فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_140 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلند خندیدم و در حالی که از کمد رخ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_141
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
حالش را فهمیدم. کمی هم دلم به حالش سوخت که تجربهی قبلیاش هنوز روحش را آزار میداد. نشستم تا به چشمان غمگینش نگاه کنم. انگشتم را روی قبلش گذاشتم و به صورت دورانی رویش خط میکشیدم.
_مگه نمیگی اینجا جای منه و واسه من میزنه؟ خوشم نمیاد تو شورهزار بمونم. شورشو کم کن آقا فشارم میره بالاها.
_هلیا.
_جونم. امیرحسین، از امروز که من و تو ما شدیم تا وقتی خودت با دستات بند کفنمو ببندی بیخ ریشتم. فکرشو نکن بتونی از دستم خلاص بشی. مگه اینکه بفهمم تو قلبت کس دیگهای رو راه دادی.
_خدا اون روزایی رو که گفتی نیاره عزیز دلم. چه روزی که تو کنارم نباشی، چه روزی که غیر تو بتونم کسی رو توی قلبم راه بدم. سند شش دانگ دلمو امروز به نامت زدم رفت.
_امیرحسین؟
_جونم. تا حالا کسی اینقدر قشنگ اسممو صدا نزده بود. خوشم اومد. دلم میخواد همش صدام کنی.
_امیرحسین. امیرحسین. امیرحسین
بلند خندید و نشست.
_تو دو دیقه نمی تونی جدی حرف بزنی. نه؟ اصلاً دارم فکر میکنم قبل این چطور میتونستی اینقدر خشک باهام رفتار کنی. چه جوری این همه شیطنتو قایم میکردی؟
_چیه فکر میکنی دو شخصیتهم؟ نخیرم من فقط یه دختر با حیام که با نامحرما سنگین و جدی میشم.
_قربون حیای خانومم برم. حالا چی میخواستی بگی؟
_خدا نکنه. اوم... اینقدر حرف زدی که یادم رفت چی میخواستم بگم... آهان امیرحسین دوست دارم. هیچ وقت حرف از نبودن و نگرانی و اینا نزن. باشه؟
_دختر چرا اینجوری میکنی؟ از وقتی عقد کردیم همش داری شوکهم میکنی. آروم تر بابا بذار یکیو هضمش کنم بعد برو سراغ بعدی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_140 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای علیپور از بین گزینههای موجود، با ت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_141
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
روز پنجشنبه به بهشت زهرا رفتند. پسری حدود ده سال، از بچههایی که منظورشان بود را پیدا کردند. مریم با او صحبت کرد، پولی به او داد و از او خواست هر تعداد از بچههای مثل خودش که در بهشت زهرا بودند را کنار ماشین جمع کند. پسر اول ترسید که مریم بخواهد مانع کارشان شود اما امید به او اطمینان داد، به خاطر نذری که دارد می خواهد به آنها کمک کند.
چند دقیقه بعد تعداد زیادی از بچهها دور آنها جمع شدند. مریم و امید اسم، آدرس و تعداد افراد خانواده را یادداشت کردند. غروب شده بود. تا فردای آن روز لیستی به ترتیب آدرس و تعداد افراد تهیه کردند و به محلههای آنها رفتند. وضعیت زندگیشان را دیدند، از سرپرست هر خانواده یک شماره حساب گرفتند، اطمینان دادند که هر ماه مبلغی برایشان واریز خواهد شد و قول گرفتند بچهها حتماً به مدرسه بروند. مدرسه رفتن بچهها را شرط ادامه کمکها اعلام کردند تا تضمین درس خواندن آنها شود. امید از این کار خوشحال بود و از وضع زندگی این خانوادهها متعجب شد. با این دیدارهای مستقیم بر ادامه کارش جدیتر شد.
اولین روزی که آقای نواب قرار بود به عنوان دستیار کار کند، مریم با او اتمام حجت کرد.
_ببینید هر بار اطلاعاتی از ازتون میخوام. اگه اشتباه کنید یا توی تحلیل وضعیت درست عمل نکنید، فرصت زیادی واسه جبران نخواهید داشت و من توی کار خیلی سختگیرم. پس لازمه دقتتونو رو خیلی بالا ببرین تا یه وقت پشیمون نشین.
آقای نواب مردی سی و پنج ساله بود باهمسر و دو فرزند. قبل از آنجا در بورس فعالیت میکرد. کمحرف و آرام بود اما ظاهر چندان آراستهای نداشت. مریم شماره کارتی از او گرفت و به او وعده داد که هر وقت طرح و ایده خوبی ارائه دهد یا کارش را بهتر از حد انتظار انجام دهد، علاوه بر حقوقی که شرکت به او خواهد داد، پاداشی از خودش دریافت میکند. در حین صحبت، مریم پولی به حساب او واریز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_140 _عمو جونم، ازت تعریف کردما. اذیت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_141
لبخندی زد و ماشین را به راه انداخت.
_خوبه حالا غلط اضافه هم میکنه، داداشای منو حرص و عذابم میده بعدش میشینه سخنرانیم میکنه واسش. شیطونه میگه یکی بزنم دو تا از در بخورهها. بچه پررو.
_عمو؟ بهت اعتماد کردما. قرار نشد تیکه بندازی.
_من با تو قراری نذاشتم. هر چقدرم دلم بخواد حرصتو در میارم تا تلافی حرصی که به بقیه دادیو حرصی که خودم الان میخورم در بیاد.
با جیغ اسمش را صدا زدم.
_چیه؟ کر شدم بابا.
کمی که به سکوت گذشت. سر حرف را باز کرد. معلوم بود فکرش درگیر شده.
_ببین دختر خوب، الان ممکن بود تو جای اون دوستت بودی و آسیب روحی بدی میخوردی. خدا رو شکر که از مادرت کمک گرفتی. تو هنوز خیلی کوچیکی واسه اینکه آدمای اطرافتو بشناسی. آدما نسخه شیک و فتوشاپ شدهشونو نشونت میدن. از توی زندگیهاشون که هزار داستانه هیچی نمیبینی. شاید فکر کنی بزرگ شدی اما تجربه نداری و آدما هزار رنگن. من خودم با حمید دو سه سال پیشم یه دنیا فرق دارم. امیدوارم دیگه نخوای چیزیو به هر قیمت تجربه کنی.
خندیدم و او علتش را پرسید.
_من دو تا کلمه حرف زدم، بهم گفتی سخنرانی کردم. خودت چی؟
چپ چپ نگاهم کرد.
_ترنم، خیلی...
بین حرفش پریدم.
_خیلی چی؟ پرروام؟ آره میدونم همه میگن.
در همان حال که با او کَل کَل میکردم شماره فاطمه را گرفتم. کمی طول کشید تا جواب بدهد. طوری حرف زدم که عمو بفهمد چه کسی پشت خط است.
_سلام دخترخاله کمپیدای خودم.
عمو با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. توجهی نکردم و صدا را روی بلندگو گذاشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_140 خداحافظی کرد و فکر پریچهر با تصو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_141
قالیچهاش هنوز گوشه باغ بود. آن را کنار درختی انداخت. تکیه داد. با خیال راحت اشک ریخت و دلی سبک کرد. سعی کرد حس بد چند سال قبل را دور بریزد.
کم کم خوابش گرفت. همانجا خوابید. با صدای پیمان بیدار شد. نوازش دستش را حس کرد. بدون آنکه چشم باز کند، سر روی پای او گذاشت.
_چی دختر نازنین منو این طور بارونی کرده؟ بهم بگو چی شده بابا. یه ساعته دارم تحمل میکنم چیزی نگم و نیام سراغت تا سبک بشی.
_ممنون بابا. ممنون که همیشه درکم میکنی.
_نمیخوای بگی چی شده؟ به قرارت با اون سرگرد مربوطه؟
_اون اجازه خواست تا بیاد خواستگاری.
صدای خنده پیمان بلند شد.
_واسه این گریه کردی؟
پریچهر نشست و رو به پدر کرد.
_بابا؟ نخند. به خاطر درخواستش نبود. یاد شایان و حرفاش افتادم. یاد اینکه من نمیتونم به حرف هیچ مردی اعتماد کنم.
پیمان صورتش را نوازش کرد و بعد دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد. پریچهر هم استقبال کرد.
_الان به من اعتماد نداری؟
_شما که فرق داری. منظورم مرد غریبهست. دوست داشتن هیچ کسو باور نمیکنم.
_آهان. پس جناب سرگرد گفته که دوسِت داره.
پریچهر عقب کشید و اخم کرد.
_اِ بابا؟ حرف میکشی سوژه پیدا کنی؟
_خب درست نمیگی چی گفت که. در ضمن هر غریبهای میتونه آشنا و محرم وجود آدم بشه. اگه من فرق دارم، پس میشه یکی دیگه هم فرق داشته باشه.
پریچهر حرفهای رضا را برایش گفت. پیمان دست پریچهر را گرفت و او را بلند کرد.
_پاشو بریم تو. اینجا سرده. تازه، بیبی و فهیمه هم دل تو دلشون نیست که ببینن چت شده اومدی اینجا غمبرک زدی.
قالیچه را جمع کرد و با هم به راه افتادند.
_دارم فکر میکنم که حق با داریوشه. نمیدونم چطور تو رو تربیت کردم که اینقدر لوس شدی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_140 دستبهسینه به مبل تکیه داده و لب زیرینم را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_141
-خب پس پاشو ببرمت وسایلاتو جمع کن!
-شایدم با پارسا رفتم شیراز تا تو اسبابکشی کمک مامانم کنم!
-باشه درهرصورت که باید بری خوابگاه وسایلتو جمع کنی، الان بری بعض آخرشبه؛ فرداهم کی مرده کی زنده!
و همانطورکه میایستاد، ادامه داد:
-پاشو چادرتو عوض کن بیا! دمدر منتظرتم.
-باشه، ممنون!
منهم خواستم بلند شوم که ناگهان انگارکه چیزی یادش آمدهباشد، دوباره نشست و با صدایی آرامتر گفت:
-راستی امروز وقتی با چادر دیدمت خیلی خودمو نگه داشتم که تعجبمو نشون ندم!
چشمانم را محکم برهم گذاشته و از لای دندانهایم گفتم:
-حالا نمیشد به روم نیاری؟!
خندید و از جا بلند شد:
-خیر! نمیشد.
و بیشتر خندید. نگاهم را گرفتم و باحرص بلند شدم.
-منو بگو فکر کردم که دیگه عوض شدی!
-حالا تا عوض شدن کامل وقت میبره!
با بیشتر شدن صدای خندهاش، فورا بهسمت اتاق لعیا گام برداشتم؛ حالا یکی میآمد و فکر میکرد ما به چه میخندیم! دیوانه!
چادر رنگی زندایی را درآورده و چادر مشکیام را سر کردم. کاش شادی و فاطره در خوابگاه باشند تا بتوانم ازآنها خداحافظی کنم؛ هرچندکه اگر نباشندهم یکروز مخصوص آنها میرفتم!
وقتی رسیدیم خوابگاه، شروع کردم به جا دادن وسایلم در چمدان و همزمانهم گوشم به دوستانههای شادی و فاطره بود که خرج من میکردند و منهم با مهر جوابشان را میدادم.
-راستیراستی دیگه نمیای؟!
لبخندی به مهر شادی زدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋