eitaa logo
فرصت زندگی
203 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 اعمال لیلة الرغائب امشب اولین شب جمعه ، لیلة الرغائب است. 🌷پیامبر اکرم صلی‌الله علیه‌و‌آله فرمودند؛ از نخستين شب جمعه غفلت نكنيد، همانا آن شب را ملائكه نامند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزی میگُفت: هر وقت احساس‌ کردید از دور‌ شدید و دلتون واسه‌ آقا تنگ‌ نیسٺ:) این‌ دعای کوچک‌ رو بخونید! بخصوص‌ توی قنوت هاتون: لـَیِّنْ قَـلبی لِوَلِیِّ أَمرِک یعنی‌ خدا جون! دلمُ‌ واسه امامم‌ نرم‌ کن…(:♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرمولِ پرواز.mp3
8.92M
- منظور از شب لیلة الرغائب چیه؟ - چجوری باید توی این شب آرزو کنیم؟ - چی باید بخواییم که هم دنیامون داشته باشیم هم آخرتمون؟ - چرا خدا این شب رو درست گذاشته توی ماه رجب، که ماه اختصاصی خودش هست و بنده هاش؟ 🎤 @talabe_nevesht313
شبتون زیبا و پر از آمین‌های حضرت حق. اینم☝ نمونه‌هایی از الطاف کابران گرامی.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 از بچگی با این شعر بزرگ شدیم شبا که ما می‌خوابیم آقا پلیسه بیداره. ما‌خواب خوش می‌بینیم. او دنبال شکاره. آقا پلیسه شعر کودکیمان همچنان با دزدها و قاچاقچی‌ها و افراد شرور می‌جنگد اما هر بار مظلومانه به دست نقص قوانینی که دست و پایش را بسته‌اند کشته می‌شود. دست و پایش به دست هوچی‌گرهای مجازی بسته می‌شود تا خلافکار با آرامش بیاید و نظم و امنیت جامعه را به چالش بکشد. امروز فرزندان پلیس شهید رنجبر به راحتی یتیم شدند تا قوه مقننه ما بفهمد کمیسیون امنیتش باید قانون به کارگیری اسلحه برای پلیس را اصلاح کند. چندین پلیس و محافظ ملت باید پر پر شوند تا بقیه کمیسیون‌ها و قوانین تکانی بخورند. مجازی نشین‌ها و هشتک پراکن‌ها چرا فقط برای مجرمان به راه می‌اندازند. پلیسی که فیلم‌های واضحی از مظلومیتش در شهادت هست چرا هشتک‌هایشان را فعال نکرده. بیایند و جواب بدهند حالا که هشتک‌هایشان دست پلیس اسلحه به دست را برای استفاده از آن بسته و فرزندانش را یتیم کرده. اندکی وجدان و تامل آرزویم شده است. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_57 _ارشیا بیست و یک سالش تموم شده و ی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _نمی‌دونم چی بگم. خودمم موندم این پسره پیش خودش چی فکر کرده که میگه ترنمو می‌خواد. با باز شدن در مهدیه سریع صدا را قطع کرد. خشکم زده بود. باور نمی‌کردم. عمه حبیبه و بعد از او مادر و در آخر زن عمو برای عوض کردن لباس و برداشتن کیفشان آمده بودند. سر بلند نکردم. _ترنم مامان، خوبی؟ چت شده؟ با بهت نگاهش کردم. نشست و دستم را گرفت. مهدیه برای لو نرفتن کارشان فوری پرید وسط. _زن دایی تقصیر منه اذیتش کردم. مشتی به بازویم زد. _ترنم، لوس نشو دیگه. حالا یه چیز گفتم. مادر نگاهی به هر دوی ما کرد و از جا بلند شد. _ترنم، پاشو بیا. بابات رفته. منتظره. با نیشگونی که مهرانه از دستم گرفت به خودم آمدم. آخی گفتم. _چرا جن زده شدی؟ ترنم، جونِ خودم اگه کسی بفهمه ما چی کار کردیم، دیگه هیچی بهت نمیگیم. بدون حرف و بعد از خداحافظی سرسری با بقیه، بیرون رفتم. ارشیا جلوی در خروجی ایستاده بود و با لحن تندی احمد را صدا می‌زد. اصلاً این پسر گند دماغ را درک نمی‌کردم. من دیگر نمی‌خواستم هیچ پسری را درک کنم. اگر چاره داشتم مغزش را متلاشی می‌کردم تا به من فکر نکند. وقتی خواستم از کنارش رد شوم، با آن‌که نگاهش نمی‌کردم متوجه‌ سنگینی نگاهش شدم. بین در ایستاده بود. با سرعت طوری تنه زدم و رفتم که به عقب کشیده شد و با تعجب نگاه کرد. نگاهش نکردم. سوار ماشین شدم. مادر به عقب برگشت. _ترنم، این چه کاری بود؟ باز که دیوونه بازی در میاری. _خب از سر راه کنار نمیره. چی کار کنم؟ پدر ماشین را روشن کرده بود. به راه افتاد. _بابا جان، خدا یه زبونم بهت داده. خب بگو بره کنار. نه که عین دخترای چی تنه بزنی و رد شی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_58 _نمی‌دونم چی بگم. خودمم موندم این
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 مادر ادامه داد. _ترنم من حوصله‌ حرفای آتنا رو ندارم. یه کاری نکن دوباره دهنش باز بشه. سکوت کردم. با آمدن اسم زن‌عمو فکرم دوباره مشغول شد. غوغایی در ذهنم به پا شده بود. نمی‌دانستم اصلاً باید فکرم را مشغول این حرف‌ها بکنم یا نه. حوادث این مدت باعث شده بود به کسی اعتماد نداشته باشم. از دست ارشیا هم عصبانی بودم که به خودش اجازه داده بود به من فکر کند. از دست مادرش هم به خاطر اینکه در مورد من بد فکر می‌کرد عصبی بودم اما تصمیم گرفتم این حرف‌ها را فراموش کنم و امیدوار باشم به تلاش‌‌های زن‌عمو و بقیه برای پشیمان کردنش. هفته‌ آخر شهریور خاله تهمینه و دایی تورج با خانواده از کرمانشاه آمدند. مادر از ثریا خواسته بود تا هر روز بیاید و خودش هم که آن مدت در دانشگاه کاری نداشت، صبح‌ها در خانه می‌ماند. با ذوق دیدنشان و گشت و گذار‌هایی که در آن چند روز اغلب راهنمایشان خودم بودم، غم‌هایم را به فراموشی سپردم. دختر خاله‌ام فاطمه دانشگاه تهران قبول شده بود و بقیه به بهانه‌ ثبت‌نام او سفر کرده بودند. مادر اصرار کرد که خوابگاه نگیرند اما شوهر‌خاله آدم حساسی بود. با وجود این‌که معمولاً خانه‌ خلوتی داشتیم و پدر هم در خانه نبود، راضی نشد ولی قول گرفت که مادر هوای دخترش را داشته باشد. همراه آن‌ها خریدهای مدرسه خودم و حامد که باید به پیش‌دبستانی می‌رفت را انجام دادم‌. با رفتنشان دوباره خانه خلوت و ساکت شده بود. برای من که همیشه تنها بودم سر و صدا و شلوغی خانواده جذاب بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️▫️ امام مهربانم! برای ما هم چراغ بیاور! 😭😭 علیه السلام ▪️▫️ @mangenechi