eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
807 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_14 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعارف آقا سبحان، شوهرِ خاله زیبا، نشستند. هنوز
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 نگاهش به من بود و جواب پدر را داد. _من واسه عذرخواهی و عیادت اومدم‌. وقتی فهمیدم دستشون شکسته واقعاً ناراحت شدم. متاسفم که باعث این اتفاق شدم. با حضور پدر و ادبی که نشان داده بود، جرات تخسی و غر زدن دوباره نداشتم. لبخند کمرنگی زدم و جوابش را دادم. _خواهش می‌کنم. حق با باباست‌. خودتونو اذیت نکنید. با شنیدن حرفم نفس راحتی بیرون داد. خواستند برود اما پدر اجازه نداد. _امکان نداره کسی که وقت غذا بیاد خونه‌مونو بزارم غذا نخورده بره. امشبو با ما بد بگذرونید. آزاد بعد از کمی تعارف قبول کرد اما دوستش از اول ذوق زده شد. برای آماده کردن سفره به آشپزخانه می‌رفتیم که حلما جلوی مرا گرفت و رو به آزاد کرد. _آقای آزاد اجازه میدین چند تا عکس بگیریم؟ _من مشکلی ندارم اما فکر کنم خواهرتون خوششون نیاد توی خونه‌ی شما از من عکس بگیرین. _وا مگه می‌خوام عکسو تو پیجم بزارم؟ اگه هم بزارم یه جور میزارم معلوم نشه توی خونه‌ی ماست. رو به من کرد و بازویم را فشرد. _هلیا تو رو خدا دوربینتو بیار عکس بگیر. باشه؟ ناسلامتی عکاسی دیگه. _حلما، اول این‌که با موبایلم می تونی عکس بگیری. دوم این‌که یه نگاه به دست من بنداز. با دست شکسته عکس بگیرم؟ _اول این‌که عکسی که تو بگیری محشر میشه. با عکسای دیگه مقایسه می‌کنی؟ دوم این‌که برات پایه میذارم راحت بتونی عکس بگیری. کلافه پوفی کشیدم و به طرف اتاق رفتم. _بیا کمک کن وسایلو بیارم. وسایل عکاسی را به دست حلما دادم. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. در اتاق چند باری گونه‌ام را بوسید و تشکر کرد. هر چند برای من مهم نبود اما تصمیم گرفته بودم به خاطر شادی خواهرم بهترین عکس‌ها را بگیرم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_15 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 نگاهش به من بود و جواب پدر را داد. _من واسه عذرخو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از نصب دوربین روی پایه به تنظیم آن پرداختم به لحاظ نور و فضا سازی دو نقطه از خانه را مشخص کردم. از آزاد خواستم ژستی که می‌خواهد را بگیرد. چند حالت تکی از او گرفتم و بعد حلما و خانواده‌ی خاله شروع کردند به آویزان شدن از او برای عکس‌ با سلبریتی محبوبشان. سفره در حال چیدن بود که کار من تمام شد. حلما دوربین را جدا کرد و مشغول دیدن عکس‌ها شد. با ذوق از آن‌ها تعریف می‌کرد. در آخر هم آن را به طرف دو دوست مهمانمان گرفت. _بیاین ببینین. وقتی میگم عکسی که هلیا بگیره یه چیز دیگه‌ست واسه اینه. عالی شده. هر دو به دوبین خیره شدند. هر عکسی که ورق می‌خورد تعجب نگاهشان بیشتر می‌شد. آخر کار به هم نگاه کردند و رامین رو به من کرد. _راستش عکسات فوق‌العاده بود. ما یه عکاس واسه آلبوما و بعضی کنسرتا داشتیم. کارش نصف هنر تو نبود. تازگیا برامون کلاس گذاشته. میگه جای دیگه قرارداد بستم و نمی‌تونم کار شما رو انجام بدم. میشه ازت بخوام قبول کنی با تو قرارداد ببنیدیم؟ ها؟ با حالتی بهت زده نگاهش کردم. _یعنی چی؟ من بشم عکاستون؟ _آره. مگه تو رشته‌ت عکاسی نیست؟ کارت همین نیست مگه؟ اصلا بیا یه مدت امتحانی باهامون کار کن. امیر خیلی روی عکساش حساسه. این که میگم، نه خیلی کار زیادی داره نه وقت گیره. گاهی گداریه ولی یه هنر بالا می‌خواد مثل اینا. سکوت کردم. بین شک و دو دلی‌ام، پدر واسطه شد. _آقا رامین اجازه بدین دخترم یه سبک سنگینی بکنه بعد. با حرف پدر با آرامش رو به او چشمانم را باز و بسته کردم. چه خوب حالم را درک می‌کرد. نه دوست داشتم با آن‌ها و خصوصاً آدم مشهوری مثل آزاد کار و رفت و آمد داشته باشم، نه دلم طاقت می‌آورد پیشنهاد وسوسه انگیز عکاسی ترکیبی هنری و تبلیغاتی را از دست بدهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ کسی را که به شما🌱🌸 یاری میرساند ، "فراموش نکنید"... نسبت به کسی که شما را دوست دارد ، "کینه نورزید".... به کسی که شما را باور دارد، "خیانت نکنید" ...🌱🌸 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_16 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از نصب دوربین روی پایه به تنظیم آن پرداختم به
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از رفتن همه، حلما به اتاقم آمد و با ذوق دستم را گرفت. _وای هلیا خیلی خوشحال و ذوق زده‌ام. اصلا خوابم نمی‌بره. _واسه چی آخه؟ چته؟ _باورم نمیشه فکر می‌کنم خوابم. امیرحسین آزاد اومده خونه‌ی ما با ما شام خورده و باهام عکس انداخته تکِ تک. من حتی اینا رو تو رویاهامم نمی‌دیدم. _اوف دختر تو چقدر هیجان زده‌ای. خب اونم یه آدمه دیگه مثل بقیه. _وای هلیا، بعضی وقتا از دستت دیوونه میشم. امشب اصلا نگاش کردی؟ تو به اون چشمای طوسی، مو و ابروی مشکی، لبای خوش فرم، چهره‌ی جذاب با ته ریش مرتب و اون هیکل رو فرم میگی یه آدم مثل بقیه؟ توی دهات ما بهش میگن جذاب لعنتی کی بودی. توی دهات شما رو نمی‌دونم. اصلا اینا رو ولش کن. اون صدای استثنائی رو چی میگی؟ _اوه. چشم نزنی بچه‌ی مردمو. چه تعریفی‌م می‌کنه. حالا بپر برو از مامان کادوشو بیار. ببینم چیزی گرفته که بیارزه ببخشمش یا نه. _یعنی واست کادو هم گرفته؟ راست میگی؟ چقدر تو بی‌ذوقی که هنوز ندیدی چی داده. غرغر کنان رفت و کادو به دست برگشت. خودش مشغول باز کردن جعبه‌ی استوانه‌ای آبی رنگی که با روبان سفید بسته بودند، شد. باز که شد. چشمانش برق زد و جیغی کشید. نگاه کردم. یک هادر اکسترنال عالی بود. یعنی می‌دانست ما برای کار خود به چنین چیزی همیشه نیاز داشتیم؟ قیمتش بالا بود و برای یک عذرخواهی کادوی بسیار بزرگی بود. _دیدی میگم عشقه. اصلا جنتلمنه جون تو. _جون خودت. انصاف بدم واقعاً کادوش بزرگه. _راستی تو رو خدا عکاسی‌شو رد نکنیا. ما هواداراش گناه داریم خب. _به شما چه ربطی داره آخه؟ _ربط داره دیگه. عشق ما دیدن و دست به دست کردن عکساش تو حالتای مختلفه و قربون صدقه رفتنشه. حالا فکر کن تو با اون هنرت از اون عکسای خاصت بگیری. وای چقدر دلمون ضعف میره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_17 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از رفتن همه، حلما به اتاقم آمد و با ذوق دستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعجب به خواهرم نگاه کردم. نمی‌توانستم حالش را درک کنم. واقعاً کسانی وجود داشتند که به یک خواننده این طور ابراز احساسات کنند؟ _حلما حالمو به هم زدی. جمع کن خودتو. به خاطر غش و ضعف نکردن شما هم شده از این جذاب لعنتی شما عکس نمی‌گیرم. برو بابا. دوباره افتاد روی دور التماس و توجیه کردن. با گفتن فکر می‌کنم او را از اتاق بیرون کردم. بعد از دو روز غیبت در کلاس با دخترها نشسته بودم و مشغول بگو و بخند بودیم که آزاد با دوستش وارد شد. رامین در کلاس را بست. آزاد عینک و کلاهش را که انگار برای استتار گذاشته بود برداشت. نگاه دزدکی انداختم. همان طور که حلما می‌گفت با آن تیپ و قیافه زیادی به چشم می‌آمد؛ البته نه برای من. سلامی به جمع کردند و با هم آخر کلاس نزدیک جمع ما نشستند. دخترها شروع کردند به عشوه آمدن و غش و ضعف رفتن. با گوشه چشم به آن‌ها نگاه می‌کردم. فکر کردم چقدر سخت است در عادی ترین وضعیت هم از دست هوادارن و حتی مردم عادی که به افراد مشهور زل می‌زنند، آسایش نداشته باشی. فرزانه آرام زیر گوشم پچ پچ کرد. _میگم چه جوری می‌خوای بهش بگی قبول کردی عکاسش بشی؟ موندم چطور به عقلتون نرسید یه شماره رد و بدل کنید. _خب این مشکل من نیست. اگه می‌خوان خودشون یه فکری واسه‌ش می‌کنن. ضمناً اون شب اینقدر خواهرم و خاله اینا دیوونه بازی درآوردن که یادم نبود. _خداییش حقم داشتن دیگه‌. من که شنیدم هنوز تو شوکم و باورم نمیشه؛ چه برسه به اونا. همزمان با ورود استاد همه برای نشستن سر جای خود جابجا شدند. در این گیر و دار که توجه‌ها به استاد رفت، رامین به سرعت از جا پرید و در یک حرکت کاغذی روی میزم گذاشت و برگشت. با تعجب نگاهش کردم که با اشاره‌ی ابرو به کاغذ اشاره کرد. باز که کردم به مصلحت اندیشی‌اش خندیدم اما سعی کردم خنده‌ام رو به فرزانه باشد تا پررو نشود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حق الناس همیشه پول نیست گاهی دل است دلی که باید بدست می آوردیم و نیاوردیم دلےرا که شکستیم و رهاکردیم دلهای غمگینی که بی تفاوت از کنارشان گذشتیم خدااز هرچه بگذرد ازحق الناس نمی گذرد •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_18 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعجب به خواهرم نگاه کردم. نمی‌توانستم حالش را
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعجب نگاهش کردم که با اشاره‌ی ابرو به کاغذ اشاره کرد. باز که کردم به مصلحت اندیشی‌اش خندیدم اما سعی کردم خنده‌ام رو به فرزانه باشد تا پررو نشود. روی برگه شماره نوشته بود و متنی. _ببخشید نمی‌شد شماره‌‌ت رو بگیرم‌. لطفاً به خاطر اون پیشنهاد عکاسی تماس بگیر کارت دارم. فرزانه نیشگونی از بازویم گرفت. مانده بودم او و مادر چه مهارت خاص در این کار داشتند که دردش داد آدم را به هوا می‌برد. آخی گفتم که نگاه‌ها به طرفم برگشت. لبخند مسخره‌ای به بقیه زدم و رو به فرزانه کردم. _بمیری الهی هم دستمو داغون کردی هم آبرومو بردی. چته روانی؟ _یعنی خر شانس‌تر از تو هم وجود داره؟ همه ما عکاسی می‌خونیم اون وقت فقط باید بیاد به تو پیشنهاد بده؟ _من که هنوز جوابشو ندادم می‌خوای ارزونی خودت. برو عکاسش شو. _واقعاً که. خر چه داند قیمت نقل و نبات. از شوخی گذشته کارت حرف نداره. اونام این کاره‌ن که فهمیدن و دنبالتن. از اون جهت میگم که اگه به من پیشنهاد داده بودن الان شهرو خبر کرده بودم نه مثل تو که اخلاقت طوریه مجبورن مثل این دوست پسرا نامه واست روی میزت بزارن که کسی نفهمه ربطی بهشون پیدا کردی. با صدای استاد به خود آمدیم و قبل از شروع درس آزاد از استاد اجازه گرفت که هر جلسه قبل از اتمام کلاس برود تا میان جمعیت بین کلاس‌ها گیر نیفتد و استاد قبول کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_19 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعجب نگاهش کردم که با اشاره‌ی ابرو به کاغذ اشا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 دو درس با آن دو دوست داشتیم که در سه روز مختلف بود. بعد از کلاس فرزانه آنقدر روی مغزم رژه رفت تا مجبور شدم قبول کنم تا به گوشه‌ای برویم و در حضور او با رامین تماس بگیرم. تماس که گرفتم صدای شاد آن طرف خط یادآوری کرد که با رامین صحبت می‌کنم. سلام و علیکم کردیم. _ببخشید صالحی هستم واسه عکاسی تماس گرفتم. _به به خانوم صالحی. افتخار دادین. بنده نوازی کردین... وسط مسخره بازیش پریدم. حوصله‌ی لوس بازی نداشتم. خصوصاً که فرزانه هم کنارم ایستاده بود. _خواستم بگم کار عکاسیتونو قبول می‌کنم اگه همون طور که گفتین کم و گاهی گداری باشه. _وای چه خشن. حالا در مورد جزئیات بعد صحبت می کنیم. کی و کجا قرارداد ببندیم؟ خونه‌ی شما یا استودیوی ما؟ _همون استودیوی شما خوبه. _پس آدرس میدم. فردا خوبه؟ صدای آزاد از آن طرف می آمد. _صبر کن دستشون خوب بشه بعد. این‌جوری اذیت میشن. _دیوونه‌ای تا اون موقع پشیمون بشه چی. دستمون توی پوست گردو می‌مونه. مخاطبش را عوض کرد. _ببین هلیا خانم همین فردا عصر زحمت بکش بیا به آدرسی که میدم. از مدل حرف زدنش عصبانی شدم. فرزانه که مرا می‌شناخت فشاری به دستم داد تا حواسم را جمع کنم و آرام شوم. _آقای محترم مگه من دمدمی مزاجم هر روز یه چیز بگم؟ وقتی قبول کردم، روی حرفم هستم. ضمناً هلیا نه و صالحی. من وقتی گچ دستمو باز کردم میام خدمتتون. روز خوش. رامین به شدت از برخوردم جا خورده بود و چیزی نگفت اما صدای آزاد را شنیدم. _بیا همینو می خواستی. مثل آدم نمی‌تونی حرف بزنی؟ وقتی قطع شد. فرزانه کنار حوض محوطه نشست و شروع کرد به خندیدن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ 🍃 اعمَلوا ما شِئتُم إِنَّهُ بِما تَعمَلونَ بَصيرٌ هر کاری دل‌تون خواست بکنید فقط یادتون باشه خدا همه‌ش رو می‌بینه... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7