eitaa logo
فرصت زندگی
206 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_82 به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من مسئول پرونده‌‌م؟ بدون توجه به حرفش از خیابان گذشت‌. همان‌قدر از حرفش را هم در انتظار رد شدن ماشین‌ها شنید. وقتی به در ساختمان رسید، نگاهش به آن دو افسر افتاد که دور خود می‌چرخیدند. سرگرد به موهایش چنگ می‌زد. از آنکه کلافه‌اش کرده بود، راضی بود. می‌توانست برایش توضیح بدهد اما این کار را نکرد تا مخالفتی نشنود. وارد شد. وقتی سوار آسانسور شد، به سرعت دو قلم آرایش انجام داد و روبنده را انداخت. در شرکت باز بود. چشمش به منشی افتاد. کمی به راه رفتنش تاب داد تا به میز او برسد. سلامی رد و بدل شد. زن با تعجب به او نگاهی کرد. _ببخشید. می‌خواستم مدیر شرکتتونو ببینم. _وقت قبلی داشتین؟ پریچهر با شنیدن سوال همیشگی منشی‌ها خنده ریزی کرد. _نه عزیزم. کار واجبی باهاشون دارم. _ایشون تشریف ندارن‌. معلومم نیست تا آخر ساعت کاری برگردن یا نه. پریچهر به طرف پنجره رفت. نگاهی به پایین انداخت. پژوی یشمی هنوز همان جا بود. به طرف منشی برگشت. _من می‌تونم منتظر بمونم. باهاشون تماس بگیرین ببینین امروز میان که بمونم؟ _بگم کی؟ کی منتظرشه؟ _خب. خب بگین یکی با پوشیه اومده کارشون داره متوجه میشن. در زمان تماس منشی، نگاهی به دوربین سالن کرد. پشت به آن و جلوی میز منشی خودش را به زمین انداخت و آخی گفت. تا ایستادن منشی و رسیدنش سریع چیپ مورد نظرش را به سیستم او وصل کرد. منشی که بالای سرش رسید، برای جلب اعتماد، روبنده را بالا زد و به حالتی دردمند لبخند مصنوعی زد. _نمی‌دونم چی شد. پام پیچ خورد یا سرم گیج رفت. چی گفتن مدیرتون؟ میان؟ ایستاد و دوباره روبنده را انداخت. منشی که با دیدن زیبایی پریچهر تعجب کرده بود، با حالت گیجی جواب داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_83 _یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _نه. گفتن همچین کسی رو نمی‌شناسن. پریچهر حالت شاکی و طلبکار گرفت. _یعنی چی؟ حالا دیگه منو نمی‌شناسه. باشه به هم می‌رسیم. حالا دارم واسش. گفت و با سرعتی که نشان عصبانیت باشد، از شرکت خارج شد. در آسانسور با همان سرعت قبل، آرایشش را پاک کرد. با آرامش بیرون رفت. راننده پژوی یشمی وقتی خروجش را دید به راه افتاد. پریچهر تاکسی گرفت و خود را به محلی که گفته بود رساند. سوار پژو که شد، سرگرد به عقب برگشت. دادش در سر پریچهر اکو شد. _کی بهتون اجازه داد سرخود برین توی اون شرکت؟ چطور به خودتون اجازه دادین کل زحمات یه تیم تحقیق و عملیاتو به خطر بندازین؟ فکر کردین ما به همین سادگی به این مرحله رسیدیم؟ فکر کردین اینا آدمای ساده‌لوحی هستن؟ با "رضا" گفتن نفر دوم، سرگرد ساکت شد و به جلو برگشت. پریچهر لپ‌تاپش را برداشت و از ماشین پیاده شد. تحمل فریادهایش سخت بود. توجهی به صدا زدن‌های سرگرد نکرد و سوار اولین تاکسی شد. کمی که جلو رفتند، از راننده خواست به جلوی ساختمان شرکت برود. با او طی کرد که کمی در ماشین توقف داشته باشد. باید دست به کار می‌شد و قبل از خاموش شدن سیستم منشی آی‌پی، رمز و موارد لازم را دریافت می‌کرد. در برابر غر زدن راننده تاکسی به او پیشنهاد مبلغ بالایی داد تا سکوت کند. گوشی را هم به حالت پرواز گذاشت تا کسی مزاحمش نشود. کارش که تمام شد، به خانه برگشت اما گوشی را از حالت پرواز خارج نکرد. موقع ورود به خانه ماشین سرگرد را دید اما قبل از رسیدنش، وارد خانه شد و تاکید کرد کسی در را باز نکند. بهانه‌ای برای دل نگران اهالی هم جور کرد. کمی که گذشت، تلفن خانه به صدا درآمد. پیمان گوشی را به دستش داد. برای متوجه نشدن او به اتاقش رفت. _سلام استاد. خوبین؟ _کوثری، چی کار کردی روز اولی با این بنده خدا؟ _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امتحان کلمه ای که به خودی خود اسمش هم بار سختی را به دوش می‌کشد. بماند که فعلش چه بر سر ملتی نمی‌آورد. چند روز، چند ماه و یا وقت وقت می‌خوانی و منتظر لحظه حساسش می‌نشینی. خدا آن لحظه را به خیر کند. یا از بی خوابی توان چشم باز کردن نداری، یا از خستگی حس جواب دادن به سوال‌هایی که هزار بار تکرارش کردی را نداری، یا به بلای آسمانی دچار می‌شوی و به جلسه نمی‌رسی و یا افت فشار و استرس کل حافظه‌ات را می‌خورد. خیلی‌ها می‌گویند کاش چیزی به اسم امتحان وجود نداشت. کاش اسمش این همه استرس‌زا نبود. مادری دیدم از استرس امتحان فرزندش به لرز و غش رسیده بود. پدری دیدم وقت امتحان فرزندش عصبی بود و مدام خط و نشان می‌کشید. دختری دیدم موقع امتحان دادن تمام ناخن.هایش را تا ته خورده بود. پسری دیدم برای گرفتن نمره خوب رو به چیزی آورد که اعتیاد شدید در پی داشت. و اما کسانی را دیدم که وقتی می‌پرسی چقدر خواندی، بی تفاوت می‌گوید هیچ. شب امتحان رمان می‌خوانند. صبح امتحان حال از خواب بیدار شدن ندارند و همه در عجب این عده می‌مانند و من در عجب این تعجب کنندگانم. مگر امتحان چه غول بی شاخ و دمی است که نشود با آن کنار آمد و مسالمت آمیز آن را طی کرد. به عنوان کسی که مسئول امتحانات بوده و همه عجایب این غول شاخ و دم‌دار را دیده‌ام و خبر می‌دهم که هیچ خبری نیست. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_84 _نه. گفتن همچین کسی رو نمی‌شناسن.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن؟ _لوس نشو. جواب منو بده. _به آقا کلاغه بگین اول یاد بگیره با دیگران چطور برخورد کنه، بعد بیاد چوقولی. _پریچهر، تو واسه چی بدون هماهنگی رفتی توی شرکت. اگه بهت شک می‌کردن چی؟ _سخت نگیرین استاد، اینا فکر می‌کنن فقط خودشون گانگستر بازی بلدن. فیلممو خوب بازی کردم و در ضمن اونا نمی‌دونن؛ شما که می‌دونین. من باید چیپ اولیه رو روی سیستمشون می‌ذاشتم. هیچ راهی نداشتن که بهشون نزدیک بشم. چاره دیگه‌ای می‌موند؟ _چی بگم از دستت؟ آخه یه هماهنگی می‌کردی. طرف داره از حرص سکته می‌کنه. میگه بی‌هوا رفتی شرکت بعدشم به جای اینکه جوابشو بدی در رفتی و قایم باشک بازی درآوردی. _اِ این چه حرفیه؟ اون بی‌عقل به جای اینکه بپرسه چی کار کردم و بعدش باید چی‌کار کنیم؟ سر من داد می‌زنه و بازجویی می‌کنه. قایم باشک نکردم. تاکسی گرفتم رفتم همون جا که وارد سیستمشون بشم و رمز و آی‌پی بگیرم. _خب بهش می‌گفتی دخترم. نگاهی به آینه انداخت. _مگه گذاشت؟ کلی چیز بارم کرد. به نظرتون من وامی‌ایستم اون داد و هوار کنه برام؟ _خب حالا. بذار بهش بگم کجای کاری ولی خداییش کار خطرناکی کردی. دل از آینه کند و روی تخت دراز کشید. _این کار واسه من راحت بود ولی اونا اگه می‌خواستن انجامش بدن باید یه مدتی روش طرح و برنامه می‌دادن. به جناب سرگردتون بگین وارد مرحله اول کار شدم. اگه می‌تونه با من به عنوان یه آدم صاحب نظر کنار بیاد، فردا صبح ساعت هفت ونیم بیاد دنبالم باید موقعی که سیستمشونو روشن می‌کنن اونجا باشم و اگر بخواد باهام مثل زیر دستاش رفتار کنه بی‌خیال من بشه. _امان از دست تو دختر. امر دیگه‌ای باشه بانو؟ _نفرمایید استاد. غلامم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_85 _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 هنوز خدا حافظی نکرده بود که یادش آمد. _راستی استاد بهش بگین مشخصات فردی و خانوادگی بالا دستیای شرکت رو واسم بفرسته. موقع شکستن قفلا به کارم میاد. با صدای خنده استاد کمی آرام شد. به خواب رفت و پیمان برای شام بیدارش کرد. با وجود به اینکه مطمئن نبود دنبالش خواهند آمد، باید از قبل فکری برای تجهیزاتی که در ماشین نیاز داشت می‌کرد. با آشنایی که داشت، تماس گرفت و میز لپ‌تاپ داخل ماشین و اینورتر شارژر سفارش داد که تا آخر شب به دستش رسید. با رسیدن اطلاعاتی که خواسته بود، متوجه شد سرگرد کوتاه آمده است. صبح بعد از نماز، فلاسکش را از قهوه پر کرد و بی‌بی برایش چندین لقمه میان وعده آماده کرد. صبحانه خورد و سر ساعت با وسایلش سوار ماشین شد و از خانه بیرون رفت. زیاد منتظر نماند که ماشین مورد نظرش را دید. پیاده شد. این بار خود سرگرد هم آمده بود. او هم پیاده شد. سلامی کردند. _ماشین شما واسه اون منطقه و موندن طولانی تو ذوق می‌زنه. در ضمن شیشه‌ها ماشین من دودیه آدما و بودن و نبودنشون به چشم نمیاد. _حرفتون درسته اما اگه به ماشینتون مشکوک بشن، به دردسر می‌افتین و ما اینو نمی‌خوایم. _پس یه ماشین این جوری پیدا کنین و تا اون موقع با همین بریم. سرگرد که تایید کرد، برگشت و روی صندلی عقب نشست. سرگرد ماشین را پارک کرد و با همان همراه دیروزی‌اش سوار شدند. کمی که رفتند، سرگرد از آینه نگاهی انداخت و سر حرف را باز کرد. _بابت رفتار دیروزم ازتون عذر می‌خوام و در ضمن ازتون خواهش می‌کنم دیگه بدون هماهنگی کاری که امنیت خودتون یا تیمو به خطر بندازه انجام ندین. یه چیزایی هست که باعث شده کار خیلی حساس باشه. پریچهر نگاهش را به خیابان داد و فقط "باشه"ای گفت. نفس کشیده سرگرد نشان از کلافگی‌اش داشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| تدوینگرها را جدی بگیرید! 🔹گاه مسیر از آگاهی های فنی و دقت های محتوایی می گذرد؛ در حالت عادی تشخیص تقطیع و در این موارد قریب به محال به نظر می رسد اما وقتی بدانیم سطح جعل و فریب رسانه ای تا کجا پیشرفت کرده است و از سوی دیگر با ادبیات رسانه ای مسئولین نظام آشنا باشیم متوجه غیر واقعی بودن صدا می شویم! 🔸در عصر (deep fake) از سرچ های هوشمند و تحقیق دیجیتال برای دیتا غافل نشویم! 🆔 @sedayehowzeh
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولویت بندی ملاک های انتخاب همسر 📢 پاسخ های متفاوت مجردها و متاهل ها! ▫️واقعا کدوم روش آموزشی می تونه مثل تجربه زیسته، اولویت های ذهنی افراد رو تغییر بده⁉️ 🚳چطور میشه جوون مجرد رو از آزمون و خطاهای پرهزینه نجات داد؟! 📽 در انتخاب های مهم و یا روزمره، از همسر تا خرید لباس، چقدر متاثر از رسانه ها تصمیم می گیریم؟! 🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_86 هنوز خدا حافظی نکرده بود که یادش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 وقتی رسیدند، سرگرد رو به پریچهر کرد. _ببینین. برنامه گذاشتم تا وقتی شما مشغول کار هستین، دو نفره اینجا باشیم. من یا همکارام. بسته به شرایط و نوبت. هر چیزی خواستین بهمون بگین. از غذا تا امکانات و ... هر چی. فقط با کاری که کردین و با این پوشش رفتین اونجا، سعی کنین تا جای ممکن پیاده نشین. در ضمن اینا رو به دید دستور و زیر دست گرفتن نبینین. نکته‌هایی بود که واسه همکاری لازمه. لبخندی به لب پریچهر آمد. _حرفاتون درست و قبول. منم باید چند تا نکته رو بهتون بگم. اینکه کسایی که توی ماشین میشینن نباید حرف بزنن یا حداقل بلند حرف بزنن. واسه کارم باید تمرکز داشته باشم. ماشین باید باک و باتریش پر باشه. واسه شارژ نیازم میشه. استرس و فشار روانی ممنوع. مواقعی که میگم نباید برگردین، به هیچ عنوان برنگردین عقب. نمی‌تونم تمام وقت این طوری بشینم. _باشه. به اون همکارمونم اینا رو میگم. امروز ما دو نفر هستیم. بفرمایید مشغول بشین. پریچهر میز مخصوص را سوار و کارش را شروع کرد. کمی که گذشت، خواست قهوه بخورد. چشمش به سرگرد افتاد که به صندلی تکیه داده و چشمش را بسته بود. به نفر دوم نگاه کرد که ساختمان شرکت را رصد می‌کرد. _ببخشید. شما آقای؟ _فخر صدام کنید. _آقای فخر، قهوه همرامه هر کدوم خواستید بگین تا براتون بریزم. لب‌های فخر کش آمد. _نیکی و پرسش؟ فقط ما لیوان و اینا نداریم. _من آوردم‌. جناب سرگردم می‌خورن؟ مشغول ریختن قهوه در فنجان‌های همراهش شد. _اوه سرگرد که معتاد قهوه‌ست. سر سرگرد بلند شد و چشم غره‌ای به فخر رفت. _حسین؟ _جانم؟ نیستی؟ _هستم. پرچونگی ممنوع بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_87 وقتی رسیدند، سرگرد رو به پریچهر ک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر قهوه اول را به جلو گرفت. حسین برداشت. _اِ رضا؟ خودشون زنگ تفریح دادن. مگه نه خانوم؟ بله‌ای گفت و فنجان بعدی را هم تحویل داد. از لقمه‌های بی‌بی هم به طرفشان گرفت. _ای بابا، چرا زحمت کشیدین؟ جالب شد. از این به بعد سعی می‌کنم با خانوما ماموریت برم. نون و آب‌داره. صدای رضا آهسته بود اما پریچهر شنید‌. _ماموریتای قبلیتم دیدم. پریچهر چشمش به لپ‌تاپ بود که در حالت انتظار مانده بود. خواست قهوه و لقمه‌اش را بخورد. _میشه برنگردین؟ حسین هر دو فنجان را به او برگرداند و "چشم"ی گفت. حسین ناهار را که تحویل داد، پریچهر صدایش زد. _جناب فخر، الان داره یه بخشی رو بالا میاره. کجا می‌تونم نماز بخونم؟ حسین به طرف رضا برگشت. _اوه رضا، فکر اینجاشو کرده بودی؟ رضا خلاف جدیت معمولش، با لحن خودش جواب داد. _اوه بله. بعد چهار راه پارکه. اونجام نمازخونه داره. _خب پس حله. رو به پریچهر کرد. _من همراهتون میام بریم. _می‌خوام ناهارمو اونجا بخورم. معطل میشن. _معطل چی؟ کارمون همینه الان بشینم توی ماشین خوبه؟ ثواب می‌کنی. یه استراحتیم می‌کنم. راستی شماره منم داشته باشین که خواستین بیاین زنگ بزنین بهم. شماره را گرفت و با کیف و غذا به راه افتاد. وضو گرفت. نماز خواند و در نمازخانه هوایی به موهایش و کمی استراحت به کمرش داد. ناهارش را که خورد بیرون آمد. خواست تماس بگیرد که دید حسین روی چمن‌های روبه‌رویش دراز کشیده. _آقای فخر، می‌خوام برگردم. حسین از جا پرید. پشت سرش را خاراند. _به جان خودم بیدار بودم. _چرا اومدین اینجا؟ گفتم که زنگ می‌زنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا