فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_84 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چون عکاس نیستم، درکتون نمیکنم ولی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_85
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بعد از اولین کلاس با زور دستان فرزانه به طرف حیاط کشیده شدم تا در برابر او هم بازجویی پس دهم. گوشهای نشستیم و همهی اتفاقات را برایش تعریف کردم الا آنچه در خواب و بیداری برگشت شنیده بودم. میترسیدم از ابراز این حرفها که معلوم نبود به کجا خواهد رسید. نه از احساس خودم چیزی میدانستم و نه از نتیجه دوست داشتش مطمئن بودم؛ پس ترجیح دادم آن را به همان پشت گوشم بفرستم.
_اَه بسه دیگه. تخلیه اطلاعاتم کردی. اصلاً من چرا بهت جواب میدم؟
_خیلی لوسی. هر کی جای تو بود و با یه چهرهی به این معروفی میرفت سفر الان گوش فلکو کر کرده بود. تو میخوای به منم جواب بدی زورت میاد.
_اگه خیلی فضول بودی ببینی اونجا چه طور بود دل از پسر عمو جونت میکندی و با من میومدی.
_اوف این یه قلمو که نگو. نمیشد ازش دل کند. راستی یه چیزی. تو که این همه عکس و فیلم دختر کش ازش میگیری و روی اونا کار میکنی دست و دلت نمیلرزه واسش؟
با حرفش چشمک و لبخندی به من زد.
_گمشو دخترهی منحرف. تو که میدونی من وقتی کار میکنم حواسم فقط به کارمه. هوش و حواس چیزای دیگه ندارم.
_آفرین یوسف پیامبر. بابا مریم مقدس.
با کلی کل کل و آزار یکدیگر، خود را به کلاس بعدی رساندیم. شب وقتی مشغول کار روی عکسها شدم، یاد حرف فرزانه افتادم. توجهم به نگاههای جذاب و استایل خاصش موقع عکس گرفتن رفت. به خودم تشری رفتم و عصبی لب تاپو بستم. زیر لب غرغر کردم.
_تو روحت فرزانه که نقش شیطان رجیمو بازی میکنی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_84 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مهمانها مریم درمانده روی مبل نشس
#رمان_قلب_ماه
#پارت_85
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. شنیده بود خیلیها به واسطه این شهید به آرزو و حاجتشان رسیدند. وقتی به آنجا رسید، از او خواست راهنماییش کند و نذری هم برایش کرد. به خانه که برگشت، حالش بهتر بود اما هنوز تصمیمی نگرفته بود.
صبح روز بعد آقای علیپور که دلیل مرخصی مریم را نمیدانست به او زنگ زد. بعد از احوالپرسی شروع به صحبت کرد.
_خانم صدری شرکت اسپانیایی خبر داده که برای ارسال محصولشون آماده شدن. اول اینکه جواب میخواستن که کی بفرستن. دوم اینکه باید بدونیم برنامهریزی شما واسه این کار چیه؟ دیدم امروزم نیومدین گفتم یه وقت دیر نشه.
_ممنونم که خبر دادید بله ممکن بود دیر بشه. اگه زحمتتون نیست به خانم جهانی بگین یه جلسه واسه ساعت یازده هماهنگ کنن. توی جلسه آقای حقانی، مسئول مالی و آقای سالمیان هم باید باشن.
مریم خود رد به شرکت رساند و در جلسه توضیحات لازم را داد.
-چون بازار دست رقیب سرسختیه، باید برنامهریزی شده اقدام کنیم. برادرم محمدو فکر کنم همه دیدین. اون مدتیه با کشاورزا مستقیم کار میکنه. اگه اجازه بدین، فضای روانیو واسه پذیرش کود جدید با مزیتای اعلام شده آماده کنه. در ضمن خودم قبلاً با رییس جهاد کشاورزی سه تا استان پر کاربرد مذاکراتیو انجام دادم. اونام قول دادن که توصیهنامههایی واسه توجیه اولویت و ضرورت استفاده از کود جدیدو به همه مهندسای کشاورزی ابلاغ کنن. آقای سالمیانم وقت ترخیص کالا، دو تا مهندس با خودشون به بندر ببرن. نمونه موادو ببرن آزمایشگاه و اگه کیفیت تأیید شد. بارو ترخیص کنن وگرنه برگشت داده بشه.
رییس که لبخند زنان به حرفهای مریم گوش میکرد بعد از تمام شدن حرفش، رو به او کرد.
_می خواین بیاین جای من بشینید؟ یه جوری همه چیزو مدیریت کردین که من باید بیام بشینم فقط نگاه کنم. احسنت به این حسن تدبیر. نکته خیلی جالب این بود که من اون موقع نفهمیدم چرا اصرار دارین توی قرارداد کیفیت و مواد اولیه قید بشه که حالا فهمیدم. فقط خدا بهمون رحم کنه با اون رقیب قدرتمندمون.
امید فقط محو تماشای مریم بود و خیلی خوشحال که به خاطر این جلسه میتوانست مریم را ببیند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_84 _بذار ببینم چی کار میتونم بکنم. عم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_85
_باشه داداشی تو بخواب.
_آبجی.
_جانم حامد.
_مامان میدونه من مریض شدم.
_نه عزیزم نمیدونه. یه وقت بهش نگی. غصه میخوره واست.
_چشم. من بخوابم.
چشمش را بست. عمو به ما خیره شده بود. حامد که خوابید، مرا در آغوش گرفت.
_ترنم، به داشتن بچه برادری مثل تو افتخار میکنم. مامانت میدونست چقدر حواست به حامد هست که اونو گذاشت و رفت.
اشکهای لجوجم راه پیدا کرده بود. سرم را در سینه عمو که بوی پدرم را میداد، فرو کردم. دلتنگ پدر بودم.
_عمو جون، نگرانم حامد بیشتر این اذیت بشه تا بیان.
_نگران نباش. وقتی خواهری مثل تو داره، چرا باید اذیت بشه؟
_دیروز نباید تا اون موقع میموندم توی پارک. گفتم یکم بیشتر بازی کنه اما عقلم نرسید یه مزاحمتِ اون جوری، ممکنه حالشو اینقدر بد کنه.
_عزیزم، آروم باش. حتی اگه منم بودم شاید مثل تو فکر میکردم و میموندم. مهم اینه که خدا رو شکر الان حال هر دوتون خوبه.
به برکت اتفاق آن روز، فردایش به مدرسه نرفتم. تا ظهر من و حامد خواب بودیم و با صدای عمه حمیده و بچههایش بیدار شدیم. حامد ذوق زده از جا پرید. به سالن رفت و صدای خنده بچهها فضا را پر کرد. وارد سالن شدم. عمه قربان صدقه حامد میرفت. او را در آغوش گرفت.
_الهی دورت بگردم عمه. چی شدی تو؟
حامد نگاهی به من کرد. تردید داشت جواب بدهد یا نه. با سر تایید کردم. از چشم عمه دور نماند.
_نمیدونم چی شد. مریض شدم. عمو جون منو برد دکتر.
عمه با اخم نگاهم کرد.
_وایستا ببینم. چی شد؟ چشم سفید، حالا دیگه تو تایید میکنی جواب بده یا نه؟
_نه جون خودم. بهش گفتم مامان نفهمه نگران میشه، فکر کرد به شمام نباید بگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_84 _نه. گفتن همچین کسی رو نمیشناسن.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_85
_منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن؟
_لوس نشو. جواب منو بده.
_به آقا کلاغه بگین اول یاد بگیره با دیگران چطور برخورد کنه، بعد بیاد چوقولی.
_پریچهر، تو واسه چی بدون هماهنگی رفتی توی شرکت. اگه بهت شک میکردن چی؟
_سخت نگیرین استاد، اینا فکر میکنن فقط خودشون گانگستر بازی بلدن. فیلممو خوب بازی کردم و در ضمن اونا نمیدونن؛ شما که میدونین. من باید چیپ اولیه رو روی سیستمشون میذاشتم. هیچ راهی نداشتن که بهشون نزدیک بشم. چاره دیگهای میموند؟
_چی بگم از دستت؟ آخه یه هماهنگی میکردی. طرف داره از حرص سکته میکنه. میگه بیهوا رفتی شرکت بعدشم به جای اینکه جوابشو بدی در رفتی و قایم باشک بازی درآوردی.
_اِ این چه حرفیه؟ اون بیعقل به جای اینکه بپرسه چی کار کردم و بعدش باید چیکار کنیم؟ سر من داد میزنه و بازجویی میکنه. قایم باشک نکردم. تاکسی گرفتم رفتم همون جا که وارد سیستمشون بشم و رمز و آیپی بگیرم.
_خب بهش میگفتی دخترم.
نگاهی به آینه انداخت.
_مگه گذاشت؟ کلی چیز بارم کرد. به نظرتون من وامیایستم اون داد و هوار کنه برام؟
_خب حالا. بذار بهش بگم کجای کاری ولی خداییش کار خطرناکی کردی.
دل از آینه کند و روی تخت دراز کشید.
_این کار واسه من راحت بود ولی اونا اگه میخواستن انجامش بدن باید یه مدتی روش طرح و برنامه میدادن. به جناب سرگردتون بگین وارد مرحله اول کار شدم. اگه میتونه با من به عنوان یه آدم صاحب نظر کنار بیاد، فردا صبح ساعت هفت ونیم بیاد دنبالم باید موقعی که سیستمشونو روشن میکنن اونجا باشم و اگر بخواد باهام مثل زیر دستاش رفتار کنه بیخیال من بشه.
_امان از دست تو دختر. امر دیگهای باشه بانو؟
_نفرمایید استاد. غلامم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_84 پیرمردی کرد کمک کرد تا از راه ممکن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_85
و اما عرفان:
چشمهایم میسوخت. یکسره تا نزدیک صبح مشغول خواندن کتاب بودم. فقط شامی خورده و باز هم ادامه داده بودم. داستان آن کتاب خواب از سرم پرانده بود. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. پیاده روی و ورزش گزینه مناسبی برایم بود. فکر ورزش مرا یاد او میانداخت. چقدر شباهتهای قشنگی داشتیم. تصور نمیکردم من هم بتوانم مشترکهایی با یک شهید داشته باشم. فکرش را نمیکردم آخر این کتاب به آنجا بکشد.
هنوز تاریک بود. نرسیده به پارک، صدای اذان از مسجد سر راهم بلند شد. چشمم به گلدستهها افتاد. روبهرویش ایستادم. با خدای علیرضا زمرمه کردم.
_تو معشوق و معبود علیرضا و محمد بودی. حس میکنم بودتنو؛ بودن یه خدایی که باعث نظم دنیا شده عجیب نیست. هستی که همه چی منظم حرکت میکنه. غیر تو کی میدونه اونایی که آفریدی چطور باید حرکت کنن؟ اگه نبودی زمین و آسمونا منظم نمیچرخیدن. اگه نبودی این همه چرخه طبیعت اتوماتیک و دقیق کار نمیکرد. اینا رو خوب فهمیدم اما خودت بگو چطور میتونی سختی و عذاب آفریدههاتو ببینی کاری واسشون نکنی؟ مگه علیرضا و محمد تو رو اونقدر خوب و مهربون نمیدیدن که عاشقت شدن، پس چرا با ما مهربون نیستی؟ مگه مادرم دوستت نداره؟ چرا اینجوری بهش مریضی و درد میدی؟
سر راه ایستاده بودم. کسی که میخواست با عجله وارد مسجد شود، تنهای زد. سریع برگشت. جوانی با لباس مرتب و اتو کشیده که مانده بودم صبح نشده کِی وقت کرده این همه به خودش برسد. لبخندی زد اما هول شدنش بین حرکات دستپاچهاش فریاد میزد. دست روی بازویم گذاشت. حرف زدنش هم تند و عجلهای بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤