فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_85 _باشه داداشی تو بخواب. _آبجی. _جان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_ 86
رو به حامد کرد.
_خوبه. آفرین عزیزم. فقط دیگه مریض نشو. مُردم برات عمه جون.
چشمی گفت و برای بازی دوید. ثریا خانم طبق برنامه خانه خودمان هفتهای دو بار به آنجا میآمد. عمه به آشپزخانه رفت. آقاجون هم وارد شد. سلام و احوالپرسی کرد. با دیدن حامد که مشغول بازی بود و میخندید، خدا را شکر کرد. سفره انداخته شد. ناهار و صبحانه را یکی کردم. عصر در اتاق دراز کشیده بودم. یاد اتاق عمو حمید افتادم. دلم می خواست آن جزیره ناشناخته را کشف کنم. نقشه کشیدم در اولین فرصت به کنجکاویم بها بدهم.
هنوز عمه حمیده نرفته بود که عمه حبیبه رسید. در دلم گفتم، بد نیست اطرافیانت نسبت به تو بیتفاوت نباشند. چقدر نگرانیهایشان به دلم نشست. غروب زهرا تماس گرفت.
_دختر تو کجایی؟ چرا امروز نیومدی؟
_الان این یعنی نگرانم شدی؟
_من؟ نه. مگه تو کیم هستی که نگرانت بشم.
_پس مرض داشتی زنگ زدی.
_نه فضول بودم ببینم زندهای یا نه.
_میبینی که زندهم. پس خداحافظ.
_اِ اِ اِ دختره پررو داره قطع میکنه. حق با زنعموته یه فکری واسه اعصابت بکن.
_زهرا دستم بهت برسه کشتمت. حالا واسه من تیکه میگیری؟
_تیکه چیه درسته میگیرم. نمیخوای بگی چرا نیومدی؟
ماجرا را برایش تعریف کردم. پوفی کشید.
_واقعاً نمیدونم چی بگم. پر حاشیه جان، حال دادشت خوبه؟
_تا یه ساعت پیش که عمه اینا بودن و بازی میکرد خوب بود. الانم با آقاجونم رفته مسجد تا سرش گرم باشه.
کمی صحبت کردیم و بعد خداحافظی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_ 86 رو به حامد کرد. _خوبه. آفرین عزیز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_87
کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم موهایم را ببافد. بافتنش را دوست داشتم. وقتی تمام شد سرم را روی پای او گذاشتم.
_عزیزجون، چرا با اینکه همه میگن عمو حمید زنده نیست شما میگین هنوز زندهست؟
_همه میگن دیدن تیر خورده چند روز تو همون حال بوده اما نتونستن پیداش کنن. من مادرم. دلم میگه بچم هنوز داره نفس میکشه. هنوز دارم واسه سلامتی و برگشتش دعا میکنم.
_الان نزدیک دو ساله هنوز خبر جدیدی نشده. بازم میگین زندست؟
_حسم اینو میگه.
_عزیزجون، اجازه هست برم تو اتاقش. خیلی دوست دارم حال و هواشو بفهمم. دیروز که رفتم اونجا حس خوبی داشتم.
_باشه مادرجون. فقط هیچیو به هم نریز.
با صدای زنگ گوشی چشمی گفتم و برای جواب دادن بلند شدم. تعجب کردم دوباره زهرا بود.
_جانم زهرا. چیزی شده؟
_یعنی چی؟ مگه قرار بود چیزی بشه؟ آهان. آدرس خونه عزیزجونتو بفرست.
_واسه چی آخه؟
_به تو چه. حرف گوش کن بچه. خونه رو هم مرتب کن. امیدوارم به اندازه من شلخته نباشی. آدرس یادت نره.
گفت و قطع کرد. همین قدر فهمیدم که میخواهد بیاید. آدرس را پیام کردم. به عزیزجون هم گفتم. چای به راه بود. دستی به ظرف میوه که از عصر آماده بود، کشیدم و لباس عوض کردم. قبل از رسیدنش حامد و آقاجون برگشتند.
زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم. با دیدن زهرا همراه زنی که از شباهتش میشد فهمید مادرش است، تعجب کردم. در آغوشم گرفتند و با روی باز احوالپرسی کردند. به سالن راهنماییشان کردم. بعد از احوالپرسی بزرگترها مادر زهرا روی زانو نشست و با حامد دست داد.
_سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
💠 کودک و رسانه
شماره1⃣1⃣:
💢#اینترنت:
🔰کودکان و نوجوانان بدلیل وجود #حس_کنجکاوی و روحیهی #جستجوگر، و البته جذابیتهای بالای این تکنولوژی، همیشه در خط اول #تهدیدات قرار دارند.
🔰72درصد از کودکان زیر 8 سال از تکنولوژی هایی مثل تلفن همراه و تبلت استفاده میکنند.
🔰رفتارهای #خشونت_آمیز و #بلوغ_زودرس، از طریق فیلمها، عکسها، یا مطالبی که خواسته یا ناخواسته در اختیار فرزندانمان قرار میگیرد، از مهمترین عوارض خطرناک این تکنولوژی است.
🔰از هر 10 نوجوان، 9 نفر از آنها بصورت ناخواسته در وبگردیهای خود با سایتهای #ضداخلاقی روبرو میشوند.
‼️از مواجهه این مورد و روحیه کنجکاو نوجوانان، گردانندگان این سایتها نیز به مقاصد شوم خودشان دست پیدا میکنند.
✅راهکار:
🔅آگاهی والدین و هدایت و کنترل مطلوب
🔅قرار دادن رایانهها در نقاط عمومی منزل
🔅گفتگو با فرزندن و بیان این خطرات با زبان ساده
🔅استفاده والدین از نرم افزارهای کنترل کننده و محدود کننده
🔅همراهی با کودکان در بازیها برای هدایت و تشویق آنها
🔅استفاده از محدودیتهای زمانی.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_87 کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_88
_سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟
_من حامدم.
_به به چه اسم مردونهای. خوشم اومد. افتخار میدی بریم تو حیاط و یواشکی با هم حرف بزنیم؟
حامد که گویی خوشش آمده بود با سر تایید کرد. مادر زهرا رو به آقاجون کرد.
_آقاجونِ آقا حامد، اجازه هست ما بریم تو حیاط و خلوت کنیم؟
_خواهش میکنم. بفرمایبد.
حامد دستش را گرفت و با غرور به حیاط رفت. زهرا توضیح داد.
_ببخشید اما من جریانِ دیروزو به مامان گفتم. مامان نگران حامد شده گفته تو شرایطی که پدر و مادرش نیستن، احساس امنیتش نزدیک صفره. این اتفاق میتونه آسیب جدی بهش بزنه. شاید به خاطر تلاشهای شما کمتر بروز بده اما آسیب داره. خودش پیشنهاد داد بیاد و باهاش حرف بزنه.
به عزیزجون و آقاجون که هنوز با تعجب نگاه میکردند، توضیح دادم که مادر زهرا روانشناس است تا خیالشان را راحت کنم. چایی ریختم و برای حامد و نرگس خانم بردم. آنقدر با حامد مهربان صحبت میکرد که دلم میخواست به هوای دلتنگی مادر بغلش کنم و ببوسمش. یک ساعتی همانجا نشستند و صحبت کردند. وقتی وارد سالن شدند، به وضوح میشد تغییر حال حامد را حس کرد.
_ممنون خانوم. لطف کردین تشریف آوردین.
_کاری نکردم. آقا حامد بیشتر از اینا ارزش داره. اگه دلش بخواد بازم میتونم بیام.
_این از بزرگواریتونه خانوم.
عزیزجون بعد از این حرفها از او خواست میوه بخورند اما مادر زهرا عنوان کرد که خانواده در خانه منتظر هستند. باز هم ما شرمنده او و خانوادهاش شدیم. وقت خداحافظی، مادر زهرا جلوی در به من سپرد که مانع گفتن ماجرا به پدر و مادر نشوم. پنهان کردنش برای او دغدغه شده و این در شرایط فعلی خوب نیست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_88 _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_89
شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق روز قبل را برایش تعریف کرد. پدر نگران و سردرگم شده بود. او را آرام کرد و خواست تا گوشی را به من بدهد. نفس عمیقی کشیدم. گوشی را گرفتم و به حیاط رفتم تا دور از حامد به پدر توضیح بدهم.
_ترنم، حامد چی میگه تو چی کار کردی؟ ارشیا اونجا چی کار میکرد؟ حامد حالش چطوره؟
برای پدر نگرانم همه چیز را توضیح دادم. کمی آرام شد اما کمی توبیخ و باز هم سفارش حوالهام کرد. مادر هم قربان صدقه حامد رفت و از حالش پرسید. عزیزجون را قسم داد و تایید او را گرفت که مشکلی نیست.
وقتی همه خوابیدند، بیصدا به طرف اتاق عمو حمید رفتم تا کنجکاویام را جان ببخشم. وارد شدم. چراغ را روشن کردم. محو دیدن عکسها شدم. بعضی را میشناختم. شهید چمران را به خاطر مهندسی فوقالعادهاش میشناختم. شهید آوینی را به خاطر مستندسازی و کارگردانیاش. شهید بابایی را به خاطر پروازهایش اما بقیه برایم ناآشنا بود. یک چیز مشترک بینشان توجهم را جلب کرد. چهرهای آرام که مرا محو دیدن کرده بود.
بعد از نگاه به عکسها، به اطراف چشم چرخاندم. تختی کنار اتاق بود و میزی با کتابخانه طرف دیگر. روی میز کامپیوتر بود. سجاده و قرآنی که قبلاً دست عمو دیده بودم. کتابخانه پر بود از انواع کتاب. تعجبم از آن بود که عمو کتابهای مهندسی داشت، شعر داشت، رمان و مذهبی و تاریخی هم داشت. داشت دیر وقت میشد و من باید صبح به مدرسه میرفتم. برای وقتی دیگر به خود وعده دادم و خوابیدم.
شب بعد دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. بین کتابها دنبال کتابی میگشتم که ذهنم آن را بطلبد. مرتب و موضوعی چیده شده بود. به عنوانها نگاه میکردم. آخرین ردیف، سررسیدی بود که خیلی نو به نظر نمیآمد. توجهم جلب شد. بازش کردم. گویا نوشتههای عمو بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
#فرزندپروری
✌️دو اشتباه رایج پدر ها و مادرها این است که
👈 رفتار نامطلوب کودک را تشویق میکنند
👈 و رفتار مطلوب کودک را تنبیه میکنند.
❗️تعجب نکنید چون شما بارها این کار را انجام داده اید.
مثال: کودک فحش میدهد و شما داد میزنید فحش نده!
داد زدن شما باعث دادن توجه منفی به کودک می شود و این نوعی تشویق برای اوست
و او می فهمد که با دادن فحش توانسته حال شما را بد کند.
✍ بنابر این او یاد میگیرد که آن فحش را دوباره بکار ببرد.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_89 شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_90
گویا نوشتههای عمو بود. با دیدن صفحهی اول آن مطمئن شدم یادداشت خودش است.
_خاطرات پسری پرتلاطم از طوفانیترین روزهای زندگیاش. قوی باش حمید.
شروع عجیبی داشت. وسوسهام کرد برای ادامه. روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم.
《پوریا زنگ زد تا با ماشین پدرش که لابد بیاجازه برداشته، دور دور کنیم. مثل همیشه جلوی آینه ایستادم. کلی چسب مو و تافت و سشوار هوار موهایم کردم. خوب شد. چشمان میشی و صورت گرد با مدل موهایی که ساخته بودم و تیپ اسپرت و جذبم چقدر جذابم کرد. جانم چه پسر دختر کشی. به خودشیفتگی مدال هم نمیدادند که من دریافتش کنم. خدا را شکر از کنکور خلاص شدم و دیگر آقاجون به بیرون رفتنم پیله نمیکرد.
سوار ماشین که شدم، یاسر سرم غر زد که باز هم دیر رسیدم و اسیر تیپم شدم. صدای آهنگ در ماشین غنیمت بود تا کمتر غرهایش را بشنوم.
_پوریا ساب به این خفنی بستی بابات چیزی نگفت؟
_گفت ولی کیه که گوش کنه. بیخیال بابا، دست فرمونو حال کن.
_پسر گواهینامه که نگرفتی هنوز. نکشی ملتو بیچارمون کنی؟
_برو بچه. لابد میخوای بدم دست تو. نه که دست فرمونت از من بهتره؟
_پ ن پ. من هم گواهینامه دارم هم کارم درسته.
_خوبه هنوز جوهر گواهینامهت خشک نشده.
تحریکش میکردم تا کمی رانندگی کنم اما او کلهشقتر از این حرفهابود. نادر بحث را تمام کرد.
_پوریا، برو همون قهوهخونه که دوستم توش کار میکنه.
به عقب برگشت و نگاهی طرفم کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_90 گویا نوشتههای عمو بود. با دیدن صف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_91
_راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر از دود قلیون بیرون دادنات خوشش اومده؟
_واقعاً؟ چی میگفت؟
_میگفت یه روز دوستتو بیار میخوام روی یکیو کم کنم. انگار کَل کَل دارن با هم. اونهمه مدل که تو دود بیرون میدی خداییش خیلی خلاقانهست.
یاسر به پس کلهام زد.
_اینهمه خلاقیتو واسه درس و مشق خرج کن بچه.
زدیم زیر خنده و پوریا به طرف قهوهخانه تغییر مسیر داد. با آماده شدن قلیان نادر دوستش را صدا زد. او هم ژست فیلمبردار به خودش گرفت و روبرویم ایستاد.
_حمید جون هر چی هنر داری رو کن. میخوام اساسی حال یکیو بگیرم.
_خرجت میره بالاها.
_نوکرتم تو حال اونو بگیر، امروزو مهمون من باشید. هر چی خواستید.
شروع کردم. او فیلم میگرفت و بچهها تشویقم میکردند که مثلاً جو داده باشن. کار هر روزمان همین شده بود. ماشین سواری که عاشقش بودم و قلیان کشیدن که وسیله خودنماییام بود. سعی میکردیم هر بار یکی ماشین ببرد. از داداش حبیب که عصرها ماشینش بیکار بود ماشینش را قرض میکردم. آنقدر بزرگوار بود که با وجود نگرانیاش، نمیپرسید برای چه میخواهم.
یک شب قرار مسابقه گذاشتند. بنا شد در یکی از خیابانها که دوربین نداشت، کورس بگذاریم. ساعت هشت شب باید آنجا میبودیم. پشت فرمان بودم. با سرعت و شتابی که خودم هم باور نداشتم، خیابانها را رد میکردم. آن شب برنده مسابقه من بودم. کمی بعد برای شام مهمان بازنده شدیم. وقتی به خانه برگشتم، با دیدن ماشینهای جلوی در تازه یادم آمد برادر و خواهرهایم مهمان ما بودند. به پیشانیام کوبیدم. رسماً بیچاره شده بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪