با تشکر از گرامیانی که نظر دادند از بقیه هم خواهش میکنم نظرشونو زودتر اعلام کنند تا فعالیت رو از سر بگیریم.
در ضمن نظرسنجی طوریه که میشه چند گزینه رو انتخاب کرد.
منتظر نظرات و پیشنهادات ارزندهتون هستم
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢
💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
خبر خبر:
با تشکر از همه بزرگوارانی که توی نظرسنجی شرکت کردند، نتیجهای که از این نظرات ارزنده دریافت کردم این بوده که: علاوه بر متن کوتاه، کلیپ و استوری که طرفدار زیادی داشته، تقریباً همگی درخواست رمان و داستان داشتند. خیلیها هم اصرار داشتند رمان جدید بنویسم.
به احترام درخواستتون در عین درگیری شدید کاری و برنامههای در دست اقدام، رمان جدیدی رو طراحی کردم و شروع به نوشتن کردم. تا تقدیم نگاهتون کنم.
شروع پارتگذاری از اول ماه مبارک رمضان
نکته: این رمان خلاف بقیه رمانهام که قبلا نوشته بودم و یک دور بازنویسی شده بود، تقربیا آنلاین نوشته میشه. پس ممکنه یه روزایی ارسالش دیر یا زود بشه. گفتم که پیشتون بدقول و بینظم دیده نشم و در ضمن امکان ارسال پارت برای جمعهها نخواهم داشت که انشاءالله برای اون روز هم برنامهخواهم داشت.
در پناه حضرت حجت عجالله موید و سلامت باشید و حال دلتون خوب باشه.
دعام کنید تا بتونم خوب و مطلوب قلم بزنم و حال و هواتونو عوض کنم.
💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
ماشین مردان عمارت در حال بیرون رفتن بود. پیمان دست دخترش را گرفت و سرعتش را کمتر کرد.
_ببین پریچهر، اینهمه سال بهت گفتم نپرس اما از اهالی عمارت فاصله بگیر. حالا نمیدونم چه تقدیریه که باهاشون روبهرو شدی و تو رو دیدن.
پریچهر دری که بسته شده بود را باز کرد و اخمی در هم کشید.
_اِ بابا؟ تقصیر من بود مگه؟ اونا رفته بودن سفر. از کجا میدونستم یهو برمیگردن. گفتی نپرس، نپرسیدم اما این همه سال زندانی اون خونه بودم. چیکار میکردم؟
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
داستان دختری زیبا که در کودکی مادرش را از دست میدهد. پدر بیآنکه دلیل بگوید، او را از چشم اهالی عمارتی که باغبانش بوده دور نگه میدارد. اما تقدیر، سرنوشت مادر را برای دختر رقم میزند.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
رمانی جدید و متفاوت از بانو زینتا (رحیمی)
نویسنده رمانهای:
ترنم، حاشیه پر رنگ، قلب ماه، دختر مهتاب و برگی از درخت.
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| ۹ توصیه عالی از آیتالله کشمیری برای ماه مبارک رمضان
#ماه_رمضان
آیت الله #کشمیری
🆔 @sedayehowzeh
💎🌸💎🌸💎🌸💎🌸💎🌸
امشب خط تلاقی بهار طبیعت با بهار معنویت است. تلاقی خطی میان زنده شدن جهان با زنده شدن جان. جان جهان را دریاب ای مهمان ویژه معبود بهارآفرین.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_1
چشمهایش دو دو میزد. تقلای زیادی میکرد. توان کنار زدن پسر روبهرویش را نداشت. روز روزش زورش به آن هیکل مردانه نمیرسید؛ چه برسد به وقتی که حال او غیر عادی بود. سعی کرد دستی که جلوی دهانش قرار گرفته را پس بزند تا شاید با صدای جیغش کسی به دادش برسد. نمیشد که نمیشد. صدا در گلویش خفه شد و اشکش جاری.
فقط به خدا خدا کردنش امید داشت. صدای پریچهر گفتنهای بیبی امیدی به جسم بیجان شدهاش بخشید. تمام توانش را جمع کرده بود تا قبل از نجات یافتن از هوش نرود. آن لحظه باز شدن در و فریاد بیبی به او جان دوباره داد.
_خاک به سرم. آقا شاهین داری چیکار میکنی. ول کن بچهمو.
هر چه یقه او را از پشت کشید نتوانست او را هوشیار کند.
به طرف در رفت و فریاد زنان کمک خواست. تا رسیدن کسی که کمک کند، با هر چه دستش بود به سر و صورت شاهین میزد اما پسر از حال رفته بود و به خودش نمیآمد. چند لحظهای نگذشته بود که شایان وارد خانه شد. با یک حرکت برادرش را از جا کَند و با خودش به طرف در برد.
_پسرهی احمق ببین چکار کردی؟ کاش داداشم نبودی تا حقتو میذاشتم کف دستت.
شاهین بیتعادل از در بیرون رفت. شایان لحظه آخر دست به در گرفت و برگشت. نگاهی به بیبی که عصبی و دست به کمر ایستاده بود و پریچهر که در خود جمع شده بود و مثل بیدی میلرزید انداخت. سر به زیر گرفت.
_معذرت میخوام تو حال خودش نبود. تا حالا همچین کاری نکرده بود.
رفت و با رفتنش بیبی به خودش آمد. نشست و دختر لرزان پیش پایش را در آغوش گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_2
اشک امان پریچهر را بریده بود. هنوز میلرزید که پیمان از در وارد شد. با دیدن پریچهر در آن حال و خانهای که نشان درگیری داشت، خریدهایش از دستش رها شد. به سرعت سمتشان دوید. دستهای دخترک را در دستانش گرفت و به چشمهای گریانش خیره شد.
_چی شده بابا جان؟ گریه نکن عزیز دلم. حرف بزن.
وقتی دید از او صدایی جز هق هق بیرون نمیآید، رو به بیبی کرد.
_اینجا چه خبره بیبی؟ این بچه چشه؟
پیرزن حلقه دستش را باز کرد تا پیمان بتواند دخترش را آرام کند. پریچهر با همان حال خود در آغوش پدر غرق کرد و گریههایش شدیدتر شد. نوازشهای پدرانه پیمان مسکنی بود که آرامبخش روح ترسان پریچهر شد. کمکم در همان آغوش به خواب رفت. بیبی رختخواب او را انداخت و پیمان او را در جایش گذاشت.
وقتی برگشت، رو به بیبی کرد که در حال بردن خریدها به آشپزخانه بود.
_بهم بگو چی شده؟ تا حالا این طوری ندیده بودمش. چه بلایی سر بچهم اومده؟
_پیمان جان، من تازه رسیدم که...
هنوز چیزی نگفته بود که صدای در مانع ادامه حرفش شد. شاهرخ خان پدر شاهین بود که در چارچوب در پیدا شد.
_پیمان، اومدم بابت کار پسرم ازت معذرت بخوام. نمیدونم چی شد. شرمنده شدم.
پیمان هاج و واج به دهان شاهرخ خان خیره شد. نمیخواست حدسی که در ذهنش شکل پیدا کرده بود را باور کند. روبه بیبی کرد.
_بیبی شما که نمیخواین بگین بچهمو ...
_مادر جان، خدا رو شکر زود رسیدم...
پیمان اجازه نداد ادامه دهد. فریادش را کنترل کرد اما به طرف شاهرخ خان خیز برداشت. برای اولین بار مقابلش قد علم کرد. دست به یقه برد.
_شاهرخ خان، از چی معذرت میخوای؟ هان؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_3
بیبی خودش را وسط انداخت و پیمان را عقب کشید.
_بیا کنار. ربطی به ایشون نداشت که.
تیز به طرف بیبی برگشت.
_ربط نداره؟ میتونست بچهشو آدم بار بیاره حد و حریم ناموس دیگرانو بفهمه.
شاهرخ خان خلاف جذبه همیشگیاش ساکت ایستاده بود و نگاه میکرد.
_منم دختر دارم پیمان. میفهمم چه حالی داری که الان اینجام.
صدای در اتاق باعث شد هر سه به طرف در برگردند. پریچهر بین چارچوب ایستاده بود و نگاه پر التماسش را به پدر دوخت. پیمان طرفش دوید.
_چیه بابا جان چیزی میخوای؟ حالت خوبه؟
دخترک هر چه تلاش کرد تا جواب پدر را بدهد نتوانست. وقتی تقلایش را بیفایده دید، اشکش جاری شد. پیمان دستش را گرفت و به چهره او دقیق شد.
_پریچهر؟ چرا حرف نمیزنی؟ نمیتونی؟ ببین منو.
سرش را به معنی نتوانستن تکان داد. اشاره به گلویش کرد. شوک و ترس وارد شده باعث شده بود زبانش بند بیاید. شاهرخ خان و بیبی هم خودشان را رساندند.
_باید ببریمش دکتر. من میرم آماده بشم.
هنوز قدمی برنداشته بود که صدای پیمان در آمد.
_زحمت نکشید. از شما به ما رسیده.
بیبی اعتراض کرد.
_بس کن دیگه الان وقت این حرفا نیست. این بچه رو دریاب.
شاهرخ خان "منتظرم"ی گفت و رفت. تشخیص دکتر قفل شدن زبان به خاطر شوک بود. حالتی که رفع آن مدتی زمان میبرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
به مدد حضرت حق این رمان رو شروع کردم. به دعای شما انشاءالله دوست داشته باشید.
تقدیم نگاهتون.
شنیدی میگن خدا از مادر مهربون تره؟
یکی پرسید اگه مهربون تره، پس جهنمش چی میگه؟
جواب دادم اونجا که آغوششو باز کرد تا بغلت کنه، باهات همقدم شد تا تنها نباشی و وقتی هزار و یک بهونه و مهلت واسه بخشیدنت جور کرد، این یعنی بهشت. وقتی با همه این مهربونیا و همراهیا بازم فرصت باهاش بودن رو از دست دادی، اون وقت، اونجا خود خود جهنمه.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
پارت اول رمان کامل شده:
#ترنم
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
پارت اول رمان کامل شده:
#جذابیت_پنهان
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
پارت اول رمان در حال پارتگذاری:
#فراتر_از_حس
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋
منتظر نظراتتون هستم:
@zeinta_rah5960
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#تلنگرانه
یه عزیزی میگفت: حیا قشنگه اما به زن که میرسه قشنگترم میشه.
میخوام بگم عزیز، زن در کل با حیاش قشنگه. چشمای ول و بدن پیدا و صدای انداخته پس کله، اصلا به زن نمیاد که نمیاد.
قشنگ باش بانو.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_4
در خانه سرایداری ته باغ که سالهای سال علاوه بر محل زندگی مخفیگاهش شده بود، سرش را به درس مشغول کرد. در این بین یادآوری اینکه نمیتواند حرف بزند آزارش میداد.
با خودش کلنجار میرفت که کاش مثل همه این سالها به حرف پدر گوش میکرد و از خانه خارج نمیشد. در طول هفده سال عمرش فقط گاهی در کودکی اجازه داشت از خانه بیرون برود. غیر از مدرسه رفتن، تنها تفریحش وقتهایی بود که پدر او را به گردش میبرد. در آن خانهی پر از درخت و وسیع حق بیرون آمدن و گشتن نداشت.
چند روز قبل، از سر عادت و با اطمینان از اینکه اهل عمارت به مسافرت رفتهاند، به باغ رفته بود. بین درختها میدوید. بیتوجه به اطراف شیطنت میکرد و شعر میخواند. همین که پای آبنمای حیاط جلویی رسید، چشمش به دو پسر صاحب عمارت افتاد. شاهین و شایان مدت طولانی بود که برای تحصیل به شیراز رفته و مدت کمی بود که برگشته بودند.
دیگر نتوانست حرکتی کند. نمیدانست باید چه برخوردی داشته باشد. آخرین باری که او را دیده بودند دخترکی هفت ساله بود. پیمان میگفت این زیبایی خیره کننده و بینظیرت نباید دیده شود تا دردسری برایت نشود. بعد از چند لحظه فقط به ذهنش رسید که باید برگردد. به طرف خانه ته باغ دوید. دو پسر بعد از رفتنش بیحرکت و گیج به یکدیگر نگاه کردند. البته حدس زدن اینکه کسی که رفت همان دخترک هفت سالهی ده سال پیش است سخت نبود اما زیبایی بیاندازه او باعث تعجبشان شد.
با صدای در پریچهر به خودش آمد. بیبی مثل همیشه ظرف غذا به بغل برگشته بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_5
پدر بارها از او خواسته بود تا به خاطر پا دردش برای عمارت آشپزی نکند اما او قبول نمیکرد. هر بار قولی که به مادر مرحوم شاهرخ خان داده بود را یادآوری میکرد تا به کارش ادامه دهد؛ البته اهل عمارت مراعاتش را میکردند و بیبی بیشتر نظارت و مدیریت آشپزخانه را به عهده داشت.
_عزیزکم، پاشو سفره رو بنداز. باباتم داره میاد.
از جا بلند شد و تا رسیدن پدر سفره را آماده کرد. پیمان از آن شب، تمام تلاشش را میکرد تا زبان دخترش باز شود. دختری شیرین زبان داشته و سر نامردی یک نامرد، بیزبان دیدنش سخت بود. مشتی از سبزیهای خودکاشته را در دهانش گذاشت.
_پریچهر، میای غروب بریم بیرون؟
پریچهر لب پایینش را به نشان ندانستن بیرون فرستاد. بیبی سریع به حرف آمد.
_آره مادر. خوبه یه هوایی عوض کنین.
پریچهر با اشاره فهماند که او هم باید بیاید. با دیدن ایما و اشاره نوه عزیز کردهاش بغضی در گلوی بیبی نشست. نوهای که بیش از حد شبیه مادرش بود. همه دغدغههایش از نو شروع شده بود. دختر خودش را بیپدر بزرگ کرده بود و به سختی از آن گوهر زیبا محافظت میکرد. حالا دختر آن دختر بدون مادر و با همان سختی بزرگ شده بود.
_باشه مادر جان. زودتر ترتیب شامو میدم. باهاتون میام.
در هفتهای که زبانش بند آمده بود، پدر سعی میکرد بیشتر برایش وقت بگذارد. وقتی برگشتند، همین که در را باز کردند، شاهرخ خان با همسر و پسرهایش جلوی چشمش ظاهر شدند. پریچهر با دیدن شاهین لرزید و به بازوی پدر چنگ زد. پدر دست دور شانهاش انداخت. با اخم و سلامی سرسری از کنارشان گذشتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینایی که در ساماندهی فضای مجازی کمکاری کردند و سنگاندازی کردند، قاتلند و قطعاً عذاب خواهند شد...
🎙 استاد رحیم پور ازغدی
#⃣ #صیانت_از_زندگی
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ امام زمان عج
با نوای کربلایی محمدرضا مهدوی
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🔎واکنشهای ششگانه به حادثه ترور و شهادت طلاب در حرم رضوی
🔸بعد از اتفاق ناگواری که در رابطه با شهادت و جراحت سه تن از طلاب معزز در صحن حرم مطهر رضوی رخ داد، چرخی در #شبکههای_اجتماعی و پیج های موافق و معاند انقلاب زده و به مجموعه ای از رویکردهای متفاوت در تحلیل حادثه دست یافتم که هر کدام البته بخشی از واقعه را بازنمایی و تبیین مینمود.
1⃣رویکرد روانشناختی: این نوع نگاه با محور قراردادن #امنیت_روانی_خانوادههای_طلاب و نزدیکانشان، توصیه به عدم انعکاس تصاویر قتل و خونریزی و خشونت حادثه می کردند و بهداشت روانی در فضای مجازی را مدنظر قرار داده بودند.
2⃣رویکرد رسانه ای: اهالی این نگاه نیز همچون رویکرد قبلی، پرهیز از بازنشر تصاویر و فیلمهای خبر و البته مراقبت از منابع خبر و فیکنیوزها را مدنظر داشتند و از طرفی، #تحریکات_رسانهای ناشی از تحلیلهای هیجانی بدون فکت و دلیل را به نقد میکشیدند.
3⃣رویکرد جامعه شناختی: این نوع نگاه نیز چون فاقد فکت و دادههای جدی بود، صرفا گمانه هایی همچون تسویه حساب و نفرت یا حداقل فاصله گرفتن مردم از #روحانیت و #شکاف اجتماعی و فقر و اقتصاد را مطرح میکردند که ضعف تحلیلی این رویکردها در تبیین این واقع خاص با توجه با اخبار پسینی درباره هویت ضارب و مدل برخورد حمایتی مردم سر صحنه، مشهود بود.
4⃣رویکرد سیاسی: اختلاف افکنی میان شیعه و سنی نقطه بارز این نوع دیدگاه بود که سرویس های جاسوسی انگلیس را بازیگر اصلی این ماجرا تلقی میکردند. اینکه چند روز گذشته دو تن از طلاب گنبد کاووسی با ضرب گلوله فوت شدند و حال سه تن از طلاب شیعی مورد تعرض واقع میشوند، نشان از یک پشت صحنه سیاسی با چاشنی #اختلاف_مذهبی داشت.
5⃣رویکرد ژئوپلیتیک؛ با توجه به تحرکات جدید ناتو در فضای بینالملل و قضایای اکراین، اختلاف ایرانی و افغانی و تسویه حساب آمریکایی ها با کشورمان از کانال برجسته کردن #هویت_افغانی_ضارب، نقطه ثقل این نوع رویکردها بود. اینکه آمریکایی ها پس از خروج شکستگونه از افغانستان، مترصد ایجاد تنش میان افغانستان و ایران بودند و هستند، دال مرکزی این تحلیل های ژئوپلیتیک بود که در عصرجدید، تولید #تنشهای_مرزی و سرزمینی برای تمرکززدایی از دولتها بسیار حائز اهمیت است.
6⃣رویکردهای ایدئولوژیک؛ این نوع از برداشت ها نیز به جنبه #وهابی و تکفیری بودن ضارب توجه ویژه داشتند و تسویه حساب این جریانات با مبلغان و کنشگران حوزه فرق و ادیان را مطمح نظر قرار دادند. اینکه شهید معزز حجت الاسلام اصلانی از فعالان این حوزه بود نیز در این رویکرد مورد توجه قرار گرفت. کنسولگری سعودی، متهم ردیف اول ماجرا در این رویکرد محسوب میشد.
⏯کلیدواژه های #امنیت، #روحانیت، شیعه و سنی، افغانستان، اقتصاد و فقر، حوادث ورزشگاه مشهد و اسامی برخی علما مثل حاجآقای علم الهدی در واکنشهای مجازی مردم و رسانه ها، پررنگ و متمایز مینمود.
✍علیرضامحمدلو
🆔@sedayehowzeh
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#تلنگرانه
یه عزیزی میگفت: کسی که عاشق بشه ولی جار و جنجال نکنه و حریم بشناسه، اگه توی این حال بمیره جاش وسط بهشته.
به جان خودم تضمینیه. ضمانتش از بالا امضاء شده.
یاد بگیر عاشق که شدی به اسم اینکه عشق حرف سرش نمیشه کوس رسوایی به آبروی معشوقت نزنی.
عاشق باش ولی یه عاشق واقعی که معشوقش از خودش مهمتر و باارزشتره.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_6
نگاه پریچهر به چهره سرد شاهین و مادرش و چهره نگران شاهرخ خان و شایان افتاد. استرس زیادی به او وارد شد. بیشتر خودش را به پدر چسباند.
_پیمان، یه لحظه وایستا.
صدا زدن شاهرخ خان باعث شد پدر و دختر با هم برگردند و بیبی هم که پشت سرشان بود، بایستد. صاحب عمارت خانوادهاش را به داخل فرستاد و طرف پیمان رفت. نگاهی به پریچهر انداخت.
_حالت خوبه؟
با تکان دادن سرش جواب مثبت داد.
_میدونی خیلی شبیه مادرتی؟
بغضی سنگین به گلوی پریچهر فشار آورد. دلتنگ مادرش بود. آن روز ها حساستر شده بود. از پدر جدا شد و به طرف انتهای باغ دوید. میخواست خودش را به خلوتی برساند و برای تنهایی و بیمادریش اشک بریزد. مادری که چیزی از او جز چند عکس به یاد و یادگار نداشت.
با دویدنش سر و کله سگ نگهبان جدید پیدا شد. تازه آورده بودنش و هنوز با پریچهر آشنا نبود. با دیدن سگ روبرویش شروع کرد به جیغ زن. در همین حین پدر را صدا میزد. به خاطر پارسهای پشت سر هم گوشهایش را گرفت و روی زمین نشست. لااقل این طوری مطمئن میشد آسیبی نمیبیند. دستهای پدر که دورش حلقه شد، سر بلند کرد و دست از گوشش برداشت. شایان سگ را نگه داشته بود و پدر سعی میکرد او را از جا بلند کند و به خانه ببرد.
_بابا من ... میترسم.
پیمان بوسهای روی سرش نشاند.
_دختر بابا، فهمیدی زبونت باز شد؟ فهمیدی بازم میتونی واسم زبونبازی کنی؟
لبخندی روی لبش نشست. بیبی هم از به حرف آمدن دختر ذوقزده شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞