نداشتی _ولی‌ در عوضش‌ بادیدن‌ تو و این‌ بچه‌ها الان‌ خیلی‌ خوبه‌ حالم نرگس:_جدی، پس‌ هر روز بیا اینجا _اینجا چیکار میکنین‌ با بچه‌ها؟ نرگس:_بازی، آواز میخونیم، و خیلی‌ کارای‌ دیگه _آواز؟ چه‌جوری؟ مگه‌ میتونن‌ یادبگیرن؟ نرگس:_باور کن‌ رها، ذهن‌ این‌ بچه‌ها خیلی‌ قویه، باید بدونی‌ چه‌جوری‌ باهاشون‌ رفتار کنی. اینجوری‌ میتونی‌ بهشون‌ کمک‌ کنی _میشه‌ برام‌ بخونن‌ ببینم نرگس:_حتما، اتفاقا بچه‌ها داخل‌ اتاق‌ آوازن،،بریم‌ اونجا _بریم وارد اتاق‌ شدیم، تعداد‌‌ی دختر و پسر، قدونیم‌قد ایستاده‌ بودن. میخواستن‌ شعر ایرانو بخونن....