فرصت زندگی
            
            #رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_144 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿  مادر صبحانهی ویژهای برای دامادش
        
                                        #رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_145
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
 کنار فرزانه که برایم جا گرفته بود نشستم.
_عروس خانوم متاهلی چطوره؟ خوش میگذره؟
_بله که خوش میگذره. مگه به تو بد میگذره؟
_معلومه. نه. اوه اوه آقای داماد تشریف آوردن. هلیا نمیدونی این دخترا چه حرصی میخوردن که ازدواج کرده. انگار تو شوهرشونو دزدی.
_خب دزدیدم که دزدیدم. نوش جونم.
_بیادب شدیا نوش جونم دیگه چیه.
کوفتی نثارش کردم و نگاهم را به او دادم که با استاد در حال وارد شدن به کلاس بود. با استاد آمد و حتماً زود میرفت که جواب پس ندهد. رامین کنار من با کمی فاصله جایی برایش گرفته بود. نشست و نگاهی در کلاس چرخاند. همهی سرها با پچ پچ به طرف او چرخیده بود که با صدای استاد برگشت.
_چه خبره اینجا؟
یکی از دخترهای لوس کلاس با عشوه جواب داد.
_استاد میگن امیرحسین خان ازدواج کردن نمیدونیم راسته یا نه. سواله واسمون خب.
_به شما ربطیم داره که ازدواج کرده یا نکرده؟
امیرحسین خونسرد دستش را برای گرفتن اجازه از استاد بلند کرد. 
_استاد واسه رفع دغدغه خانوما عرض کنم که بله ازدواج کردم. همین دیروز.
فرزانه که از خنده در حال انفجار بود، شروع کرد به کف زدن و همزمان تبریک گفت که بقیه هم به خودشان آمدند و در کلاس همهمهای به پا شد. با صدای استاد همه ساکت شدند. به او نگاهی کردم که چشمکی نثارم کرد. دیگر کنترل خنده برایم سخت شده بود. سرم را خم کردم و خندیدم شانههایم که به لرزه افتاد فرزانه پرسید چه اتفاقی افتاده. لرزش گوشیخبر از رسیدن پیام داد. از امیرحسین بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
                
            
                فرصت زندگی
            
            #رمان_قلب_ماه #پارت_144 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙  مریم گزارشی که از آقای نواب خواسته بود،
        
                                        #رمان_قلب_ماه
#پارت_145
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
یک هفته قبل از عروسی، مادر مریم و محمد برای دعوت فامیل به شمال رفتند. همان روز امید تماسی از طرف یکی از دوستان قدیمی داشت که خبر داد، دوست مشترک خارجی آنها به ایران آمده و سراغ او را میگیرد. امید که نمیدانست چه باید بکند، موضوع را با مریم در میان گذاشت.
-مریم جان، الکس از دوستاییه که توی انگلیس خیلی بهم کمک کرده. هر وقت گیر میکردم، به دادم میرسید. یه مبلغی پول بهش بدهکارم که باید به دستش برسونم. حالا فکر کنم به خاطر اون سراغمو میگیره. به نظرت چیکار کنم.
-تو که دیگه مثل اونا نیستی پس اگه یه قرار بزاری و در حد ملاقات ببینیش تا پولشو بدی و همه چیزو واسش توضیح بدی، بد نیست. دوستای ایرانیتم که میدونن وضعیتتو.
-اونو ببینم شاید توجیهش کنم ولی نگران دوستای ایرانیم هستم.
-نگران چی هستی. میترسی بری دوباره قاطیشون بشی؟
-من نگران خودم نیستم. چون به تو یا آدمای دیگه که قول ندادم. من به خدا قول دادم پس نمیتونم زیر همچین قولی بزنم. نگرانیم اونا هستن که نامردی تو کارشونه.
-اگه ممکنه واست خطر داشته باشه نرو.
-پولشو چطور برسونم. گفتن قراره شب خونه یکی از بچه ها بره.
-خوب بیا یه کاری کنیم. باهم میریم. من توی ماشین منتظرت میمونم تا بیای. نظرت چیه؟
- این فکر خوبیه همین کارو میکنیم.
قبل از آنکه به محل قرار بروند، وقتی مریم خواست به اتاق امید برود تا استراحت کند، آزاده او را صدا کرد.
-مریم جون چند دقیقه میتونم وقتتو بگیرم؟
-چرا که نه. بریم اتاق خودت امید توی اتاقش خوابه.
هر دو کنار هم لبه تختش نشستند. آزاده بیمقدمه شروع کرد.
-مریم جون به خاطر چادر یا پوششت کسی اذیتت نکرده؟ یعنی بقیه مشکلی باهاش نداشتن؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
                
            
                فرصت زندگی
            
            🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_144   _واسه چه میزنی؟ مغزم جابهجا شد.
        
                                        🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_145
 
_خب حق داره نگران باشه. هر کسی با این مساله کنار نمیاد. باید طرف واست خیلی عزیز باشه تا بتونی سختیا و حرف دور و بریا رو تحمل کنی. 
دست زیر چانه بردم و به حرفش فکر کردم.
_اگه من بودم، چی کار میکردم؟ قبول میکردم؟
نیشگون فاطمه باعث شد فکر کردن را کنار بگذارم و به خودم بیایم. ران پایم را که نیشگون گرفته بود، نوازش کردم.
_دستات مته داره؟ پام سوراخ شد.
لبخند شیرینی زد.
_تا تو باشی از الان به شرایط ازدواج فکر نکنی.
_اِ؟ خب پس تو فکر کن. اگه تو بودی شرایطشو قبول میکردی؟
_نمیدونم. توی موقعیتش باید فکر کرد. باید دید اون آدم چقدر ارزش داره و چقدر میشه به خاطرش شرایط رو ندیده گرفت.
کامل به طرفش برگشتم و دستش را گرفتم.
_تو رو خدا فکر کن. همین عمو حمید با همین شرایط اگه ازت میخواست باهاش ازدواج کنی، قبول میکردی؟
چشمانش را درشت کرد و گرهای به ابرویش داد.
_گیر دادی به من؟ سر پیازم یا تهش؟
_اِ بگو دیگه. گفتم تصور کن. خودتو بذار جای اونی که میخواد ازش خواستگاری کنه. 
به میز جلوی میز خیره شد و به فکر فرو رفت. سر که بلند کرد، بی توجه به من انگار با خودش حرف بزند، آرام شروع کرد.
_واسه ما و فرهنگ خانوادگیمون کسی که از خودگذشتگی بلد باشه، کسی که حفظ ناموس سرش بشه، خیلی ارزش داره. خب وقتی دنبال همچین کاری اتفاقیم واسش بیافته، نباید به خاطرش شرمنده باشه.
به خودش آمد و رو به من کرد. به نگاهش به چشمهایم گره خورد.
_ترنم، نمیتونم خودمو جای اون آدم بذارم. نگرانی عموتم منطقیه اما حیفه به خاطر کار بزرگی که کرده شرمنده باشه و نتونه یکی که میپسنده ازدواج کنه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
                
            
                فرصت زندگی
            
            🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_144    دسته گل که به طرف پریچهر گرفته
        
                                        🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_145
 _بذارین راحت بگم. روحیه واقعی من، یه دختر حساس، ترسو و به قول دور و بریام لوسه.
صدای خنده رضا بلند شد.
_واقعا؟ باور کردنی نیست.
_اگه احساس میکنین با چنین روحیهای کنار نمیاین، حرف زدنو ادامه ندیم.
_نه باورش سخت بود. بفرمایید.
_چرا منو انتخاب کردین و چرا شرط منو قبول کردین؟
_شما نسبت به دخترای اطرافم، رفتار خیلی متفاوتی داشتین. سرسنگین بودنتون با بقیه مردا و راحت بودنتون با کسی مثل استاد زارعی، نشون میده به خیلی چیزا پایبندین. کسی که بتونه به مرحلهای برسه، استاد زارعی تمام فوت و فناشو بهش یاد بده یعنی خیلی فیلترای اخلاقی که ایشون براش مهمه رو رد کرده و مورد تاییدشونه. وقتی توی ماشین کار میکردین، لقمه آوردن و فنجون اضافه آوردنتون نشون داد که مادر خوبی میشین. اعتقادتون به اینکه احساس خوب یا بد اطرافیان توی موفقیت شما اثر میذاره، باعث شد بفهمم، آدم خانواده دوست و متعهدی هستین و همین طور مهربون. با این چیزایی که ازتون فهمیدم، نیازی به دیدنتون نداشتم و شرطتتون با وجود غیر عاقلانه بودن برام سخت نبود. من خود شما و شخصیتتونو قبول دارم. 
_شما این مدت کار میکردین یا منو ارزیابی میکردین؟
رضا لبخند زد.
_ما پلیسا کلا تو کار تجزیه و تحلیل آدمایی هستیم که باهاشون سر و کار داریم. عجیب نیست.
_نگران این نیستین که چهرهای که بعد عقد میبینین قابل تحمل نباشه یا با عکس کارت ملیم خیلی تفاوت داشته باشه. یا بلایی سرم اومده باشه و نشه نگاهم کرد؟ 
_این مسخرهست که بگم نگران نیستم اما بازم پلیس بازیم میگه شما پرونده پزشکی و پلیسی خاصی ندارین؛ پس اتفاق بدی براتون نیفتاده. غیر از اون چیز وحشتناکی نمیتونه باشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
                
            
                فرصت زندگی
            
            🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_144  -دوستی به خوبی تو و حتی اطرافیانت! زیبا، شی
        
                                        🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_145
هردو لبخند مصنوعی به رویم زدند و مبینا با صدایی آرام و البته کمیهم لرزان جواب داد:
-نه عزیزم! خب از مکانهای دیدنی و کمیاب شهرتون رو بلدی کجان به ماهم بگی؟
حق داشتند بترسند! تیپشان طوری بود که آدم میفهمید که از مردم معمولی نیستند و منی که میدانستم چهخبر است و هیچ گناهیهم نداشتم، کمی اضطراب گرفتم.
 قبلاز اینکه فرصت کنم جواب مبینا را بدهم به میزمان رسیدند. مرد همراهشان لب باز کرد:
-خانمها، آناهید سپهری، مبینا دانا و تسنیم شکوری؟
مردمک چشمم را بین آناهید و مبینا گرداندم. به آنها خیره و نفسشان تند شدهبود. آناهید از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و کمی لبش کش آمد:
-ب... بله، ب... بفرمایید؟!
-شما باید همراه ما بیاید!
مبینا که انگار تازه به خودش آمدهبود اخمی کرد و گفت:
-چرا اونوقت؟
دومردی که داخل کافه نشستهبودندهم به جمع ما ملحق شده و درست پشت صندلی آناهید و مبینا ایستادند.
-با ما تشریف بیارید متوجه میشید!
 و همزمان با حرکت سرش به مأموران زن اشاره کرد تا ما را دستگیر کنند. به آناهید و مبینا نگاه کردم و گفتم:
-آخه چرا؟!
جوابی به سؤال من نداند و فقط سعی میکردند خودشان را از دست آنمأمورها رها کنند. منهم همانند آنها همین تلاش را داشتم.
نگاه افراد حاضر در کافه را حس میکردم. خداراشکر تعدادشان خیلی کم بود؛ عیبی ندارد کمکم ایندادوبیدادها تمام میشود؛ اما خدا کند آشنایی مرا نبیند، از اول ایندغدغه را داشتم و حالا پررنگتر شدهبود.
داشتند مارا به سمت خروجی کافه میبردند که صدای یکیاز مأمورین آقا را میشنیدم که داشت از سروصدای پیشآمده عذرخواهی میکرد. 
بالأخره ما را بیرون بردند و منهم تا آخرین درجه سرم را پایین بردم تا کسی مرا نبیند.
سوار ماشین که شدم، کمی اطراف را نگاه کردم. آناهید و مبینا همراه با مأمورینشان سوار ماشینی دیگر شدهبودند. نفس عمیقی کشیدم و آسوده به پشتی صندلی تکیه دادم.
دستهای بستهام اذیتم میکرد، از خانمی که کنارم نشستتهبود درخواست کردم که 
برایم باز کند. لبخندی زد و سری به تأیید تکان داد. کمی پشت کردم و او همزمان با بازکردن دستهایم گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
                
            