فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_12 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _اوف چه خبرته بابا. خب حالا بگو چه خبر؟ _برف اومد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_13
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
وقتی دیدم خبری از او نشد به حالت عادی برگشتم. خاله زیبا و خانوادهاش برای عیادت آمدند. به کمک حلما لباس پوشیدم و کنارشان نشستم. دو قلوهای خاله اصرار کردند روی گچ دستم نقاشی بکشند. با اجازهی من مشغول شدند. پدر هنوز نیامده بود که زنگ در به صدا درآمد. خاله در را باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد.
_هلیا یه آقاییه میگه هم کلاسیته.
_وا هم کلاسیم؟
مادر به طرف در رفت.
_چتهتونه شما؟ خواهر درو باز کن. بزار ببینیم کیه.
خاله در را باز کرد و من هم به طرف در سالن رفتم. با ورودشان به سالن در جا خشک شدم. آزاد بود و دوستش. بعد از سلام و احوالپرسی با مادر به من رسیدند. آزاد با لبخندی به لب و سنگین سلامی کرد. به سختی جوابش را دادم.
_خوبین خانوم صالحی؟
_بله. ممنونم
سرد جواب دادم و این سردی باعث شد لبخندش محو شود اما دوستش با لودگی سلام و احوالپرسی کرد و به رفتار سرد من توجهی نکرد. مادر با خوشریی از آنها دعوت کرد تا به سالن بروند. آزاد به خودش آمد و جعبه کادویی که در دست داشت، به طرفم گرفت.
_بفرمایید قابلتونو نداره.
_به چه مناسبت؟
_اومدیم عیادت. نمیشد دست خالی بیایم. علاوه بر اون چون من مقصر این وضعتون بودم، لازم دیدم واسه عذرخواهی این ناقابلو خدمتتون بیارم.
نزدیک بود به خاطر آنهمه لفظ قلم صحبت کردنش بخندم ولی خودم را کنترل کردم. مادر جعبه را از دستش گرفت و تشکر کرد. من هم برای آنکه بیادبی نشده باشد ممنونی گفتم.
هنوز آزاد وارد سالن نشده بود که صدای جیغ حلما باعث شده به من و مادر نگاه کند.
_وای خدایا دارم خواب میبینم؟ امیرحسین آزاد توی خونهی ما؟ وای...
به وضوح بپر بپر میکرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا جیغ دوبارهاش را خفه کند. مادر چشم غرهای به او رفت. آزاد لبخند میزد و دوستش با صدای بلند میخندید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_12 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در حالی که سعی میکرد ذوقش را پنهان
#رمان_قلب_ماه
#پارت_13
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_برو هر کار میخوای بکن. ظاهراً قراره چیزای عجیب زیادی ببینم.
منشی که از حجاب مریم خوشش نیامده بود، با حرفایی که در مورد گرفتن منشی زد، گویا سر رشته ناسازگاری را به دستش داده بود. اتاق را نشان داد و بیتفاوت، بدون هیچ توضیحی، برگشت.
مریم وارد اتاق شد. اتاق بزرگ و مجهزی بود. باورش نمیشد قرار است آنجا اتاق کار او باشد. روی صندلی چرخ دار و راحتش نشست و کامپیوتر را روشن کرد. حس خوبی داشت. حس بچهای که او را به شهر بازی برده بودند را داشت. باید به خودش هشدار می داد.
-اینجا هم مثل شهر بازی پر از بازیهای خطرناکه. اگه غفلت کنم با کوچکترین اشتباه به زمین پرت نمیشم، میرم ته چاه. دیگر فرضیهها تموم شد. معاملات و پول و سرمایه ها واقعین.
با صدای تلفن به خودش آمد. جواب داد.
_آقای رییس گفتن بیاین اتاقشون.
وقتی رسید، منشی اشاره کرد که وارد اتاق شود. وارد شد. مردی میانسال و موقر را دید که روبروی رییس نشسته و با دیدن او از جا بلند شد. رییس به مریم اشاره کرد.
_آقای علیپور، خانم صدری اینجا هستند که به صورت موقت کار آقای ذبیح زاده رو انجام بدن.
بعد در حالی که نگاهش به مریم بود به آقای علیپور اشاره کرد.
_خانم صدری، آقای علیپور معاون شرکت هستند و امین بنده. هر سوالی در مورد شرکت داشتید یا چیزی نیاز داشتید به ایشون بگید.
مریم در مصاحبه آقای علیپور را دیده بود.
_سلام از آشنایی با شما خوشوقتم. امیدوارم خیلی باعث زحمت شما نشم.
_سلام خانم. بنده هم خوشوقتم. لطفاً هر چی نیاز دارید لیست کنید و برام بفرستید. به سوال هاتون هم تا جایی که بتونم پاسخگو هستم.
رییس با حالت پرسشی توام با تمسخر پرسید.
_ حالا قراره چکار کنی که اوضاع ما رو متحول کنه؟
_کمی به من فرصت مطالعه روی شرایط و امکانات شرکتتونو بدین خدمتتون عرض می کنم.
_باشه. ببینیم و تعریف کنیم. ضمناً شماره تلفنها رو از خانم جهانی بگیرید.
_بله. با اجازه تون.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_13
_چه خبره همه محله رو گذاشتی روی سرت؟ چته؟
به طرفش برگشتم.
_اِ ببخشید. میشه به احمد بگی بیاد بیرون؟
ابرویی بالا انداخت و دست در جیبش کرد.
_امرتون؟
_اینا کفشمو انداختن روی درخت. گیر کرده.
رو به دخترها کرد و نگاهی به کفش روی درخت کرد.
_خدا شفاتون بده. زمستونیه تو حیاط کفش بازی میکنین؟
_پشتش که به من بود ادایش را در آوردم. دخترها خندهشان گرفت ولی جرات نداشتند بخندند. چشمم به زنعمو افتاد که جلوی پنجره بود و به ما زل زده بود. چرا من در یک روز اینقدر بد میآوردم. ارشیا دنبال چیزی برای پایین آوردن کفش بود. تی را از گوشه حیاط برداشت و به کفش زد. زنعمو بنجره را باز کرد.
_ارشیا مامان چی شده؟
همین که ارشیا سرش را برگرداند، کفش شل شد و به سرش خورد. ما سه نفر هیچ جوری نمیتوانستیم جلوی خندهمان را بگیریم. صدای خندهها بالا رفت. زنعمو عصبانی به طرف حیاط دوید. ارشیا حال مادرش را که دید، به ما تشر رفت.
_ای کوفت. حالا راحت شدین؟ الان بیاد قشقرق راه بندازه خوشتون میاد؟
زنعمو سراغ ارشیا رفت. با غرغرهای وقت آمدنش توجه همه جلب شده بود.
_ببینم مادر سرت که چیزی نشده؟
_نه مامان چیزی نشد. صدام کردی، حواسم پرت شد.
زنعمو به طرف ما که به زحمت جلوی خندهمان را میگرفتیم، برگشت. تقریبا داد میزد. جوری که همه بشنوند.
_دخترای گنده فکر میکنن هنوز پنج سالهان. بازی میکنن. خوبه دو روز دیگه باید شوهر کنن. هر گندی که میزنین خجالت نکشین بگین بچههای من براتون ماله کشی کنن.
حرصم در آمده بود اما به خاطر چشمهای نگران پدر و مادر و بقیه که از پشت پنجره نگاه میکردند، سکوت کردم. دخترعمهها عذرخواهی کردند و زنعمو به داخل ساختمان برگشت. ارشیا هم غر زنان رفت. بماند که کلی از طرف والدین توبیخ شدیم اما تا ساعتی همان جا در حیاط ماندیم تا دل سیر به ماجرا بخندیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_12 بعد از ماجرای تولد با نادیا سر سنگ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_13
_اون فقط میخواد جنسشو بفروشه. پرفروشه البته فقط مادربزرگا میخرنش.
_مهتاب، تو برو واسه نادیا نظر بده. سلیقه شما تازگیا خیلی شبیه هم شده.
دلخور به طرف بقیه بچهها رفت. تا خواستم دست به شلواری بزنم، دوباره سر و کله آن مرد پیدا شد. با وجود چند فروشنده چرا او دنبال من راه افتاده بود را نمی دانستم. استرس گرفتم. انتهای بوتیک بودیم و بچهها حواسشان به من نبود.
_خانوم خانوما، میبینم چیزای خوبی انتخاب میکنید. سایزتون چنده براتون بیارم. البته فکر کنم. سی و هشت یا چهل بهتون بخوره.
از نگاهی که به سر تا پایم میکرد، چندشم شد. سریع برگشتم که غافلگیر شد. به طرف در خروجی رفتم. لباس را روی پیشخوان انداختم و خارج شدم. مهتاب متوجه من و عصبانیتم شد. دنبالم دوید.
_وایستا ترنم چی شد یهو؟ حالت خوبه؟
_مرتیکه ... داره آدمو قورت میده. خجالت نمیکشه.
حواسم نبود که صدای بلندم توجه دیگران را جلب کرده. پدرام و پسر دیگری که همراهش بود به ما نزدیک شدند.
_چی شده دخترا؟ تو چرا همش براقی؟ یه کم خوش اخلاق باش خب. پس بقیه کجان؟
سرم را جلوی صورت او بردم و خشمم را در چشمم ریختم.با اخم غلیظی تلافی خانه نادیا و آن فروشنده را سر او خالی کردم.
_به تو چه؟ گیر یکی مثل تو افتاده بودم. تو برو نادیا جونت لابد منتظرته.
به سرعت از کنارش رد شدم. مهتاب باز هم دنبالم به راه افتاد. سعیده که با بقیه بیرون آمده بود، خودش را به ما رساند. با پله برقی به طبقه بعدی رفتیم. مهتاب آبی برایم آورد و سعیده اصرار کرد روی صندلی بنشینم.
_ترنم، تو چته؟ چرا به اون پسره پریدی؟ نادیا دلخور میشه خب.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_12 _دیرت نشه. سوار شو دیگه. در عقب ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_13
_این مسخره بازیا چیه در آوردین؟ پیش خودتون چی فکر کردین؟ اون از برادرتون. اینم خودتون. مگه چقدر منو دیدین؟ مگه چقدر منو میشناسین؟
قبل از آنکه شایان حرف دیگری بزند، از ماشین پیاده شد. صدا زدن شایان را میشنید اما توجهی نکرد. عصبی بود. به پدرش حق میداد که او را از اهل عمارت دور نگه دارد. آنقدر در حال خودش بود که تمام مسیر را پیاده در آن گرما طی کرد. یکی دوباری هم بین راه صدای شایان را شنیده بود اما محلی نداد. به کوچه که رسید، پیمان را دم در دید که دستهایش را روی هم میکشید و از طرفی طرف دیگر قدمرو میکرد. تازه استرسش را درک کرده بود. به طرفش دوید. پیمان همین که دخترش را دید، او را در آغوش گرفت. خدا را شکر کرد و با اخمی نمایشی او را تنبیه کرد.
_نمیدونی دلم هزار راه میره؟ قول ندادی زود بیای؟
_بابایی؟ نکشی ما رو؟ پیاده اومدم توی گرما. لااقل یه آب بده بعد دعوا کن.
به خانه که رفتند، پیمان شربت خاکشیر و آبلیمو تحویل دخترش داد و به بازجویی ادامه داد. پریچهر هم همه ماجرا را تعریف کرد. پیمان مثل اسپندی از جا پرید. تا در ورودی رفت و چند قدم رفته را برگشت.
_دیگه چیزی نگفت؟ تو چی؟ چیزی نگفتی؟
پریچهر سعی کرد خود را بیتفاوت نشان دهد. کوله مدرسهاش را از زمین برداشت.
_همین بود که گفتم. چیز دیگهای نبود.
پیمان یک دور سالن کوچک خانه را دور زد و دوباره روبهروی دخترش ایستاد.
_پریچهر، با دقت جواب منو بده. تو خودت نظرت در مورد حرفی که زد چیه؟
دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خودش بنشاند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_12 فاصلهمان کم شد. آغوشش برای من که ق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_13
_باشه عزیزم. بچهها غذا آماده کردن. میریم خونه شام بخوریم.
چشمانش را بست و سرش را به بازویم که پشت گردنش بود تکیه داد.
_عرفان جان، پول دکترو از کارت بابات دادی؟
_مامان؟ الان بیست باره میپرسی. کارتو دادی گفتم چشم دیگه.
نمیخواستم بفهمد و فکرش درگیر خرج کردنم شود. وقتی به خانه رسیدیم، بچهها به طرز غیر منتظرهای مودب برخورد کردند. با رسیدنمان سفره انداختند. مادر فقط چند لقمه از گلویش پایین رفت؛ بعد از کیفش قرصهای رنگارنگی در آورد و خورد. دلم به درد آمد. معلوم بود حالش خوب نیست.
مهیار با اشاره فهماند که مادر را به اتاق مشترکم با او ببرم. به اتاق که رفتیم، جا انداختم و برای آوردن آب از اتاق خارج شدم. بچهها متوجه حال بد مادر شده بودند. از نتیجه دکتر رفتن پرسیدند. برایشان توضیح دادم و از رفتار غیرمنتظرهشان هم تشکر کردم. وقتی به اتاق برگشتم، مادر دو طرف سرش را ماساژ میداد. مرا که دید دست برداشت. نگران نشستم.
_مامان، حالت خیلی بده؟ بریم درمانگاهی، دکتری، جایی؟
صاف نشست و دست به دو طرف صورتم گذاشت.
_نه دورت بگردم. الان قرص خوردم. خوب میشه حالا.
_پس اگه دیدی خوب نشد، بهم بگو. باشه؟
_باشه مادر. بگیر بخواب حسابی خسته شدی.
کمک کردم تا دراز بکشد.
مانتوی پلوخوریش را که به خاطر حفظ آبروی من پوشیده بود، با تونیک گلدارش عوض کرده بود. عاشق لباسهای پر نقش و نگار بود. مانتوهای ساده را از سر ناچاری میپوشید.
_چشم میخوابم. فقط صبح زود باید بریم واسه عکس.
کنارش دراز کشیدم. مثل بچگیهایم سر در آغوشش فرو بردم و او نوازشم کرد. دلنگران همه بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤