#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_59
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
صدای غر زدن و پچ پچشان را میشنیدم اما به روی خودم نیاوردم. نگاهی به اطراف کردم و بعد از بررسی محیط، مکانهای مورد نظرم را با دست نشان بقیه دادم تا وارد حوزهی کاری من نشوند. بماند که صدایشان در آمد که دیگر جایی برای آنها نمانده. به خاطر برفی بودن زمین نمیتوانستم وسایل را روی زمین پخش کنم. پایه را که روی زمین محکم کردم، سراغ دوربین رفتم. پدر خواست کمک کند تا چهار پایه و کولهام را بردارد. رامین پیشدستی کرد و اجازه نداد او کاری بکند. از پدر خواستم روی چهار پایه بنشیند.
لباسها را که برای هر قسمت مشخص کردم، مشغول به کار شدیم. آزاد هم مثل پسری حرف گوش کن تمام حالتهایی که میخواستم را اجرا میکرد. کمی گذشت و من چشمم به پدر افتاد که با دقت نگاهم میکرد. متوجه شدم نوک بینیاش قرمز شده. از ماشین کلاه و شال گردن بافت مادر را برایش بردم و با ترفند دخترانهام سر و گردنش را مهمان گرمای آنها کردم.
_بابا جونم این شال گردنو از صورتت پایین نیاریا. سرما بخوری جواب مامانو کی میخواد بده. اونوقت دیگه خونم حلاله.
_از دست تو دختر. به کارت برس معطل من نشو.
وقتی خواستم عکس چهار فصل را بگیرم، با کمک پدر روی چهار پایه ایستادم و او به خاطر لیز بودن زمین نگهم داشته بود که زمین نخورم. چند عکس از آزاد با دستهای باز و بعضی با چشمان بسته گرفتم. ناگهان تعادلش به هم خورد. در حال افتادن بود که پدر در حرکتی غیر اردی به طرفش کشیده شد و دستش را گرفت. غافل از اینکه با رها کردن من باعث افتادم میشود. به سختی از بالای چهار پایه، وسط برفهای پر از گل زیر پایم افتادم. به خاطر نابود نشدن دوربین خودم را فدا کرده بودم. پدر و آزاد با دیدن من به طرفم دویدند. پدر بلندم کرد و نگاهی به وضعیت اسفناکم کرد. سری با ناراحتی تکان داد.
_بابا الان مثلاً به شما تکیه کرده بودما.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#رمان_قلب_ماه
#پارت_59
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم بدون اینکه حرفی بزند به اتاقش برگشت و امید که غصه بر دلش سنگینی میکرد، فقط چشم به رفتنش دوخت. مادر خواست چایی برای او بیاورد اما امید تشکر کرد از آنجا رفت. دیگر نمیتوانست کاری کند چون میترسید کار را خرابتر کند.
وقتی محمد وارد خانه شد و چشمان قرمز شده مریم را دید کنجکاو و نگران دلیلش را پرسید. مادر برای اینکه دست بردارد در این حد توضیح داد که پسر رییس شرکت از او خوشش آمده اما مادرش که فهمیده با مریم دعوا کرده.
-خواهر من اینکه گریه نداره به نیمه پر لیوان نگاه کن مهم اینه که پسر رییس شرکت همتا از تو خوشش اومده. تجربه نشون داده مادر شوهرا یا قبل از ازدواج به خاطر پسرشون راضی میشن یا بعد از ازدواج مهر عروسه به دلشون میشینه.
-محمد بس کن اون اصلاً پسره رو قبول نداره.
-خواهر من همین کارا رو کردی که داری دختر ترشیده می شی یادمه از نوجوونیت خواستگار داشتی تا حالا. کم هم نبودن اما روی هر کدوم یه عیبی گذاشتی. از آسمون که قرار نیست شوهر بباره. تخم مرغ شانسی هم که برای این کار طراحی نشده.
دو روز گذشت اما مریم به شرکت نرفت. حال خوبی نداشت حتی به این فکر کرد که دیگر به شرکت نرود. رییس نگران وضعیت او و همینطور شرکت بود. نهایتاً تصمیم گرفت به مریم زنگ بزند. مریم به سردی جواب داد.
-خانم صدری نمیخواین بیاین سر کارتون؟ چند تا کار فوری داریم.
-قربان من حالم مناسب نیست. اگه میشه...
-هیچی نمیشه. دو روزه کارم گیره. تازه بازم بهونه در میاری؟
-قربان لطفا یه مشاور دیگه بیارید. من دیگه نمی تونم ادامه بدم.
-میفهمی چی میگی؟ مشاور که نخود و کشمش نیست برم از مغازه بخرم بیارم. همین که گفتم تا ظهر خودتو میرسونی. تو که میگفتی کارتو با مسائل شخصی قاطی نمیکنی.
_وقتی کارمو به زندگیم ربط بدن. تنها راهش تموم کردن این ربطه.
_ببین دختر تو نسبت به شرکت تعهد داری. نمیشه تا یه تقی به توقی می خوره بگی نمیای. این یعنی برامون کلاس میذاری. کاری با رفتار خانوادهم ندارم. البته برای اون مساله واقعاً متاسفم اما همین حالا باید سریعتر بیای شرکت. بیشتر از این نمیتونم صبر کنم.
مریم تا خواست حرف دیگری بزند رییس خداحافظی کرد و تماس را قطع.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_59
مادر ادامه داد.
_ترنم من حوصله حرفای آتنا رو ندارم. یه کاری نکن دوباره دهنش باز بشه.
سکوت کردم. با آمدن اسم زنعمو فکرم دوباره مشغول شد. غوغایی در ذهنم به پا شده بود. نمیدانستم اصلاً باید فکرم را مشغول این حرفها بکنم یا نه. حوادث این مدت باعث شده بود به کسی اعتماد نداشته باشم. از دست ارشیا هم عصبانی بودم که به خودش اجازه داده بود به من فکر کند. از دست مادرش هم به خاطر اینکه در مورد من بد فکر میکرد عصبی بودم اما تصمیم گرفتم این حرفها را فراموش کنم و امیدوار باشم به تلاشهای زنعمو و بقیه برای پشیمان کردنش.
هفته آخر شهریور خاله تهمینه و دایی تورج با خانواده از کرمانشاه آمدند. مادر از ثریا خواسته بود تا هر روز بیاید و خودش هم که آن مدت در دانشگاه کاری نداشت، صبحها در خانه میماند. با ذوق دیدنشان و گشت و گذارهایی که در آن چند روز اغلب راهنمایشان خودم بودم، غمهایم را به فراموشی سپردم. دختر خالهام فاطمه دانشگاه تهران قبول شده بود و بقیه به بهانه ثبتنام او سفر کرده بودند. مادر اصرار کرد که خوابگاه نگیرند اما شوهرخاله آدم حساسی بود. با وجود اینکه معمولاً خانه خلوتی داشتیم و پدر هم در خانه نبود، راضی نشد ولی قول گرفت که مادر هوای دخترش را داشته باشد.
همراه آنها خریدهای مدرسه خودم و حامد که باید به پیشدبستانی میرفت را انجام دادم. با رفتنشان دوباره خانه خلوت و ساکت شده بود. برای من که همیشه تنها بودم سر و صدا و شلوغی خانواده جذاب بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_59
_تو رو خدا بس کن این افکار قدیمیو. تو دیگه بچه نیستی که یکی دیگه واست تصمیم بگیره.
_نه بچه نیستم. کسی هم واسم تصمیم نمیگیره اما تا جایی که من شنیدم، واسه خواستگاری از یه دختر اجازه میگیرن و بزرگتراشو خبر میکنن.
سهراب جلوی پریچهر ایستاد.
_پریچهر، کوتاه بیا. باشه یه مراسم رسمی میگیریم تا همه باشن. تو الان خودت نظرتو بگو.
پریچهر از او رو گرفت و به طرف عمه رو کرد.
_عمه جان، میشه به پسرت بگی وقتی بزرگترشو فرستاد جلو، خودش بشینه سر جاش و دخالت نکنه؟
همه از رک بودن پریچهر یکه خوردند. عمه چشم غرهای به سهراب رفت که باعث شد سر جایش بنشیند. این بار مخاطب عمه پریچهر بود.
_دخترم، تو فکراتو بکن. ما یه قرار رسمی میذاریم و میایم تا حرف بزنیم.
پریچهر با وجود اینکه مطمئن بود نظرش منفی است، برای ثابت کردن احترام پیمان و بیبی، حرفش را تایید کرد. با تایید او شایان از جا بلند شد و به اتاقش رفت.
قرار خواستگاری گذاشته شد. غروب پریچهر در اتاق داخل عمارت مشغول آماده شدن بود. در زده شد و با بفرماییدش شایان وارد شد. کمی جلوی در این پا و آن پا کرد.
_چیه شایان؟ چی میخوای بگی؟
شایان چشم از لباس آبی پریچهر که زیباترش میکرد، برداشت و به چهرهاش نگاه کرد.
_پریچهر، تو که نمیخوای بهش جواب مثبت بدی.
پریچهر، خود را سرگرم مرتب کردن جلوی آینه کرد.
_شایدم دادم. مشکل چیه؟
_اول اینکه شاهین گفت: بهت بگم، سهراب آدم ردیفی نیست. من ازش خبر دارم. اونی نیست که بخوای باهاش زندگی کنی.
پریچهر رو به او کرد و دست به کمر گرفت.
_اِ؟ اونوقت چرا تو میگی و خودش نمیگه؟
_حالت خوبه؟ تو از سایه اونم فرار میکنی. چطور بیاد واست توضیح بده؟
_خب. دومت چی بود؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_59
مادر دستپاچه اسمم را صدا میزد و این طرف و آن طرف میدوید. آخر سر هم چادرش را گرفت و سراغ همسایه رفت.
با کمک آقا رضا همسایه همدلمان سوار ماشینش شدیم تا مرا به بیمارستان اصفهان برسانند. در راه سرم را روی دوش مادر گذاشتم. عرق سرد به جانم افتاده بود و درد امان نمیداد. دوست نداشتم با یک مسمومیت و بیماری بمیرم. مادر را صدا زدم.
-مامان، من دارم میمیرم. تو نذر کن من شهید بشم و این طوری توی مریضی نمیرم.
اشک مادر جاری شد. دستی به صورتم کشید و بعد از کمی مکث دست به آسمان گرفت.
-یا امام زمان (عج) سه تا پسر دارم. راضیام هر سه تاشونو توی راه اسلام و دینت بدم. پسرمو بهم برگردون.
با حرفش آرامشی گرفتم. مادر اسماعیلش را قربانی کرده بود. راضی به شهادتم شده بود. هنوز چند لحظه نشده بود که با چند سرفه نفسم برگشت. سر برداشتم و نگاهی به مادر انداختم. معامله شیرینش معجزه کرده بود. درد هم کم و کمتر شد. راننده را صدا زدم.
-آقا رضا، برگرد میمه. من با دعای مادرم شفا گرفتم.
-خدا رو شکر رنگت از کبودی برگشته.
به خانه برگشتیم و من کمی شیر خوردم و بدون هیچ دردی تدریس کلاس قرآن ساعت هشتم را برگزار کردم.
بعد از کلاس، نامه دوست همکلاسی دانشگاهم رسید.خبر داده بود که در سپاه آموزش نظامی دیده است. حالا قرار بود به کردستان که کمبود خدمات پزشکی دارند برود و بعد از آموزش بهیاری به کمک مردم محروم آنجا برود.
نامهاش روحم را که تشنه خدمت به خلق خدا بود، تحریک کرد. دوست داشتم، به جایی بروم که به دور از همه کتابهای فلسفه و لغات، خدا را درک کنم. با کار خالصانه برای مردم، به خدایی که از رگ گردن نزدیکتر است، نزدیکتر شوم و نقش او را در جریان زندگی را حس کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤