فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_3 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _آخه کارت خنده داره مثل جوجه اردک افتادی دنبال من
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_4
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
ماشین را وارد حیاط کردم. حیاط خیلی بزرگی نبود اما ماشین من و پدر در آن جا میشد. باغچهی کوچکی هم داشت که به سلیقهی مادر پر از گل و سبزیِ خوردن شده بود. در سالن را که باز کردم، بوی غذاهایی که به دست هنرمند مادر برای مهمانی شب پخته شده بود، هوش از سرم برد و اشتهایم را تحریک کرد. از همان جلوی در شروع کردم به درآوردن لباسهایم، چادر لبنانی، مقنعه و مانتو... تا آشپزخانه رفتم اما مادر را ندیدم. سلام بلندی کردم.
_هوم چه بوی خوبی؟ کجایی یانگوم جان؟ دلم ضعف رفت.
مادر در حالی که موهایش را بین حوله میچلاند از حمام بیرون آمد. پوست سفیدش به خاطر حمام رفتن قرمز شده بود. مادر چشم و ابروی مشکی داشت با موهای مشکی فر و بلند. قد متوسط و هیکلی تپل که کسی جرات گفتن این کلمه را به او نداشت. با لبخند به طرفم آمد.
_سلام گل دختر. زودی لباس عوض کن که حسابی کار داریم.
صورتش را بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم. خانه سالن بزرگی داشت با سه اتاق خواب. اتاق پدر و مادر جدا بود و اتاق من و خواهرم حلما کنار هم. آشپز خانه هم روبروی ورودی و وسط سالن بود.
_چشم مامان خانوم الان میرم لباس کوزتیم رو میپوشم و تا وقتی ژان وال ژان بیاد و نجاتم بده، در خدمتتم... مامان غذا رو رو که پختی پس کارت چیه؟
_تو بیا. قول میدم بیکار نمونی.
_اونو که مطمئنم. راستی اون دختر لوست کجاست؟ فقط من کوزتم و باید کمک کنم؟
_رفته کتابخونه. تو که میدونی کنکور داره مادر.
_مادرِ من، الان نزدیک یک سال مونده ها.
لباس که عوض کردم، دختر خوبی شدم و دیگر غر نزدم. تا شب به مادر که برای پذیرایی از مهمانهایش وسواس و استرس داشت، کمک کردم. با تمام شدن کار به اتاق رفتم تا لباس عوض کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_3 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 همین که مادر و دختر وارد حیاط شدند، محمد ا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_4
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم برگشت و تازه متوجهی اشکهای مادر شد. به طرفش رفت. با دستهایش اشک او را پاک کرد و در آغوشش گرفت.
_مامانجون غصه نخور خیلی زود همه چیز درست میشه. دارم تو شرکتای تجاری برزگ دنبال کار میگردم. با این مدرک اقتصاد، زرنگ باشم، میتونم کار خوبی پیدا کنم. همه چی درست میشه.
روی تخت روبروی در نشستند. مادر دست دخترش را در دست گرفت.
_مامانجان حواستو جمع کن. هر جایی مشغول نشی. بابات با اون همه سال تجربهی بازار سرش کلاه گذاشتن و ورشکسته شد. عزیزم غصهی داداشت برام بسه. تو دختر عاقلی هستی. خودت گلیمتو درست از آب بکش.
بوسهای روی گونهی مادر زد.
_چشم قربونت برم. حواسم هست.
مریم بعد از درآوردن لباسش، لب تاپ را روشن کرد که صدای مادر را از آشپزخانه شنید.
_اول باید ناهارتو بخوری بعد سراغ کارت بری. وقتی میری سر اون لعنتی هوش و حواست دیگه به خودت نیست.
_چشم مامان خوبم ولی همین که بهش میگی لعنتی، اگه باهاش کار نکنم، توی اقتصادِ عجیب فعلی نمیتونم حرف واسه گفتن داشته باشم.
مادر سفره را انداخت و مریم برای کمک به آشپزخانه رفت. خانهای قدیمی بود که در اتاقها به حیاط باز میشد. فقط آشپزخانه را به اتاق نشیمن ربط داده بودند. محمد که وارد شد، با دیدن توجه مادر به مریم، اعتراض کرد.
_منم که آدم نیستم. از گشنگی بمیرمم براتون مهم نیست.
_ ننه منم غریبم در نیار. تو اول مشکل اونیکه تو کوچه کشیکتو میکشه حل کن؛ بعد بیا خودتو لوس کن.
مریم با ظرفها برگشته بود. محمد به طرفش دوید و ظرفها را گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_3 امتحان ریاضی را مثل همیشه عالی دادم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_4
مادر هم اغلب صبحها به بیمارستان و بعضی روزها به دانشگاه میرفت. برنامه تدریسش را روی یخچال نصب کرده بود تا بدانیم و در آن ساعتها به او زنگ نزنیم. عصرها با پدر میرفت. تخصصش زنان بود. دو مطب کنار هم گرفته بودند. سعی میکردند برای شام خود را به خانه برسانند. البته گاهی یکی و گاهی دیگر هر دو دیر وقت بر میگشتند.
باز جای شکرش باقی بود ثریا خانم که هفتهای دو بار برای کارِ خانه میآمد. چند نوع غذا میپخت و در یخچال میگذاشت. وگرنه من و حامد که تازه داشت کمی بزرگ میشد، از گرسنگی تلف میشدیم. حامد سال بعد باید به پیش دبستانی میرفت. معلوم نبود چه کسی باید به درس او میرسید. البته وضع من بهتر از او نبود. چون وقتی هم سنش بودم، زمان درس خواندنِ مادر بود. مادر نه آنکه نخواهد، وقت زیادی نداشت برای ما بگذارد.
خانهمان آپارتمانی بود اما بزرگ. برای هر کداممان اتاق خوابی داشت و سالن نسبتا بزرگ با دو دست مبلمان و میز ناهار خوری دوازدهنفره. رنگ ست آن سالن طوسی و بنفش بود. آشپزخانه هم کابینت و سرویسهای نقرهای داشت با میز چهار نفره برای استفاده خودمان.
آن روز مادر زود به خانه آمد؛ پس غذای تازه و گرم داشتیم. لباسم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم که پدر هم رسید. سرم به گوشیام بود که مادر برای آماده کردن میز ناهار صدایم زد. غر زدم و به آشپز خانه رفتم. همچنان گوشی در دستم بود.
قبلا گوشی را گاهی به مدرسه میبردم. یک بار که خانم بهرامی مچم را گرفت و پدر را خبر کرد، پدر دو ماه آن را از من گرفت. به همین خاطر میترسیدم گوشی دست گرفتنم دوباره حساسیتش را تحریک کند. وقتی پدر از سرویس برگشت، آن را بیصدا کردم؛ در جیب سوییشرتم گذاشتم و به مادر کمک کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_4
در خانه سرایداری ته باغ که سالهای سال علاوه بر محل زندگی مخفیگاهش شده بود، سرش را به درس مشغول کرد. در این بین یادآوری اینکه نمیتواند حرف بزند آزارش میداد.
با خودش کلنجار میرفت که کاش مثل همه این سالها به حرف پدر گوش میکرد و از خانه خارج نمیشد. در طول هفده سال عمرش فقط گاهی در کودکی اجازه داشت از خانه بیرون برود. غیر از مدرسه رفتن، تنها تفریحش وقتهایی بود که پدر او را به گردش میبرد. در آن خانهی پر از درخت و وسیع حق بیرون آمدن و گشتن نداشت.
چند روز قبل، از سر عادت و با اطمینان از اینکه اهل عمارت به مسافرت رفتهاند، به باغ رفته بود. بین درختها میدوید. بیتوجه به اطراف شیطنت میکرد و شعر میخواند. همین که پای آبنمای حیاط جلویی رسید، چشمش به دو پسر صاحب عمارت افتاد. شاهین و شایان مدت طولانی بود که برای تحصیل به شیراز رفته و مدت کمی بود که برگشته بودند.
دیگر نتوانست حرکتی کند. نمیدانست باید چه برخوردی داشته باشد. آخرین باری که او را دیده بودند دخترکی هفت ساله بود. پیمان میگفت این زیبایی خیره کننده و بینظیرت نباید دیده شود تا دردسری برایت نشود. بعد از چند لحظه فقط به ذهنش رسید که باید برگردد. به طرف خانه ته باغ دوید. دو پسر بعد از رفتنش بیحرکت و گیج به یکدیگر نگاه کردند. البته حدس زدن اینکه کسی که رفت همان دخترک هفت سالهی ده سال پیش است سخت نبود اما زیبایی بیاندازه او باعث تعجبشان شد.
با صدای در پریچهر به خودش آمد. بیبی مثل همیشه ظرف غذا به بغل برگشته بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_3 لقمهاش را نجویده ادامه داد. _خدا قوت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_4
من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که امین اجازه نداد بشویمش. امین علاوه بر کدبانوگری، خیلی دلرحم بود. حالم را که دید، ظرفم را شست. برای بقیه این کار را نمیکرد. به قول خودش نمیخواست پررو شوند. صدای سلمان در آمد.
_چیه لابد بازم میخوای گیر بدی که چرا خدا رو قبول ندارم دیگه. آقا من واسه خودم دلیل دارم. حرف الکی که نمیزنم.
دوباره داشت سر بحثش را باز میکرد. خسته بودم و حوصله شنیدن نداشتم. به اتاق رفتم تا بخوابم و حرفهای صد من یک غاز نشنوم.
آخرین امتحان میانترم را که دادیم، با همکلاسیها جمع شدیم. قرار این سه سالمان بود که بعد از میانترم و پایانترمها در کافهای که پاتوق بچهها شده بود، دورهمی داشته باشیم. مثل همیشه دیر رفتم تا کمتر عشوههای بعضی دخترها نصیبم شود.
همیشه به موها و مرتب بودن لباسم اهمیت میدادم. تغییر زیادی به تیپم ندادم. اکثر شلوارهایم جین بود اما در رنگهای متفاوت. تفاوتش هم شامل رنگهای تیره بود. چرا که تمام روز از این سر شهر به آن طرف میرفتم. روی هر صندلی مینشستم و مهمتر آنکه به لکهها حساس بودم اما نه وقت شستن داشتم و نه حوصله. تغییر جدی تیپم مربوط به قسمت دیگر لباسم بود. بسته به جایی که میرفتم بین پیراهن، تیشرت، دُرس، هودی و ... متغیر بودم. برای آنطور جایی، پیراهن پوشیده بودم و آستینش را هم برای جذابیت بیشتر کمی تا زدم. موها هم که مثل همیشه کج، هوا داده و با اشانتونهای شرکت حالت داده شده بود.
همه دور میز همیشگی که یکی از بچهها رزو میکرد، نشسته بودند. اوضاع درهمی بود. درهم به تمام معنا. بعضیها جفتی نشسته بودند و جیک جیک میکردند. بعضیها گروهی بحث میکردند و تعدادی هم مشغول گوشیهایشان بودند. تعجب میکردم که فایده این دورهمی با وضع موجود چه میتوانست باشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_3 انگار دارد برای خودش شعر میگوید: حبیبتی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🛑🦋🕸
🕸
#رمان_خط_قرمز
#پارت_4
میدانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمیکند و وقتی میگوید نمیتوانم بروم، یعنی واقعاً نمیتوانم بروم. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوالپرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد. فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛ همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت. اتفاقاً وقتی داشت میرفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خندهاش را میگرفت. نمیدانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. به خودم که آمدم، ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم: حاج رسوله!
گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم. با این که خون خونم را میخورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم. فقط توانستم بگویم: سلام.
- بهبه، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟
لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم و حرمت بزرگتر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم: حاجی میشه بفرمایید چه خبره؟ شما که با رفتنم موافقت کرده بودین!
- میفهمم. همه ما خیلی دلمون میخواد بریم مدافع حرم حضرت بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمیریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود حضرت از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟
این را که گفت، کمی دلم آرام شد. نفسم را بیرون دادم و با حسرت به بچههایی که داشتند قدم به باند فرودگاه میگذاشتند نگاه کردم. حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضیام؛ برای همین ادامه داد: همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.
بالاخره صدایم در آمد و گفتم: چشم.
- روشن. یا علی.
ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمیتوانم بکنم؛ مستاصل نالیدم: خب الان کجا میریم؟
از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت: شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران- اصفهان میشی و میری اصفهان. پروازت نیمساعت دیگهس. شامت رو هم توی هواپیما میخوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3872
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🕸
🛑🦋🕸
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
خداحافظی عشقولانه
خوشحال شدم از اینکه بعد چند وقت توانستم دم درِ دانشگاه جای پارک پیدا کنم؛ لازم نبود تا کوچه بغل یا سر سه راهی جلوتر پارک کنم و پای مبارک را به زحمت بیاندازم. حق تنبل دانستن من را هم ندارید؛ مشکل از پا دردم است.
خواستم ماشین را پارک کنم که چشمم به ماشین جلویی افتاد؛ خانم جوانی پیاده شد؛ با لبخند چند جمله ای با مرد پشت فرمان حرف زد و خواست برود.
دوباره برگشت؛ لبخند عمیق شده و سر خم شده به داخل ماشین نشان میداد راننده محترم صدایش زده است.
دست خانم دراز شد؛ دست داد و با عمیقترین و شیرینترین لبخند، خداحافظی کرد و با چهره بشاش راه ورودی دانشگاه را پیش گرفت.
پیاده شده بودم و از کنار ماشین رد میشدم که چشمم به مرد پشت فرمان افتاد. مرد جوانی با چشم مسیر رفتن آن خانم زیره میزهی با نمک را دنبال میکرد.
در دل گفتم:خدا برایت حفظش کند و دلِ خوش برایتان مداوم شود.
دوره آخرالزمان شده؛ قبلترها زن ضعیفه بود و جایش در پستو. حالا طوری شده که مرد با افتخار از دانشجو بودن همسرش میگوید و بدرقهای عشقولانه نثارش میکند تا با آرامش و دلِ قرص علم بیاموزد و صاحب جایگاه بشود.
#پارت_4
#خاطرات_دم_دری
#تجربه_نگاشت
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezende