eitaa logo
فرصت زندگی
210 دنبال‌کننده
1هزار عکس
832 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با صدای خنده‌های گوش‌خراش مهیار از خواب پریدم. _تف به ذات نداشته‌ت. روز جمعه هم نمی‌فهمهی؟ پتو را روی سرم کشیدم تا دوباره بخوابم اما در با صدای بلندی باز شد. سرم را بیرون آوردم و با چشمانی گرد شده، خیره به در ماندم. مهیارِ خندان را کنار هم‌کلاسیم مبین دیدم. با دیدن آن‌ها که خودنسرد نگاهم می‌کردند، عصبی شدم. از جا بلند شدم و به طرفشان خیز برداشتم. تهدیدشان کردم اما نایستادند. خانه دانشجویی با دو اتاق خواب و یک سالن سی متری جای زیادی برای فرار نداشت. به اتاق دوم پناه برده بودند. صدای مبین را از پشت در شنیدم. _عرفان، داداش، چرا رم می‌کنی؟ _خودت و این مهیار بی‌خاصیت رم‌ می‌کنین‌. _آقا، خودت گفتی بیام واسه امتحان درس بخونیم. الان آدم‌خور شدی و دنبالم می‌کنی؟ از دستشان عصبانی بودم. دستگیره را پایین کشیدم و دوباره در را هل دادم. دو نفر به یک نفر که فایده‌ای نداشت. بی‌خیال شدم و سمت سرویس رفتم. سرویس کنار در ورودی، روبه روی اتاق‌ها، بود. _گفتم بیا. نگفتم کله صبحی آوار شو سرم که. اگه من آدم‌خورم که شماها رو نمی‌خورم. بیاین بیرون. صدا را که از طرف دیگر خانه شنیدند آهسته و با احتیاط بیرون آمدند. کل روز را درس خواندیم تا درس‌های نخوانده را جبران کنم. مبین دیده بود که به خاطر کار کردن وقت درس خواندن نداشتم، برای کمکم به خانه دانشجویی چهار نفره‌مان آمده بود. با آنکه فقط خرج خودم را درمی‌آوردم، سختی‌هایش زیاد بود. اول ترم وقتی دیدیم خوابگاه پر شد، خانه را با پادر‌میانی یکی از اساتید اجاره کرده بودیم. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_1 با صدای خنده‌های گوش‌خراش مهیار از خ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 امتحان را که دادم، کوله‌ام را مرتب کردم. لوازم آرایشی که پنجشنبه از شرکت گرفته بودم را به ترتیبِ جاهایی که باید برای ویزیتوری می‌رفتم، چیدم. با هم‌کلاسی‌ها خداحافظی کردم و راهی شدم. مثل دفعات قبل، مسیر را انتخاب کردم. دو فروشگاه لوازم آرایشی جدید و یک سالن آرایش که مشتری ثابت به حساب می‌آمدند، در مسیرم بودند و فروشگاه آخر هم طرف دیگر شهر. تا شب آنقدر حرف زدم و درباره محصولات جدید و قدیم توضیح دادم که فکم درد گرفت. درد پاهایی که یا پیاده رفته بودند و یا در اتوبوس صبوری کردند، بماند. به خانه که رسیدم، شب شده بود. بچه‌ها با سلامی تحویلم گرفتند. همیشه بعد از این‌که طرف مقابلم فروشنده‌های رنگ و وارنگ یا آرایشگرهای نقاش بودند، نای جواب سلام هم نداشتم. به زحمت سری تکان دادم. امین که در آشپزخانه ساده و کوچکمان مشغول آماده کردن ظرف‌ها بود، صدا زد. _عرفان، برو لباس عوض کن بیا. داریم سفره میندازیم. باز شام نخورده نخوابی؟ هفته‌ای که پختن شام با او بود، اجازه نمی‌داد کسی گرسنه بماند. باشه‌ای گفتم. بعد از عوض کردن لباس و زدن آبی به دست و رو، کمی حالم بهتر شد. کنارشان دور سفره نشستم. سلمان سفره را به مهیار نشان داد. _یاد بگیر. نصف توئه. ببین چه غذاهایی درست می‌کنه. حالا تو نصف هفته رو تخم مرغ به خوردمون میدی چشمان درشت مهیار گرد شد. به امین اشاره کرد. _این نصفه منه؟ این قد دایناسور سن داره. بَده به فکرتونم که چاق نشین و از فرم در نیاین؟ رو به من کرد. _مگه نه عرفان؟ سری به تاییدش تکان دادم. اخم کرد و تکه‌ای خیارشور را به طرفم پرت کرد. در هوا گرفتمش. اخم کردم. _اَه. این چندش بازیا چیه؟ _کوفت. عین چی سر تکون میدی. یه آره نمی‌تونی بگی؟ _خسته‌م. لقمه‌اش را نجویده ادامه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنبه ۱۴ آبان یک اغتشاشگر با خودرو روبروی مسجد جامع شهر قرچک توقف کرده و خواسته یک کوکتل مولوتوف را به سمت بسیجی‌ها پرتاب کند اما قبل از پرتاب، کوکتل مولوتوف درون ماشین آتش گرفته است. یکی از بسیجی‌ها با شجاعت او را از ماشین بیرون می‌کشد و او را خاموش می‌کنند آری! بسیجی اینطور است.... سوگند اگر تو براى كشتن من دستت را به سويم دراز كنى، من هرگز براى كشتن تو دستم را دراز نخواهم كرد، زيرا من از خداوند، پروردگار جهانيان بيم دارم. آیه ۲۸ سوره مائده | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_2 امتحان را که دادم، کوله‌ام را مرتب کر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 لقمه‌اش را نجویده ادامه داد. _خدا قوت پهلوان. بی‌عقلی دیگه. به جای این همه فک زدن، از اون آپشنای درجه یکت استفاده کن. سوژه جدیدشان من بودم. عادت کرده بودند که سر سفره موضوعی را وسط بکشند. "هان"ی گفتم. سلمان پس گردنی نثارم کرد که نگاه برزخیم را طرفش کشاندم. از رو نرفت و جواب داد. _راست میگه دیگه. سیس پگ ساختی واسه چی؟ آخ آخ پوست جوگندمی و موهای قهوه‌ایتو نگو که بد دلبری می‌کنه. وای که چقدر کشته میده اون چشمای عسلیت. مهیار "جون" کشیده‌ای گفت که دوباره به آنها توپیدم. _برین بابا. دیوونه‌‌این. _میگم کم‌عقلی میگی‌ نه. پسر، اگه من این همه جذابیت داشتم دو تا ژست مدلینگی می‌گرفتم، لیدیا زشت و زیبا خودشون دنبالم بدوئن. نه اینکه بشینم سه ساعت مغزشونو بخورم تا مشتری بشن. سلمان لاغر و ترکه‌ای بود با پوستی سبزه چشمانی ریز و مشکی. از مادرم یاد گرفته بودم که زن حرمت دارد؛ هر زن حداقل ناموس یک مرد است و نباید با احساسش بازی کرد که اگر این کار را کردی، باید منتظر باشی که ناموس خودت هم به خطر بیافتد اما آن‌ها هر بار به این فکرم می‌خندیدند. _من این کاره نیستم. دغل تو کارم نیست. نمی‌خوام پول دغل به خورد خودم بدم که. سلمان سری به تاسف تکان داد. _چه پاستوزیره. بابا بچه درستکار. کلافه شده بودم. امین که شامش را در سکوت خاص خودش خورده بود بشقابش را برداشت و بلند شد. هیکل متناسبش پشت تیشرت کرم جذب حسابی خود نمایی می‌کرد. با صدایی آرام و گرفته حین رفتن حرف زد. _چی‌ کارش دارین؟ هر کی واسه خودش عقیده‌ای داره دیگه. سلمان خان، مگه تو اجازه میدی کسی بهت بگه کدوم عقیده‌ت غلطه؟ در ضمن نذارین ظرفا بمونه‌ها. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_3 لقمه‌اش را نجویده ادامه داد. _خدا قوت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که امین اجازه نداد بشویمش. امین علاوه بر کدبانوگری، خیلی دل‌رحم بود. حالم را که دید، ظرفم را شست. برای بقیه این کار را نمی‌کرد. به قول خودش نمی‌خواست پررو شوند. صدای سلمان در آمد. _چیه لابد بازم می‌خوای گیر بدی که چرا خدا رو قبول ندارم دیگه. آقا من واسه خودم دلیل دارم. حرف الکی که نمی‌زنم. دوباره داشت سر بحثش را باز می‌کرد. خسته بودم و حوصله شنیدن نداشتم. به اتاق رفتم تا بخوابم و حرف‌های صد من یک غاز نشنوم. آخرین امتحان میان‌ترم را که دادیم، با هم‌کلاسی‌ها جمع شدیم. قرار این سه سالمان بود که بعد از میان‌ترم و پایان‌ترم‌ها در کافه‌ای که پاتوق بچه‌ها شده بود، دورهمی داشته باشیم. مثل همیشه دیر رفتم تا کمتر عشوه‌‌های بعضی دخترها نصیبم شود. همیشه به موها و مرتب بودن لباسم اهمیت می‌دادم. تغییر زیادی به تیپم ندادم. اکثر شلوار‌هایم جین بود اما در رنگ‌های متفاوت. تفاوتش هم شامل رنگ‌های تیره بود. چرا که تمام روز از این سر شهر به آن طرف می‌رفتم. روی هر صندلی می‌نشستم و مهمتر آنکه به لکه‌ها حساس بودم اما نه وقت شستن داشتم و نه حوصله. تغییر جدی تیپم مربوط به قسمت دیگر لباسم بود. بسته به جایی که می‌رفتم بین پیراهن، تیشرت، دُرس، هودی و ... متغیر بودم. برای آن‌طور جایی، پیراهن پوشیده بودم و آستینش را هم برای جذابیت بیشتر کمی تا زدم. موها هم که مثل همیشه کج، هوا داده و با اشانتون‌های شرکت حالت داده شده بود. همه دور میز همیشگی که یکی از بچه‌ها رزو می‌کرد، نشسته بودند. اوضاع درهمی بود. درهم به تمام معنا. بعضی‌ها جفتی نشسته بودند و جیک جیک می‌کردند. بعضی‌ها گروهی بحث می‌کردند و تعدادی هم مشغول گوشی‌هایشان بودند. تعجب می‌کردم که فایده این دورهمی با وضع موجود چه می‌توانست باشد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای درگیری روحانی رزمی‌کار با اهانت کنندگان به عمامه چه بود؟ 🔹آیا روحانیت مسلح به سلاح گرم هستند؟ ✅ کانال‌جامع خبری، تحلیلی، آموزشی باسواد رسانه‌ای 👇 https://eitaa.com/joinchat/3688300608Cf61f1be155
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_4 من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که ام
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم گرفتند و من باز هم برای کلاس گذاشتن، فقط لبخندی زدم و سر تکان دادم‌. در موارد خاص جواب احوالپرسی‌شان را با "ممنون"ی دادم. بعضی‌ها این مدل سرسنگین برخورد کردن را به حساب غرورم می‌گذاشتند. تعدادی خوششان نمی‌آمد و تعدادی جذبه می‌دانستند و شیفته‌اش بودند. نمونه‌ بارز این شیفته‌ها کیانا و نیره بودند. تا خواستم کنار مبین بنشینم، صدای کیانا در آمد. _اَه عرفان، باز تو چسبیدی به مبین؟ بقیه رو هم تحویل بگیر. دوست داشتم حالش برای هزارمین بار را بگیرم تا شاید یک روز دست از سرم بردارد. همان طور که می‌نشستم، یک ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم. _چیه؟ به کی بچسبم بدت نمیاد؟ کیو تحویل نگرفتم که شاکی شدی؟ رو به بقیه کردم و نگاهم را بین آنها چرخاندم. _دوستان اگه من کسیو تحویل نگرفتم، عذر می‌خوام. بچه‌ها خندیدند و کیانا چشم‌ غره‌ای رفت. پارسا، پسر بانمک کلاس، جو را به دست گرفت. _ملت چه کج سلیقه شدنا. این تخس گند دماغ ارزش توجهو می‌فهمه؟ بابا بیاین منو دریابین که ته همراهی و باحالیم. فضا عوض شد و من توانستم راحت در جمعشان باشم و با شادی‌هایشان شاد شوم. هنوز به خاطره سوتی یکی از پسرها می‌خندیدیم که نیره دست در دست یکی از پسرهای سال بالاترمان وارد کافه شد. مبین با دیدن آنها خندید و زیر گوشم زمزمه کرد. _عرفان، برو خدا رو شکر کن که یکیو از سرت باز کرده. به سلامتی این یکی دیگه آویزونت نمیشه. لبخندی به حرفش زدم. نشستند و نیره آن پسر را دوستش معرفی کرد. بعضی از بچه‌های کلاس هم رفاقت این‌چنینی با هم داشتند و عکس‌العملی نشان ندادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_5 با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 آن‌ها که مثل من مخالف بودند جرات ایراد گرفتن به نیره را نداشتن. من هم که سعی می‌کردم نگاهم را هم طرفش نکشانم تا از آویزانیش راحت باشم اما پارسا کنایه‌هایش را دریغ نکرد. _آخی! چه دوستانه! به پای هم پیر که نمیشین اما امیدوارم از هم سیر نشین عزیزم. با حرفش چند متلک دیگر به نیره تنوع طلب حواله شد. از اخلاقش می‌ترسیدند؛ وگرنه شهرت تنوع طلبیش را هم لو می‌دادند. کمی که حرف زدند و در مورد پروژه‌های کلاسی و گروه شدن‌ها نظر دادند. از فرصت استفاده کردم و برای یکی از تحقیقات کلاسی از ناصر، بچه درس‌خوان کلاس، قول همکاری گرفتم. دورهمی با اعلام زمان جشن نامزدی دو نفر از هم‌کلاسی‌ها تمام شد. از آنها جدا شدم و با یک عذرخواهی از چند نفری که می‌خواستند سر صمیمیت باز کنند و شیرین بازی در بیاورند، رها شدم. باید برای کار می‌رفتم و وقت اضافه نداشتم. به خاطر ورزش صبحگاهی در پارک محله هیکل مناسبی داشتم؛ وگرنه از عهده هزینه باشگاه بدنسازی و هزار و یک دنگ و فنگ غذا و مکمل و چه و چه‌اش برنمی‌آمدم. مثل هر روز در راه برگشت، نان تازه خریدم. ورزشم برای بچه‌ها نان داشت. هنوز کلید را در قفلل نچرخانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. هر طبقه آپارتمان‌مان دو واحده بود و در آن لحظه می‌دانستم همسایه روبرویی به مسافرت رفته. حین باز کردن در، جواب تلفن را دادم. سلام بلند بالایی که دادم صدای نازک و شیرین عارفه در ‌گوشم پیچید. جواب سلامم را داد. وارد خانه شدم. نان را به سلمان سپردم و ادامه دادم. _چطوری عزیزم؟ خوبی؟ مهیار صورتش را مچاله کرد و برایم ادایی درآورد. _آخی. بازم عشقولیاش زنگ زدن. دیگه تا شب شارژه. نگاه نیشش باز شده. خوب می‌دانست این مدل حرف زدنم مخصوص کیست. لگدی نثار پاهای دراز‌شده‌اش کنار سفره کردم و دل به عارفه دادم که با هیجان حرف می‌زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا