🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🛑🦋🕸
🕸
#رمان_خط_قرمز
#پارت_1
یکم: کوه باشی سیل یا باران ، چه فرقی میکند؟
یکشنبه، چهارم تیرماه ۱۳۹۶، سوریه، شهر بوکمال
خدا را شکر دعاهایم مستجاب شد و تنهاست. مردک پست انقدر نوشیده که دارد تلوتلو میخورد و چرت و پرت میگوید؛ طوری که اگر در میزدم و وارد اتاقش میشدم هم نمیفهمید. در یک دستش یک بطری شراب است و دارد دور اتاق میچرخد، هربار از بطری جرعهای مینوشد و سرودهای مسخرهشان را با صدای انکرالاصواتش میخواند. ریشهای حال بهم زنش هم خیسِ خیس شده.
وقت زیادی ندارم. قفل در اتاق را چک میکنم و از محکم بودن سوپرسور(صدا خفه کن) روی سر سلاحم مطمئن میشوم. سمیر تمام بدن سنگینش را میاندازد روی تخت فنری و تخت بیچاره بالا و پایین میشود و صدای فنرهایش در میآید. سمیر انقدر مست است که کمکم بیحال میشود و میخواهد دراز بکشد. انقدر در خلسه است که صدای قدمهای مرا نمیشنود. دارد برای خودش با آن لهجه عربی و صدای نخراشیده، رجز میخواند: حلال لنا دمائکم... حلال لنا اموالکم... حلال لنا نسائکم...
مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند. با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم. حالم از بوی گند بدنش و شرابی که دور دهانش ریخته به هم میخورد. طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم: داشتی برای کی رجز میخوندی؟
و سرم را میبرم نزدیک گوشش. نیمرخ عرق کردهاش را میبینم. دو زانو نشستهام روی همین تخت فنری و باز هم، صدای فنرهای تخت از تقلاهای سمیر در آمده است.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🕸
🛑🦋🕸
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_1 یکم: کوه باشی سیل یا باران ، چه فرقی می
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🛑🦋🕸
🕸
#رمان_خط_قرمز
#پارت_2
صدایش مثل ناله شده است. میدانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمیدهم: منو شناختی؟ من عزرائیلتم... اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم. نترس، به سختیِ سوالای شب اول قبر نیست.
کمی مکث میکنم و بعد ادامه میدهم: حواسم نبود نمیتونی حرف بزنی! خب... من الان دستمو برمیدارم؛ ولی اگه صدات رو بلند کنی، مغزِ پر از لجنت رو میریزم کف این اتاق، فهمیدی؟
دور چشمانش سیاه شده و مردمکهایش میلرزند. به سختی سر تکان میدهد. دستم را برمیدارم و چنگ میاندازم میان موهای ژولیدهاش. سرش را کمی بالا میآورم و میپرسم: ناعمه کجاست؟
چشمانش لرزانتر میشود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است: ن... نمیدونم...
تکانی به سرش میدهم و موهایش را بیشتر میکشم: غلط کردی! خودت میدونی وقتی وسط اردوگاهتون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی میتونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کمتر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم.
درحالی که دارم با صدای آرام و خشن، اینها را در گوشش زمزمه میکنم، هربار نگاهی به در هم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست. تندتند نفس میکشد و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریدهبریده و با تهلهجه عربی میگوید: دستت به ناعمه نمیرسه!
پوزخند میزنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار میدهم: چطور؟
به زور میخندد و دندانهای زرد و حال بهم زنش پیدا میشوند: چون اون نه عراقه، نه سوریه!
و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر میکند میگوید: حبیبتی عم تنتطرني بإسرائيل!
صدای هشدار در مغزم میپیچد. ابرو در هم میکشم: کجا؟!
- اسرائیل!
- من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی میکنه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3872
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🕸
🛑🦋🕸
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🔹«مرضیه بدیهی»،
همسر شهید مدافع حرم:
«خواب دیدم شهید سید مجتبی علمدار با جوانی دیگر وارد کوچهی ما شدند. وقتی به من رسیدند دست روی شانهی آن جوان زدند و گفتند: این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان (عج) شدید.»
💕 روزی که عبدالمهدی به خواستگاریاش میآید، مرضیه همان کسی را میبیند که در آن خواب، شهید علمدار به او نشان داده بود. در همان جلسهی اول صحبت با شهید کاظمی متوجه میشود که عبدالمهدی نیز همین چندروز پیش خانهی شهید علمدار بوده و با بچههای بسیجشان به دیدار مادر شهید رفته است.
🔹 عبدالمهدی میگفت:
«من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی میخواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیتالله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیتالله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم.
🔹وقتی به حضور آیتالله بهجت رسید ایشان دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
آیتالله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
دوباره پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
آقا گفت: «حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذار.
✅ شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع میکنید.»
🌷 شهید عبدالمهدی کاظمی؛ در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
#پایگاه_نظامی_سجیل
@mensejjil
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_2 صدایش مثل ناله شده است. میدانم فارسی را
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🛑🦋🕸
🕸
#رمان_خط_قرمز
#پارت_3
انگار دارد برای خودش شعر میگوید: حبیبتی بنت ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه... حبیبتی الحلوه...
خاک بر سرش که شهوت، حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد؛ همهشان همینقدر بوالهوساند. وقتی میگوید ناعمه فرزند سرزمین زیتون است، شاخکهایم حساستر میشوند. حدسهایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛ اما مدرکی نداشتم. میگویم: باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره.
موهایش را رها میکنم. دستش را میگذارد روی سرش و فشار میدهد. انقدر کرخت و بیحال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمیکند. تخت را دور میزنم و روبهرویش میایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش میگذارم و درحالی که یک چشمم به در است میگویم: میتونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم!
دستهایش را میبرد بالا و به فارسی و عربی التماس میکند: تو رو خدا... ارحمنی... غلط کردم...
انگشت اشارهام را روی بینیام میگذارم: هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم...
بریدهبریده میان خندیدنش گفت: قیافهت... خیلی... بامزه... شده بود!
دلم میخواست یک کفگرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمدهای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من میخندی؟ فکر کنم این حرفها را از ذهنم خواند که خندهاش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی. دویدم دنبالش: کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم میپره!
سر جایش ایستاد؛ من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت: نمیتونی بری!
حالا از کله من دود بلند میشد: چرا؟
با خونسردی، موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را میپرسیدم، تندتند میگفت: هیس... هیس...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3872
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🕸
🛑🦋🕸
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_3 انگار دارد برای خودش شعر میگوید: حبیبتی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🛑🦋🕸
🕸
#رمان_خط_قرمز
#پارت_4
میدانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمیکند و وقتی میگوید نمیتوانم بروم، یعنی واقعاً نمیتوانم بروم. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوالپرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد. فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛ همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت. اتفاقاً وقتی داشت میرفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خندهاش را میگرفت. نمیدانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. به خودم که آمدم، ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم: حاج رسوله!
گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم. با این که خون خونم را میخورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم. فقط توانستم بگویم: سلام.
- بهبه، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟
لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم و حرمت بزرگتر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم: حاجی میشه بفرمایید چه خبره؟ شما که با رفتنم موافقت کرده بودین!
- میفهمم. همه ما خیلی دلمون میخواد بریم مدافع حرم حضرت بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمیریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود حضرت از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟
این را که گفت، کمی دلم آرام شد. نفسم را بیرون دادم و با حسرت به بچههایی که داشتند قدم به باند فرودگاه میگذاشتند نگاه کردم. حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضیام؛ برای همین ادامه داد: همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.
بالاخره صدایم در آمد و گفتم: چشم.
- روشن. یا علی.
ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمیتوانم بکنم؛ مستاصل نالیدم: خب الان کجا میریم؟
از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت: شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران- اصفهان میشی و میری اصفهان. پروازت نیمساعت دیگهس. شامت رو هم توی هواپیما میخوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3872
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🕸
🛑🦋🕸
🦋🕸🛑🦋🕸🛑
🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🌹سالروز_شهادت
👌یه تنه یه گردان بود...
♦️دانشگاهش تموم شده بود و از آلمان چندتا دعوت نامه بورسیه تحصیلی براش اومده بود...
همان ایام بود که آقا تو یکی از سخنرانیهاش گفتند باید به سمت غنی سازی اورانیوم و انرژی صلح آمیز هستهای بریم.
تا این رو شنید، دست رد زد به سینه همه دعوتنامه ها و خارج رفتنها.
موند پای کار کشور امام زمان...
گفت: کشور مرتضی علی و شیعه خانه امام زمان نباید چند سال دیگه دستش دراز باشه پیش بیگانه...
♦️رفت و با خون دل، تاسیسات هستهای نطنز رو راه انداخت...
🗓۲۱ دی
سالروز ترور دانشمند هسته ای
شهید مصطفی احمدی روشن
سلام به علمداران عزیز
مهمون خونههاتون شدیم با پویش 《بوسهبربهشت》
قرارِ تو خیمه فرهنگیمون چه فعالیتی انجام بدیم!
تقدیر از پدر و مادرای عزیزمون با بوسیدن دستان مهربونشون
با ارسالِ
📸عکس
📽 فیلم
🎁جایزه ببر
منتظر آثارتون هستیم😉
https://manamalamdaret.ir/
@manamalamdaret
ارسال آثار به آی دی زیر 👇👇👇
@alamdaret
بانوی بینظیر، تو را خدا برای لطافت دنیا خلق کرده است.
تنفس خلقت، دست به دست طوفان زمخت خودخواهان نده.
ریحانهی عزیزانت باش نه دستاویز دیوصفتان
#زن
#ریحانه
#تنفس
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739