فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_25 شخصیتش به دلم نشست. همسرش را صدا زد
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_26
چهارشنبه بود. برای آخر هفته عازم اصفهان شدم. با رسیدن به در خانه، یاد بیماری مادر و فروش نرفتن خانه روی سرم آوار شد.
هنوز دستم روی زنگ در ننشسته بود که صدای تازه خشن شده عارف از پشت سر آمد.
_نزن داداش. نزن. کلید دارم.
به طرفش برگشتم. سرعت بزرگ شدنش زیادی به چشم میآمد. او هم مثل من در استخوانبندی و قد و حتی چهره، شبیه پدر بود. استخوانی ترکانده بود. احوالش را پرسیدم. همان طور که جواب میداد، به طرف در رفت و کلید انداخت.
_مامان خوابه. رفته بودم مغازه وسیله بگیرم. بیا تو.
کمی مکث کردم و بعد همراهش شدم. مادر هیچ وقت غروب نمیخوابید. غروب اوج تب و تابش بود که شامش به راه باشد و شربت نطلبیده پدر را آماده کند. اهل بزک و هفت قلم آرایش نبود. لااقل من خبر داشتم از وقتی پسرهایش بزرگ شدند، حیا میکرد اما لباسش را قبل آمدن پدر عوض میکرد و دم غروب آراستهترین زن دنیایمان میشد. پدرم چه خوشبخت بود.
وارد سالن نقلی خانه که شدم، هیچ چیز مثل قبل نبود. انگار اصلاً غروب از آن خانه رفته بود. نه پدر از سر کار برمیگشت و نه مادر سر پا بود که رنگ و لعاب خانه باشد.
صداهایی از آشپزخانه میآمد. عارف جلوتر از من وارد آشپزخانه شد. پلاستیک دستش را روی کابینت گذاشت.
_بیا، اینم چیزایی که گفتی. حالا واقعاً بلدی درستش کنی یا میخوای وسایلو حرومشون کنی؟
در چهار چوب در ایستادم. عارفه لاغر و ظریفم با وجود بچگیش ادای مادر را در میآورد و خود را در آشپزخانه مشغول کرده بود. به صدای نازک و بچه¬گانه¬اش لبخندی زدم.
_عارف، اعصاب منو خورد نکنا. گفتم دستورشو از حوریه خانوم گرفتم. به تو هم ربط نداره. برو بیرون ببینم.
چه ربطه قوی با همسایهها داشتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه تو این اوضاع مسیرتو گم کردی و توانایی تشخیص حق از باطل رو نداری حتما این کلیپ رو ببین.
🎙 استاد رائفی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴جنایت تروریستهای داعشی در جوانرود
▪️در جنگ ترکیبی ناموست در خانه شخصیات به خطر میافتد؛ حتی اگر شعار مردم فریبشان #زن_زندگی_آزادی باشد.
#جوانرود
#غیرت
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_26 چهارشنبه بود. برای آخر هفته عازم اص
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_27
با چاقو عرفان را تهدید کرده بود تا برود. وقتی او را طرف در کشاند، تازه چشمش به من افتاد. چاقو از دستش افتاد. هول شدم که روی پایش نیافتد. قبل از رسیدنم به او، کنار پایش به زمین خورد. نفس راحتی کشیدم. اخم کردم.
_بچه، مگه چاقو اسباب بازیه که میگیری دستت و میچرخونیش؟
خیره نگاهم کرد. صدایش زدم. جواب نداد. شانههایش را گرفتم و تکانش دادم.
_عارفه جان، خوبی آبجی؟
ناگهان به خودش آمد و مشتهایش ظریفش را حوالهام کرد.
_خیلی بدی. خیلی. تو هم مثل عارف فکر میکنی من نمیتونم کاری کنم. من کلی غذا درست میکنم بازم بهم گیر بدین. مگه من با چاقو بازی میکنم که این طوری میگی. دارم غذا درست میکنم.
بازوهایش را گرفتم و آغوشم را مهمانش کردم. سعی کردم آرامش کنم.
_عزیز دلم، من فکر میکنم تو با مسئولیتترین دختر دنیایی. قربونت برم که بلد شدی غذا درست کنی. اصلاً عارف غلط کرد. حرف اضافه زد. بیا ببینم چی یاد گرفتی درست کنی.
با ذوقی بچگانه از آغوشم بیرون آمد و دستش را به هم کوبید.
_وای داداش اگه بدونی. اون روز دم پختک درست کردم. اونم تنهایی. بابا میگفت خیلی خوب شده.
با آنکه غصه زود بزرگ شدنش را خوردم اما به هیجانش خندیدم.
_الهی دورت بگردم کی اومدی مادر.
با ذوق به طرف صدای مادر برگشتم. با دیدن چهرهای که با وجود مدت کم، رنج بیماری را فریاد میزد، غم به دلم نشست. سعی کردم لبخندم را نبازم. استقبالش را به جان خریدم.
با اصرارش در سالن نشستم. او هم بعد از سرکشی به کار عارفه با سینی چای کنارم نشست. مشغول سر و کله زدن با عارف که مثلاً درس میخواند، بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_27 با چاقو عرفان را تهدید کرده بود تا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_28
_مگه بهت نگفتم هوای عارفه رو داشته باش. بچه داره یه کار میکنه کمک مامان باشه. چرا سر به سرش میذاری.
نگاهم نمیکرد اما از جواب کم نمیآورد.
_چی کارش کردم؟ نه که فت و فراوون وسیله ریخته تو خونه، حالا اونم بیاد نصفشو حیف و حروم کنه. حسابمون دیگه به نسیه کشیده. اینا رو که نمیفهمه.
مادر همین که نشست تشری به عارف زد تا ادامه ندهد.
_اینا رو ولشون کن مادر. چی شد بیخبر اومدی؟
_دلم واستون تنگ شده بود. اومدم ببینمتون. بابا کجاست؟
آهی کشید و نفسش را بیرون داد.
_چه میدونم. بیچاره میره روزمزد زیر دست بنا و چه میدونم کشاورز و اینا کار میکنه. مادر، خونه رو گذاشته فروش. بهش میگم اینو بفروشی با بچهها کجا آواره بشیم. حرف گوش نمیده که نمیده.
_مامان جان، چاره دیگهای مونده؟ عملت دیر بشه چه گلی به سرمون بگیریم؟ هان؟ کدوممون سقف بالا سرمونو میتونیم به تو ترجیح بدیم.
هنوز جوابم را نداده بود که زنگ در زده و بعد در باز شد. صدای یا الله گفتن پدر نشان میداد تنها نیست. مادر و عارفه چادر به سر جلویم ایستادند و من به تقلیدهای عارفه از مادر نگاه میکردم.
گویا مشتری با پدر برای دیدن خانه آمده بود. پدر از دیدنم تعجب کرد. تا دید زدن مشتری، دست دادیم و احوالپرسی کردیم. فشار اضافه زندگی در این مدت او را هم شکسته بود. مشتری با قول بعدا جواب دادن رفت.
همزمان گوشیم زنگ خورد. مهدی بود. از تصور حرفی که در مورد اضافه شدن سفارشها گفته بود لبخندی زدم و جواب دادم. سلامی رد و بدل شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔😭😭😭
🎥 وقتی زینب، دختر شهید مدافع امنیت، نادر بیرامی، زینبگونه حرف میزند!
صبوری و استقامت، تو چشاش موج میزنه
⭕️ پدرم عاشق حاج قاسم بود و دوست داشت پرچمش همیشه بالا باشه!
🔰 شهید مدافع امنیت نادر بیرامی مسئول اطلاعات سپاه شهرستان صحنه، ۲۷ آبان بر اثر حمله اغتشاشگران، به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
🔴هنگام آمدن سفیران انگلیسی به دربار کریم خان زند وقتی وزرا گفتند که آنان برای ایجاد روابط دوستانه آمده اند؛ او لبخندی زد و گفت:
🔷هدف آنها را بنده فهمیدم، ما ریشخند فرنگی را به ریش خود نمی پذیریم؛ پنبه و پشم و کرک و ابریشم ایران بسیار زیاد است و مردم هرچه بخواهند با آن بافته و می پوشند؛ اگر شکر لاهوری نباشد، شکر مازندرانی و شیره انگور و عسل و خرمای ایران برای ما کافی است!
اقتصاد مقاومتى به اين ميگن
✅📢كشور قطر كاري كرد كارستون، كاري كه هيچ كشور عربي و مسلماني تاكنون انجام نداده است📢
👏كاري كرد كه اگر براي تحسین و تمجید آن، هزاران مطلب در روزنامه ها نوشته شود و هزاران برنامه در صداوسيما ساخته شود باز هم خيلي كم است
👏باید قطر را در رسانه ها و صداوسيما بسيار تحسین و تمجید کرد که این چنین نبرد با گلوبالیسم فرهنگی را به عرصه بزرگترین رویداد ورزشی جهان کشاند و از هویت و حیثیت یک میلیارد و اندی مسلمان در کشوری اسلامی دفاع کرد
📖شروع جام جهانی با قرائت قرآن کریم برای اولین بار در تاریخ: والشمس و القمر بحسبان... و خورشید و ماه روی حساب منظمی می چرخند
👈این یعنی يك كار تميز فرهنگی، حفظ سنت ها و ارزش ها در رویدادی که غربی ها آن را برای خود و از آن خود انگاشته بودند
🤐سکوت در زمان پخش اذان
✌️حق پخش بازیهای ایران را صداوسیما داد ولي به اینترنشنال نداد
🇮🇱کاپیتان تیم ملی قطر،در اولين بازی خودشان،بازوبند پرچم فلسطین بست - مردم قطر پرچم فلسطین را به گردشگران حاضر در قطر هدیه دادند - اين يعني فلسطين در قلب مردم مسلمان جاي دارد - اين يعني مرگ بر اسرائيل
❌ممنوعیت ها در حوزه مصرف مشروبات الکلی و حمایت از همجنس بازها و ...
👌یکی از وزرای قطر درباره ممنوعیت الکل و مشروبات الكلي در جام جهانی فوتبال به سیانان گفت: ما نمیتوانیم دین و فرهنگ خود را به مدت چهار هفته تغییر دهیم
⛔️قطر از استقرار هواپیمای تیم ملی آلمان با شعار همجنس گرایان بر روی آن خودداری کرد(هواپیما به فرودگاه عمان بازگشته و در آنجا با هواپیمای دیگری که نشان حمایت از LGBT را نداشت جایگزین شد)
👈در جام جهانی قطر، تماشاگران زن اگر از لباس باز و برهنه استفاده کنند با مجازات زندان روبهرو شوند
⁉️یک لحظه تصور کنید چنین رویدادی در ایران برگزار میشد و ایران چنین کاری میکرد، هم اکنون زیباکلام سر به بیابان گذاشته و برخی دیگر از حقارت ایران و آبرویی که از وطن رفته می گفتند...
⁉️ضوابط و مقرراتی که قطر برای حرمت حلال و حرام دینی در جام جهانی گذاشته اگر فرضا در ایران بود و جمهوری اسلامی اعلام می کرد، سلبریتی های ورزشی می گفتند کلا مراسم لغو شود، روشنفکران از خجالت آب می شدند و شبه رسانه های لندنی هزاران ساعت در تمسخر آن برنامه می ساختند
👹از نظر براندازها تا دیروز که این اتفاقات نبود قطر پیشرفتهترین کشور خاورمیانه محسوب میشد، اما از زماني كه گفته آبجو تو ورزشگاه ممنوع، همجنسبازی ممنوع، پوشیدن لباس باز ممنوع، غزه در قلب ماست و... شده یه کشور عقب اُفتاده جهان سومی!
👈👈لطفا تا می توانید انتشار بدهید،اين حداقل تشكري است كه مي توان انجام داد
✨🌺🍂🌸🍀🌿💦✨🌺🍂🌸
📡🆔 @IranFanoos كپي برداري آزاد
✍️🆔 @h2irankhah انتقاد، پيشنهاد
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_28 _مگه بهت نگفتم هوای عارفه رو داشته
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_29
سلامی رد و بدل شد.
_ببین پسر، امروزم بهت گفتم اینا خبرگزاریشون قویه. کل فامیل انگار سفارش دادنشون گرفته.
_خب مشکلی نیست. شما یه لیست بهم بدین که کی چی میخواد، میارم خدمتتون.
_دِ نه دیگه. اینا از اون مدل قر و فریان. خودشون سفارش میدن البته با مشاوره.
صدایش را پایین آورد و ادامه داد.
_از من میشنوی خودتو اسیرشون نکن. بیافتی بینشون، خل میشی.
دوباره صدایش عادی شد. مادر کنارم ایستاده بود و اشاره میکرد تا بنشینم. بعد خودش مشغول حرف زدن با پدر شد. نشستم.
_انگار باید زحمت بکشی یه سر دیگه بیای و از بقیه هم سفارش بگیری.
_خب آقای صدیقی، من الان شهرمون هستم. از شنبه هم ویزیتور خانوم شرکت میان. اگه بخواین میگم ایشون بیان.
_آفرین پسر خیلی زرنگی. خوب خودتو نجات دادی.
گفت و بلند خندید.
_پس با شرکت هماهنگ میکنم خانوم فرهمندو بفرستن. فقط سفارشای شما رو چون خودم فاکتور کردم اگه میخواین اضافه بشه به خودم بگین.
_باشه بهت پیام میکنم. راستی گفتی شهرتون کجاست؟
_اصفهانم.
_چه جالب! اصلا لهجه نداشتی که. ببین اگه بخوام یه بسته رو از اونجا واسم بیاری میتونی؟
_بله. مشکلی نیست. فقط من فردا شب یا جمعه صبح زود برمیگردم. قبلش در مورد تحویل گرفتنش بگین چی کار کنم.
_تو آدرس خونهتونو بفرست. میگم بیارن اونجا.
خداحافظی کردم و آدرس را برایش فرستادم. پدر حرفش با مادر را تمام کرد و به طرفم برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤