eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴 صبر از کجا شرف یافت؟ جز در ساحت اولیاء مخدره‌ای چون شما؟ حدس می‌زنم خدا فرج حجتش را در گرو آبروی شما قرار داده باشد. حدس می‌زنم پاداش صبر را این چنین عظیم در نظر گرفته باشد. چندان عجیب نیست فرج و آخرش قیامتی را بسته به یک اشارت شما نهاده باشد. زیرا که ایوب شرمنده صبرتان شد. ایوب آخر زبان به گله گشود اما شما جز زیبایی ندیدید. بانو، قربان دل دریایی‌تان، برای فرج دستی به دعا برآورید. سلام الله 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_83 _ترنم جان، عمو، می‌تونی بیای؟ چشم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. عمو رفت و قبل از برگشتش صدای نزدیک شدن کسی را شنیدم. نمی‌توانستم سر بلند کنم. با صدای عمو به طرفش برگشتم. _بیا عمو جان. این مسکنو دکتر داده. بخور. چشات قرمزه. می‌خوای بری خونه؟ _نه. حامد بیدار بشه بهونه می‌گیره. قرصو بخورم کافیه‌. چشمم به ارشیا افتاد که غصه‌دار به دیوار تکیه زده و نگاهش به من بود. آن‌قدر از او عصبانی شدم که این چهره‌ مظلومش هم از حرصم کم نمی‌کرد. بعد از قرصی که خوردم، سرم را به تخت حامد تکیه دادم. کمی که گذشت، با سنگینی دستی روی شانه‌ام بیدار شدم. خوابم برده بود و البته سرم بهتر شد. _عمو جان، حامد صدات می‌کنه. با شنیدن نام حامد سر بلند کردم. نگاهش کردم. چقدر مظلوم‌تر شده بود. لب‌های ترک رفته‌اش دلم را سوزاند. دستش را گرفتم. _سلام داداشی. خوبی؟ _آبجی، من مریض شدم؟ _چیزی نیست عزیزم. انگار دلت یه کم دکتر بازی می‌خواست با عمو آوردیمت با هم بازی کنیم. خوبه؟ می‌خوای بگم آقا دکترم بیاد اونم راه بدیم توی بازی؟ _اوه آبجی گناه داری این همه باهام بازی می‌کنی. ولی من خوابم میاد. _باشه. بخواب. بیدار شدی بازی کنیم. _آبجی، ارشیام که هست؟ اونم بازی دوست داره یعنی؟ _ارشیای بدجنسو ولش کن. اصلاً راش نمیدیم توی بازی. _من دیگه بهش نمیگم بدجنس؛ چون اون مردا رو دعوا کرد و منو بغل کرد. برد خونه. اما تو بگو؛ چون دعوات کرد. اصلاً به عمو بگو دعواش کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_84 _بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم. عم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _باشه داداشی تو بخواب. _آبجی. _جانم حامد. _مامان می‌دونه من مریض شدم. _نه عزیزم نمی‌دونه. یه وقت بهش نگی. غصه می‌خوره واست. _چشم. من بخوابم. چشمش را بست. عمو به ما خیره شده بود. حامد که خوابید، مرا در آغوش گرفت. _ترنم، به داشتن بچه برادری مثل تو افتخار می‌کنم. مامانت می‌دونست چقدر حواست به حامد هست که اونو گذاشت و رفت. اشک‌های لجوجم راه پیدا کرده بود. سرم را در سینه‌ عمو که بوی پدرم را می‌داد، فرو کردم. دلتنگ پدر بودم. _عمو جون، نگرانم حامد بیشتر این اذیت بشه تا بیان. _نگران نباش. وقتی خواهری مثل تو داره، چرا باید اذیت بشه؟ _دیروز نباید تا اون موقع می‌موندم توی پارک. گفتم یکم بیشتر بازی کنه اما عقلم نرسید یه مزاحمتِ اون جوری، ممکنه حالشو این‌قدر بد کنه. _عزیزم، آروم باش. حتی اگه منم بودم شاید مثل تو فکر می‌کردم و می‌موندم. مهم اینه که خدا رو شکر الان حال هر دوتون خوبه. به برکت اتفاق آن روز، فردایش به مدرسه نرفتم. تا ظهر من و حامد خواب بودیم و با صدای عمه حمیده و بچه‌هایش بیدار شدیم. حامد ذوق زده از جا پرید. به سالن رفت و صدای خنده‌ بچه‌ها فضا را پر کرد. وارد سالن شدم. عمه قربان صدقه‌ حامد می‌رفت. او را در آغوش گرفت. _الهی دورت بگردم عمه. چی شدی تو؟ حامد نگاهی به من کرد. تردید داشت جواب بدهد یا نه. با سر تایید کردم. از چشم عمه دور نماند. _نمی‌دونم چی شد. مریض شدم. عمو جون منو برد دکتر. عمه با اخم نگاهم کرد. _وایستا ببینم. چی شد؟ چشم سفید، حالا دیگه تو تایید می‌کنی جواب بده یا نه؟ _نه جون خودم. بهش گفتم مامان نفهمه نگران میشه، فکر کرد به شمام نباید بگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_85 _باشه داداشی تو بخواب. _آبجی. _جان
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 86 رو به حامد کرد. _خوبه. آفرین عزیزم. فقط دیگه مریض نشو. مُردم برات عمه جون. چشمی گفت و برای بازی دوید. ثریا خانم طبق برنامه‌ خانه خودمان هفته‌ای دو بار به آنجا می‌آمد. عمه به آشپزخانه رفت. آقاجون هم وارد شد. سلام و احوالپرسی کرد. با دیدن حامد که مشغول بازی بود و می‌خندید، خدا را شکر کرد. سفره انداخته شد. ناهار و صبحانه را یکی کردم. عصر در اتاق دراز کشیده بودم. یاد اتاق عمو حمید افتادم. دلم می خواست آن جزیره‌ ناشناخته را کشف کنم. نقشه کشیدم در اولین فرصت به کنجکاویم بها بدهم. هنوز عمه حمیده نرفته بود که عمه حبیبه رسید. در دلم گفتم، بد نیست اطرافیانت نسبت به تو بی‌تفاوت نباشند. چقدر نگرانی‌هایشان به دلم نشست. غروب زهرا تماس گرفت. _دختر تو کجایی؟ چرا امروز نیومدی؟ _الان این یعنی نگرانم شدی؟ _من؟ نه. مگه تو کیم هستی که نگرانت بشم. _پس مرض داشتی زنگ زدی. _نه فضول بودم ببینم زنده‌ای یا نه. _می‌بینی که زنده‌م. پس خداحافظ. _اِ اِ اِ دختره‌ پررو داره قطع می‌کنه‌. حق با زن‌عموته یه فکری واسه اعصابت بکن. _زهرا دستم بهت برسه کشتمت. حالا واسه من تیکه می‌گیری؟ _تیکه چیه درسته می‌گیرم. نمی‌خوای بگی چرا نیومدی؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. پوفی کشید. _واقعاً نمی‌دونم چی بگم. پر حاشیه جان، حال دادشت خوبه؟ _تا یه ساعت پیش که عمه اینا بودن و بازی می‌کرد خوب بود. الانم با آقاجونم رفته مسجد تا سرش گرم باشه. کمی صحبت کردیم و بعد خداحافظی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_ 86 رو به حامد کرد. _خوبه. آفرین عزیز
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم موهایم را ببافد. بافتنش را دوست داشتم. وقتی تمام شد سرم را روی پای او گذاشتم. _عزیزجون، چرا با این‌که همه میگن عمو حمید زنده نیست شما میگین هنوز زنده‌ست؟ _همه میگن دیدن تیر خورده چند روز تو همون حال بوده اما نتونستن پیداش کنن. من مادرم. دلم میگه بچم هنوز داره نفس می‌کشه. هنوز دارم واسه سلامتی و برگشتش دعا می‌کنم. _الان نزدیک دو ساله هنوز خبر جدیدی نشده. بازم میگین زند‌ست؟ _حسم اینو میگه. _عزیزجون، اجازه هست برم تو اتاقش. خیلی دوست دارم حال و هواشو بفهمم. دیروز که رفتم اونجا حس خوبی داشتم. _باشه مادرجون. فقط هیچیو به هم نریز. با صدای زنگ گوشی چشمی گفتم و برای جواب دادن بلند شدم. تعجب کردم دوباره زهرا بود. _جانم زهرا. چیزی شده؟ _یعنی چی؟ مگه قرار بود چیزی بشه؟ آهان. آدرس خونه‌ عزیزجونتو بفرست. _واسه چی آخه؟ _به تو چه. حرف گوش کن بچه. خونه رو هم مرتب کن. امیدوارم به اندازه‌ من شلخته نباشی. آدرس یادت نره. گفت و قطع کرد. همین قدر فهمیدم که می‌خواهد بیاید. آدرس را پیام کردم. به عزیزجون هم گفتم. چای به راه بود. دستی به ظرف میوه که از عصر آماده بود، کشیدم و لباس عوض کردم. قبل از رسیدنش حامد و آقاجون برگشتند. زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم. با دیدن زهرا همراه زنی که از شباهتش می‌شد فهمید مادرش است، تعجب کردم. در آغوشم گرفتند و با روی باز احوالپرسی کردند. به سالن راهنمایی‌شان کردم. بعد از احوالپرسی بزرگترها مادر زهرا روی زانو نشست و با حامد دست داد. _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 کودک و رسانه شماره1⃣1⃣: 💢: 🔰کودکان و نوجوانان بدلیل وجود و روحیه‌ی ، و البته جذابیتهای بالای این تکنولوژی، همیشه در خط اول قرار دارند. 🔰72درصد از کودکان زیر 8 سال از تکنولوژی هایی مثل تلفن همراه و تبلت استفاده می‌کنند. 🔰رفتارهای و ، از طریق فیلم‌ها، عکس‌ها، یا مطالبی که خواسته یا ناخواسته در اختیار فرزندانمان قرار می‌گیرد، از مهم‌ترین عوارض خطرناک این تکنولوژی است. 🔰از هر 10 نوجوان، 9 نفر از آنها بصورت ناخواسته در وبگردی‌های خود با سایتهای روبرو می‌شوند. ‼️از مواجهه این مورد و روحیه کنجکاو نوجوانان، گردانندگان این سایتها نیز به مقاصد شوم خودشان دست پیدا می‌کنند. ✅راهکار: 🔅آگاهی والدین و هدایت و کنترل مطلوب 🔅قرار دادن رایانه‌ها در نقاط عمومی منزل 🔅گفتگو با فرزندن و بیان این خطرات با زبان ساده 🔅استفاده والدین از نرم افزارهای کنترل کننده و محدود کننده 🔅همراهی با کودکان در بازی‌ها برای هدایت و تشویق آنها 🔅استفاده از محدودیت‌های زمانی. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_87 کنار عزیزجون نشستم. از او خواستم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت چیه؟ _من حامدم. _به به چه اسم مردونه‌ای. خوشم اومد. افتخار میدی بریم تو حیاط و یواشکی با هم حرف بزنیم؟ حامد که گویی خوشش آمده بود با سر تایید کرد. مادر زهرا رو به آقاجون کرد. _آقاجونِ آقا حامد، اجازه هست ما بریم تو حیاط و خلوت کنیم؟ _خواهش می‌کنم. بفرمایبد. حامد دستش را گرفت و با غرور به حیاط رفت. زهرا توضیح داد. _ببخشید اما من جریانِ دیروزو به مامان گفتم. مامان نگران حامد شده گفته تو شرایطی که پدر و مادرش نیستن، احساس امنیتش نزدیک صفره. این اتفاق می‌تونه آسیب جدی بهش بزنه. شاید به خاطر تلاش‌های شما کمتر بروز بده اما آسیب داره. خودش پیشنهاد داد بیاد و باهاش حرف بزنه. به عزیزجون و آقاجون که هنوز با تعجب نگاه می‌کردند، توضیح دادم که مادر زهرا روانشناس است تا خیالشان را راحت کنم. چایی ریختم و برای حامد و نرگس خانم بردم. آن‌قدر با حامد مهربان صحبت می‌کرد که دلم می‌خواست به هوای دلتنگی مادر بغلش کنم و ببوسمش. یک ساعتی همان‌جا نشستند و صحبت کردند. وقتی وارد سالن شدند‌، به وضوح می‌شد تغییر حال حامد را حس کرد. _ممنون خانوم. لطف کردین تشریف آوردین. _کاری نکردم. آقا حامد بیشتر از اینا ارزش داره. اگه دلش بخواد بازم می‌تونم بیام. _این از بزرگواریتونه خانوم. عزیزجون بعد از این حرف‌ها از او خواست میوه بخورند اما مادر زهرا عنوان کرد که خانواده در خانه منتظر هستند. باز هم ما شرمنده‌ او و خانواده‌اش شدیم. وقت خداحافظی، مادر زهرا جلوی در به من سپرد که مانع گفتن ماجرا به پدر و مادر نشوم. پنهان کردنش برای او دغدغه شده و این در شرایط فعلی خوب نیست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_88 _سلام مرد بزرگ. من نرگسم. شما اسمت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 شب که پدر تماس گرفت، حامد اتفاق روز قبل را برایش تعریف کرد. پدر نگران و سردرگم شده بود. او را آرام کرد و خواست تا گوشی را به من بدهد. نفس عمیقی کشیدم. گوشی را گرفتم و به حیاط رفتم تا دور از حامد به پدر توضیح بدهم. _ترنم، حامد چی میگه تو چی کار کردی؟ ارشیا اونجا چی کار می‌کرد؟ حامد حالش چطوره؟ برای پدر نگرانم همه چیز را توضیح دادم. کمی آرام شد اما کمی توبیخ و باز هم سفارش حواله‌ام کرد. مادر هم قربان صدقه حامد رفت و از حالش پرسید. عزیزجون را قسم داد و تایید او را گرفت که مشکلی نیست. وقتی همه خوابیدند، بی‌صدا به طرف اتاق عمو حمید رفتم‌ تا کنجکاوی‌ام را جان ببخشم. وارد شدم. چراغ را روشن کردم. محو دیدن عکس‌ها شدم. بعضی را می‌‌شناختم. شهید چمران را به خاطر مهندسی فوق‌العاده‌اش می‌شناختم. شهید آوینی را به خاطر مستندسازی و کارگردانی‌اش. شهید بابایی را به خاطر پروازهایش اما بقیه برایم ناآشنا بود. یک چیز مشترک بینشان توجهم را جلب کرد. چهره‌‌ای آرام که مرا محو دیدن کرده بود. بعد از نگاه به عکس‌ها، به اطراف چشم چرخاندم. تختی کنار اتاق بود و میزی با کتابخانه طرف دیگر. روی میز کامپیوتر بود. سجاده و قرآنی که قبلاً دست عمو دیده بودم. کتابخانه پر بود از انواع کتاب. تعجبم از آن بود که عمو کتاب‌های مهندسی داشت، شعر داشت، رمان و مذهبی و تاریخی هم داشت. داشت دیر وقت می‌شد و من باید صبح به مدرسه می‌رفتم. برای وقتی دیگر به خود وعده دادم و خوابیدم. شب بعد دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. بین کتاب‌ها دنبال کتابی می‌گشتم که ذهنم آن را بطلبد. مرتب و موضوعی چیده شده بود. به عنوان‌ها نگاه می‌کردم. آخرین ردیف، سررسیدی بود که خیلی نو به نظر نمی‌آمد. توجهم جلب شد. بازش کردم. گویا نوشته‌های عمو بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪